eitaa logo
انرژی مثبت😍
4.4هزار دنبال‌کننده
17.2هزار عکس
4.6هزار ویدیو
7 فایل
به نام خدا تبلیغات نه ازنظرمارد میشود ونه تاییدمیشود😍 تعرف تبلیغات قیمت مناسب 👎 https://eitaa.com/joinchat/866648400C9a1ea12469 ایدی👎 @massomeostadi لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/438763812C2474888f1e
مشاهده در ایتا
دانلود
من سحرمتولدیکی از شهرهاهستم و امسال وارد ۲۸سالگی میشم….. پیام خندید و گفت:اولا پسرا ترشیده نمیشند.دوما مگه تو ترشیدی؟با لب و لوچه ی آویزون گفتم:ارررره دیگه۲۶سالمه،همه میگند…پیام صدا و لحنشو جدی کرد و گفت:غلط میکنند.توی این دوره و زمونه، به هیچ دختری ترشیده نمیگند ،،میدونی چرا؟گفتم:چرا؟؟مگه قانون عوض شده؟پیام گفت:قانون نه ولی دخترا عوض شدند،…اکثر دخترای مجرد تحصیل کرده و شاغل هستند و نیازی به ازدواج ندارند..اگه قدیم خانواده ها دخترا رو زود شوهر میدادند به خاطر خرج و مخارج بود تا یه نون خور کم شه ولی الان دخترا حتی کمک خرج خانواده هاشون هم هستند درست مثل پسرا…حرفهای پیام قانع کننده و قشنگ بود اما من که شاغل نبودم..درحقیقت اوایل فکر میکرد شاغلم ولی وقتی باهم صمیمی شدیم براش توضیح دادم که شغل و هنر خاصی ندارم…گفتم:فکر کنم بخاطر اینکه من شاغل نیستم ،لقب ترشیده بهم دادند..پیام باز هم گفت:غلط میکنند هر کی میخواهد باشه…گفتم:اصلا ولش کن….فقط میخواستم یادآوری کنم که سن و سالت داره میره بالا. ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
اسمم رعناست ازاستان همدان بعدظهربه دستورذبی راه افتادیم،سوار یه پاترول شدیم..علاوه برمن وماهو وپدرش وذبی یه مردافغانی وبلوچی هم باهامون امدن،جاده ای که میرفتن خاکی بودوتاچشم کارمیکردبیابون بود..فکر کنم دوساعتی توراه بودیم وهواتاریک شده بودکه به یه روستای مرزی رسیدیم که پربوداز مهاجرهای افغانی،که میخواستن برگردن کشورشون...ذبی ماروبردبه یه خونه وگفت منتظربمونید..موقع خروج و ورود به اون روستا همه رومیکشتن..وتازه فهمیدم ذبی ازاون روستای مرزی ازاتباع افغانی که وارد کشورمیشن مواد تهیه میکنه وبه وسیله ادمهاش ازاونجا خارج میکنه..وبیشتر از زنها ودختربچه ها استفاده میکنه که کسی زیاد بهش شک نکنه،تازه یادم افتاده،چراملیحه ونوریه افتادم که میگفتن مارو میشناسن..فکر کنم دوساعتی تواون خونه با ولی محمدوماهواون مردبلوچ منتظرموندیم تاذبی واون مردافغانی برگشتن،ازچهریه ذبی میشدفهمید دست پر برگشته،،گفت استراحت کنید امشب باید برمیگردیم...باخودم گفتم ماتااینجاروباماشین امدیم.برگشتنم باماشینه استراحت برای چیه!؟ ادامه در پارت بعدی 👇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
اسمم مونسه دختری از ایران من وامین هم سعی میکردیم توی کارخونه زیادباهم حرف نزنیم..و بیشتر قرارهامون بعدازساعت کاری کارخونه بود..میرفتیم کنار رودخونه وباهم حرف میزدیم،،البته این قرارهابه دورازچشم عباس بودچون خودش سرگرم عشقش خدیجه بودگاهی رفت امدهای من ازدستش درمیرفت وغافل ازمن میشد..اون زمان من یه دختر۱۷ ساله بودم که برای اولین بارعاشق شده بودم وازیکی خوشم امده بودواحساس میکردم بهترین روزهای عمرم روکنارامین دارم انقدرباامین درمورداینده وکارهای که میخواستیم انجام بدیم حرفزده بودیم که حتی اسم بچه هامونم انتخاب کرده بودیم یه حس جدیدروداشتم تجربه میکردم مدتی ازاشنایی من وامین گذشت که یه روزعلی من روخواست..روسریم رودرست کردم رفتم سمت اتاقش دلشوره بدی داشتم ازلای درنگاه کردم دیدم داره مشت میزنه به دیوار،،ترسیدم خواستم برگردم ولی دراتاق صداش درامدبرگشت سمت من..دیگه راه فرارنداشتم سرم روانداختم پایین اروم رفتم تو..تاسرم روبلندکردم دادزدمعلوم هست داری چه غلطی میکنی... ادامه در پارت بعدی 👇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسم هوراست ‌بااین حرفش قوت قلب میگرفتم میگفتم بس بابچه دارنشدن من مشکلی نداره ولی نمیدونم چراجرات اینکه بهش بگم چه اتفاقی برام افتاده رونداشتم..بامامانم هماهنگ کردم به ابراهیم خبردادم وقرارشدجمعه شب بیان خواستگاری به خواست خودم قرارشدبیان خونه ی من چون وسایلم بهترازخونه ی بابام بودونمیخواستم توبرخورداول توذوقشون بخوره،جمعه ازصبح افتادم به جون خونه حسابی همه جاروبرق انداختم بعدبه خودم رسیدم بابام خریدهام روانجام داده بود..نزدیک ساعت۹شب بودکه ابراهیم به همراه پدرومادرش خواهربزرگش دامادشون امدن برعکس تصوری که داشتم خیلی ادمهای خاکی ومهربونی بودن وتوهم جلسه ی اول به دل هم نشستیم حرفهای مقدماتی زده شدقرارشدبرای عقدعروسی یه جلسه ی دیگه بیان..مامانم مثل من نگران موضوع بچه دارنشدنم بودومیگفت حوراهرچه زودتربه ابراهیم بگوتاهمه چی رسمی نشده،فردای خواستگاری بازمامانم نتونسته بودجلوی دهنش روبگیره وبه خاله ام گفته بود... ادامه در پارت بعدی 👇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
اسمم حمیدوفرزندسوم خانواده هستم... بچه هام وآرزوخیلی بهش وابسته بودن بعد از مدتها آرزو میخواست توی شلوغی حاضربشه بخاطرمراسم مادرش خیلی نگرانش بودم وبه همه میسپردم مراقبش باشن..روز تشیع جنازه عمه غم انگیزترین روزعمرم بودحس میکردم دوباره مادرم روازدست دادم..چند وقتی ازفوت عمه گذشته بود که ازاطرافیان میشنیدم مادر بانو به شدت مریض احواله وحالش خوب نیست...طوری که حتی توان تمیزکردن خودش رونداره وتهاکسی که زیرباررفته بودازش مراقبت کنه عروسش بود..حتی خود بانو هم تردش کرده بود.با آرزو وهانیه رفتیم عیادتش به شدت ناله میکرد و عروسش میگفت شب روز فریاد میزنه که سوختم اب جوش نریزید روم،میگفت حتی بااب یخ هم وقتی پاشویش میکنیم میگه چرااب داغ روتنم میریزید..وقتی فریاد میزد و از درد گرما مینالید دلم براش میسوخت هرچندمنم به اصرار آرزو رفتم دیدنش ونمیدوم چرا هرکاری میکردم باتمام عذابی که میکشید نمیتونستم ببخشمش چون کودکی ام رونمیتونستم به این راحتی فراموش کنم..شاید روزی خدا دل بزرگتری بهم بده وبتونم ببخشمش... ادامه در پارت بعدی 👇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی امیر تنها نبود با دوستش فرشاد امده بود وقتی با ساناز نشستم تو ماشین از رفتنم پشیمون شدم..من کسی نبودم که با دو تا مرد غریبه جای برم عذاب وجدان گرفته بودم خودم‌ روسرزنش میکردم..ساناز متوجه حالم شد آروم دم گوشم گفت نترس اتفاقی نمیفته من امیر و فرشاد خوب میشناسم قابل اعتمادهستن..بااینکه من کسی روتهران نداشتم ولی نگاه خیره هرکس روبه خودم میدیدم شک میکردم که نکنه منو میشناسه..البته شاید بخاطر تزاد رنگ پوست سبزه ام باچشمهای آبیم بودکه جلب توجه میکردم وهرکسی من رو میدید ناخوداگاه چندثانیه ای نگاهم میکرد..یه لحظه سرم روبلندکردم دیدم فرشادتواینه داره نگاهم میکنه وچشم ازم برنمیداره سرم روانداختم پایین معذب بودم..یه کم که راه رفتیم امیرگفت خب خانمهاکجابریم سانازخندیدگفت..امروز دو تامهمون ویژه داریم باید بریم یه جای خوب..امیر گفت پس بریم دربند..من اون روز اولین بود که میرفتم دربند.. واقعا جای قشنگی بود وامیر مارو مهمون کردبه شام...اون شب متوجه شدم امیروفرشادباهم دوست وهمکارهستن وتوبازارچندتامغازه پوشاک دارن.. ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسمم لیلاست... استاد با خوش رویی گفت چشم.. و شروع کرد به توضیح دادن، تو تمام طول درس دادن با لبخند نگاهم میکرد و من مدام حواسم پرت میشد.آخرای کلاس بود که پرسید خانم سلطانی میشه یه سوال شخصی ازتون بپرسم؟ منم گفتم بله استاد بفرمایید!! گفت شما مجردین درسته؟از سوالش یکم جا خوردم و گفتم من دارم جدا میشم چهره استاد تو هم رفت و گفت متاسفم.. بعدش نموندم که سوال دیگه ای بپرسه و زود اومدم بیرون، با خودم درگیر بودم نمیدونم چرا اون جواب رو به استاد دادم ولی هرچی بود دیگه نمیخواستم کسی منو متاهل فرض کنه چون واقعا مردی تو زندگیم نبود..ولی معنی این سوال استاد چی بود؟ اصلا وضعیت مجرد یا متاهل بودن من به اون چه ربطی داره؟؟ خیلی وقت بود که حلقه نمینداختم دستم، از وقتی آرمین بهم خیانت کرد حلقمو دراوردم و هرکی از همکلاسیام میپرسیدن ازم میگفتم مجردم. بعد کلاس رفتم خونه بابام که بهشون سر بزنم، هرچی در زدم کسی درو باز نکرد، زنگ زدم گوشی مامان که گفت رفتن خرید با الهه و سعید، به منم گفت برم منم که حوصله خونه رو نداشتم آدرس گرفتم، وقتی رسیدم به سیسمونی فروشی دیدم سعید و الهه دست در دست هم دارن وسایل انتخاب میکنن..تو دلم به عشقشون غبطه خوردم و از خدا خواستم یه روز منم به این خوشبختی برسم.. ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسمم مریمه ... یه روز ازدانشگاه که برگشتم رفتم خونه مادرم تارایان روبردارم برم خونمون داداشم عباس نذاشت وبرای شام نگهمون داشت اون شب بهش گفتم داداش عباس توکه الان دیگه شرایطت برای ازدواج خوبه هم کارداری هم وضعیت مالیت داری پیرمیشی هاباخنده گفت خب تواستین برام بزن بالاچه خواهری هستی گفتم چشم شماامرکن دوربرمن تا دلت بخوادخانم دکترتازه دارهست شمااشاره کن سرش روانداخت پایین گفت خانم دکترنمیخوام گفتم خب بهترازخانم دکترسراغ داری گفت سمیرا...داداشم گفت سمیرایه جیغ خفیف کشیدم..داداشم گفت چراجیغ میزنی..باخنده گفتم اخه توذهن خودمم همین بودولی نمیخواستم نظری بدم که بعدابگی توگفتی..ازانتخاب عباس خیلی خوشحال بودم اون شب به مامانمم گفتیم..مامانم گفت میترسم خاله ات ناراحت بشه چون خیلی دوستداشت عروس خودش بشه همیشه ام ازش تعریف میکرد گفتم چراناراحت بشه محسن الان دیگه زن گرفته فکرنکنم دیگه ناراحتی داشته باشه..قرارشدمن باسمیراحرف بزنم ونظرخودشم بدونم بعدباخانواده اش حرف بزنیم.... ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم... حشمت با شنیدن یک جمله ازسماورخانم عقب نشینی کرد و حتی یک کلمه ی دیگه اصرار نکرد سلطان گفت تو راه روستا رو بلد نیستی من امروز باهات میام تا راه رو بهت نشون بدم ...سلطان همراهم اومد هرچقدرکه ازروستادور میشدیم من ترسم بیشترمی شد..سلطان که ترسم رومیدید  گفت پروین به خدا اگه می تونستم خودم جای تو می رفتم ولی میدونی که قبول نمیکنه ولی تا تو برگردی دل من پیش تو میمونه آروم گفتم نه نمیخواد خودتو به خاطر من تو دردسر بندازی سلطان منو رها کرد و رفت ولی ده باره گفت کاش می تونستم و می موندم ..تا عصر که تو چراگاه بودم داشتم از ترس میمردم هیچکس نبود از طرفی گرما اذیتم می‌کرد از یک طرف دیگه دلم برای پدر و مادرم تنگ شده بود و از طرف دیگه هم بلد نبودم وگوسفندها پراکنده می‌شدند و نمی دونستم باید چی کار کنم با هر مصیبتی بود برگشتم سمت خونه..دلم پیش آقاجونم بود، گفته بود دوسه روز بعدوسایل رومیفرستم ولی الان دوهفته شده بودولی نفرستاد.. کار خیلی سختی بود که گوسفندها رو می بردم به چرا... واقعاً می ترسیدم ولی چاره ای نبود کم کم عادت کردم ولی با کوچکترین صدایی از جا می پریدم وفکر می کردم که گرگ اومده یک کوه درندشت بزرگ بود که هیچکس توش نبود.. ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
من ترلان هستم یه دختر آذری سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم مادرش میگه بعد از اینکه از سربازی برگشت و فهمید که ترلان عروسی کرده خیلی ناراحت شد منم راضیش کردم که بیاد خواستگاری گلبهار..آنا ته چاییش رو هورت کشید و گفت، ولی گلبهار راضی نیست..نفسم رو با شدت بیرون دادم و گفتم ولی آقا باید تصمیم بگیره نه گلبهار بیچاره،و برای اینکه آنا از حرفم ناراحت نشه بحث رو عوض کردم و گفتم از نیمتاج چه خبر؟آنا گفت؛ نیمتاج برای آزمون بهورزی شرکت کرده و قبول شده و قراره توی یکی از دهات مشغول به کار بشه..خیلی خوشحال شدم که حداقل میتونست کمک خرج آنا بشه.از نیمتاج دل خوشی نداشتم چون چند باری که رفته بودم خونه‌ی آنا، با من بد تا میکرد و یا خاطره رو اذیت میکرد و صداش رو در می آورد و آنا همش سرش داد میزد و با حرص میگفت، تو که بچه نیستی، گریه‌ی خاطره رو در نیار بذار ترلان، یکم راحت باشه و استراحت کنه، به اندازه کافی اونجا اذیت میشه ولی کو گوش شنوا...نیمتاج دختر خودخواهی بود ولی گلبهار و محمد منو دوست داشتند خیلی هوام رو داشتند اون روز یک ساعتی در کنار آنا بهم خوش گذشت و موقع رفتنش بغضم ترکید و کلی گریه کردم و آنا هم با دل نگرانی از من جدا شد..به خاطر جنگ روزهای پر استرسی رو سپری میکردیم.... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسمم الهام متولدیه روزپاییزی هستم. وقتی رسیدیم نزدیک مغازه رضاپارک کردم حاج خانم ازماشین پیاده شدگفت یه جوری بشین که بتونی بیرون ببینی، اما دیده نشی،نمیدونستم میخوادچکارکنه فقط گفتم چشم..حاج خانم رفت تومغازه رضابعداز۱۰دقیقه بارضاامدبیرون،داشتم ازتعجب شاخ درمیاوردم باورم نمیشد..رضا با دستش داشت به حاج خانم ادرس میداد..چند دقیقه که گذشت حاج خانم امدتوماشین گفت چقدرخودت الکی عذاب دادی بخاطرچیزی که ازش مطمئن نبودی..من موندم چراانقدربی عقلی کردی که این چندماه پیگیرنشدی بفهمی چه بلای سرش امده،گفتم اخه پروفایل ایسان پروین مشکیه گفت بله چون پدرایسان فوت کرده..انقدرخوشحال بودم که گریه میکردم..حداقل مطمئن شدم قاتل نیستم،حاج خانم گفت اول درحق خودت ظلم کردی بعد خانوادت..گفتم کاش بتونم برای چندلحظه ام شده مادرم روببینم گفت برونزدیک خونتون،گفتم نه میترسم ممکنه یکی ببینم..گفت برونترس هیچ اتفاقی نمیفته..انقدر دلتنگ مامانم بودم که سریع حرکت کردم..حاج خانم زنگ خونمون رو زد..بعدازچنددقیقه مامانم بایه‌کیسه امدجلوی در،بااینکه فاصلم زیادبوداماکاملامشخص بود چقدر قدر پیر شکسته شده..کاش انقدرشجاعت داشتم که میتونستم برم دست پاش روببوسم ازش بخوام ببخشم.. ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسمم گلابه سوگلی پدر و مادرم بودم.. بادیدن پیامش حالم خیلی گرفته شدچون بدون هیچ حرفی فقط شماره کارتش فرستاده بود با گریه پول براش زدم دوباره بهش پیام دادم دست شما درد نکنه ایندفعه دیگه سریع جواب داد لطفا دیگه به من پیام ندید دوست ندارم شمارت روی گوشیم بیفته..فقط خدا میدونه چه حال بدی داشتم مثل روانیها شده بودم تواتاق راه میرفتم زار میزدم با بی قراری من یکی از بچه ها به لیلا که برای کاری رفته بود بیرون زنگزداونم سریع خودش رسوند بادیدن حال روزم شروع کرد به نصیحت کردنم ولی هیچ کس هیچی نمیتونست ارومم کنه به زور بردم بیرون گفت با خودخوری به جای نمیرسی باید بهش زمان بدی بعد که اروم شد باهم میریم همه چی رو براش تعریف میکنیم،گفتم گریه من از قضاوتش که منویه دختر خراب میبینه خدا میدونه پیش خودش راجع به من چی فکر کرده،کاش بهم فرصت حرف زدن میداد حداقل از خودم دفاع کنم...لیلا گفت اونم تقصیری نداره شاید ما هم جای اون بودیم همین رفتار داشتیم یه کم صبر کن بخداهمه چی درست میشه... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده 😍😊 @Energyplus_ir