فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
💕✨روزتـون قـشنگ
❄️✨ذهنتون آروووم
⛄️✨شادی هاتون بی پایان
💕✨دلتون پراز امید
❄️✨قلبتون مهربون
⛄️✨زندگیتون عاشقانه
💕✨وهزارآرزوی زیبا
❄️✨نصیب لحظه هاتون
⛄️✨امروزتون زیبا و دلچسب
❄️پنجشنبه تون عالی و بینظیر💕
#صبح_بخیر
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
نيايش صبحگاهی 💕
💕 خدایا ....
یاریمان کن بتوانیم افکار پریشان
خود را رهایی بخشیم ....
و دلمان را مالامال از نور تو گردانیم
راه رسیدن به تو دشوار است ما را
توان تحمل این دشواری عنایت کن
💕 مهربانا...
به ما بیاموز آنگاه خوشبخت خواهیم
بود که در خوشبخت کردن دیگران سهیم باشیم و تلاشمان را در یاری رساندن به دیگر انسانها فزونی بخش ....
💕آميـن
#نیایش_صبحگاهی
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
دوست داشتن بعضی آدمها
مثل اشتباه بستن
دکمههای پیراهن است،
تا به آخرش نرسی
نمیفهمی که از همان اول
اشتباه کردهای.
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
آرامشت انقدر باارزش و مهمه
که بهتره…
نگران طرز فکر آدما
درباره ی خودت نباشی!
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_شیرین
#بگذار_برگردم_پدر
#پارت_شصت_چهار
من شیرین هستم،،،متولد ۱۳۵۴ تهران…..
رضا بقدری عصبانی بود که شروع به کتککاری کرد و بین اونا دعوا شد.یکی گفت:خانم شما تشریف ببرید ،دیگه نمیتونه مزاحمت بشه…اما یه اقایی گفت:مگه شهر هرته….صبر کن مامور بیاد و ازش شکایت کن……باید حساب کار دستش بیاد ،،،مرتیکه تو روز روشن دست روی دختر مردم بلند میکنه،،،فردا زن و بچه ی ماهم از ترس اینا نمیتونند پاشونو توی خیابون بزارند…یکی هم گفت:از قیافه اش معلومه ارازل و اوباشه…باید. اینا از خیابون جمع بشند…همه داشتند نظر میدادند که یه موتور گشت ایستاد و گفت:اینجا چه خبره؟رضا زود گفت:زنمه،،سرخرید بحثمون شد و به سیلی زدم ،،بریم خونه حل میشد اما این اقایون دخالت کردند.مامور ازم پرسید:این اقا راست میگه…؟؟میدونستم اگه با رضا برگردم روزگارم سیاهه،،پس گفتم:نه….من هیچ نسبتی باهاش ندارم…رضا بهم چشم غره ایی رفت که از دید مامور پنهون نموند…..مامور وقتی دید حتی با چشمهاش هم منو داره تهدید میکنه ،بیسیم زد و اروم حرفی زد وبعد گفت:مشکلی نداره،.،.میریم کلانتری تا همه چی معلوم بشه…
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
اتفاقات زندگی شما بطور تصادفی نیست
بلکه هر احساس و افکاری که به کائنات میدهید
انعکاس آنرا دریافت میکنید.
شما زندگیتان را با افکار و احساساتتان خلق می کنید.
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
تمرین میخوای؟
از همه مهم تر و کلیدی تر و حیاتی تر ، اینه که حالت رو خوب نگه داری ، تا معجزه های خوب رو ببینی 🌺🍃
در ضمن لبخند و تکرار جمله ی جادویی خدایا شکرت رو فراموش نکن..
🙏"خدایا شکرت" 🙏
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_شیرین
#بگذار_برگردم_پدر
#پارت_شصت_پنج
من شیرین هستم،،،متولد ۱۳۵۴ تهران…..
رضا تقلا میکرد تا یه جورایی خودشو نجات بده اما منو هم نمیتونست بیخیال بشه…مردم همه میگفتند:مملکت قانون داره و باید این ارازل مجازات بشند..ماشین پلیس اومد و مارو بردند کلانتری.اونجا به رضا دستبند زدند و بردند داخل یکی از اتاقها و یه خانم پلیس هم منو به یه اتاق جداگانه ایی بردم یه برگه قضاییه جلوم گذاشت و گفت:هر چی نیازه بنویس…درمانده مونده بودم….چی باید مینوشتم.؟؟تنها چیزی که به راحتی نوشتم اسم و فامیلم بود.چند خط نوشتم و دیدم با واقعیت خیلی فاصله داره…..چون تردید داشتم خط خطی کردم…..چند دقیقه بعد همون مامور خانم اومد و گفت:این چیه؟؟؟کاغذ دولتی رو که خط خطی نمیکنند..مگه بیسوادی؟بلد نیستی بگو من بنویسم…اصلا تعریف کن تا من بنویسم…من هم دعوای صبح رو همونطوری که مردم دیده بودند رو تعریف کردم….یهو در باز شد و یه ماموری با مامور خانم اروم صحبت کرد و رفت…خانم بازجو اومد و روبروم نشست و گفت:تموم شد؟گفتم:بله…خانم بازجو گفت:ولی اون اقایی که ازش شاکی هستی چیز دیگه ایی میگه…..
ادامه در پارت بعدی 👎
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
ناصر آقا راننده اسنپ بود و چند دفعه ای باهاش برا خریدو کارهای دیگم بیرون رفته بودم و بهش اعتماد کردم.
تا اینکه یه روز دخترم نرگس که 16سالشه خواست از خونمون خیابون طبرسی(مشهد)بره موجهای آبی زنگ زدم به ناصر آقا اگه زحمتی نیست سلنا رو برسونید موج های آبی،بعد نیم ساعت سلنا با ناصر آقا رفت سمت موج های آبی،ساعت نه شب بود زنگ زدم به سلنا گوشیش در دسترس نبود خیلی نگرانش شده بودم،ساعت دوازده شب سلنا پیام داد که مامان یه چیزی بهت میگم نگران نشی و به باباهم چیزی نگی،گفتم دختر خبر مرگت معلوم هست کجایی؟گفت مامان من...😭😭👇
https://eitaa.com/joinchat/3548053644C47376e14a6
به هر کسی اعتماد نکنید❌❌😭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱خدایا !
ای صاحبِ تقدیرِ من!
راهنمایم باش
و مرا از قلمرویِ اشڪ و رنج،
به سلامت عبور ده..
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
✍ تمام زندگی
برای این است که ؛
بیاموزی در آغوش خدا
میتوانی اَمن و آرام زندگی کنی،
و عاقبت همهی امورت را بدو بسپاری،
تا فقـــط به سرانجام خیر، ختم شود!
✦ گاهی فقط
با یک تار عنکبوت،
حمایتت میکند و تو را
در مسیرِ هدف، از تمام آنچه
قصد گزندت کردهاند، در امان میدارد!
#داستانهای_آموزنده
رابطه زناشویی👩❤️👨
زنانشویی
@zanashoyi1
┅═•💋زنـاشـویـے
#سرگذشت_شیرین
#بگذار_برگردم_پدر
#پارت_شصت_شش
من شیرین هستم،،،متولد ۱۳۵۴ تهران…..
خانم بازجو چشمهاشو ریز کرد و بهم خیره شد.از ترس آب دهنمو قورت دادم….نمیدونستم رضا چی گفته؟از طرفی کیف رو هم جلوی در تحویل گرفته بودند…نکنه داخل کیف رو گشتند.؟؟خانم بازجو گفت:خب…بگو…مجبور شدم دوباره حرفهای قبلی رو تکرار کنم…مامور خانم گفت:چرا دروغ میگی؟؟حرف نزنی به ضررت تموم میشه..اصلا نکنه پسره راست میگه و تو زنشی و داری اذیت میکنی؟؟باز حرفی نزدم….خانم گفت:آدرس خونتو بده تا پدر ت بیاد ببینیم کی راست میگه کی دروغ…چون نمیتونستم آدرس بدم باز حرفی نزدم…خانم بازجو گفت:معلومه که تو یه ریگی به کفش داری،،وقتی امشب مهمون ما شدی مجبور میشی حرف بزنی..با این تهدید هم نتونست ازم حرف بکشه و از اتاق رفت بیرون…در کمال تعجب دیدم به دستم دستبند زدند و بردند بازداشتگاه…..برای من خونه ی رضا و بازداشتگاه یکی بود پس چه بهتر که بازداشت باشم…منو به بازداشتگاه موقت زنان که خارج از کلانتری بود منتقل کردند……
ادامه در پارت بعدی 👎
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir