#سرگذشت_خدیجه
#عبرت
#پارت_سی_چهار
خدیجه هستم ۳۸ساله و ساکن یزد…
یادم افتاد که چند روز پیش بخاطر جعفر نگفتم که من هم مشکل دارم با من من گفتم:راستش من هم مشکل دارم و شما باید یه جنین کامل برام تزریق کنید..آقای دکتر متعجب خانم منشی رو صدا زد و گفت:پرونده ی خانم فلانی رو بیارید …خانم منشی پرونده به دست وارد شد و تقدیم اقای دکتر کرد.،اقای دکتر پرونده روی خوب بررسی کرد و گفت:چرا قبلا بهم نگفتید؟؟گفتم:داخل پرونده بود برای همین نگفتم…آقای دکتر گفت:ما اینجا آزمایشگاه و وسایل نگهداری نطفه نداریم و کاملا لحظه ایی انجام میدیم……باید صبر کنید تا یکی از بچه هارو بفرستم تا برند و یه جنین بیارند…نفس راحتی کشیدم و گفتم:منتظر میمونم…رفت سمت چپ اتاق یه در بود..اون در رو بازش کرد…سه تا اقا اونجا نشسته بودند و مشغول صحبت و بگو بخند بودند….به یکیشو اشاره کرد و دستور لازم رو داد و اون اقا سریع از ساختمون رفت بیرون و ده دقیقه نشده با یه بسته ی کوچیک که شبیه یخچال بود اومد و اقای دکتر شروع کرد و تزریق انجام شد .
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_خدیجه
#عبرت
#پارت_سی_پنج
خدیجه هستم ۳۸ساله و ساکن یزد…
رفتم اتاق انتظار و با دیدن جعفر انگار دنیارو به من دادند..کاش هیچ دانشگاهی دکتر اقا برای خانمها پذیرش نکنه..من اون روز داشتن یه پشتیبان و سپر مثل همسرم رو کاملا احساس کردم و متوجه شدم که خانمها چقدر ضعیف هستند و از هر نظر ازشون سوءاستفاده میشه..،درسته که به چشم ندیدم اما میتونستم حدس بزنم که توی اون ساختمون چه اتفاقاتی میفته،بقدری از دیدن جعفر خوشحال شدم که گریه ام گرفت و پریدم بغلش…جعفر اروم گفت:زشته….این کارها یعنی چی؟؟؟مگه بچه شدی؟بهش نگاه کردم و گفتم:هیچ وقت منو تنها نزار..خانم منشی گفت:بسلامتی….مبارکتون باشه.شیرینی مارو فراموش نکنید…با این حرف منشی گل از گل جعفر شگفت و یه مبلغی به خانم منشی داد و دستمو گرفت و از اون ساختمون لعنتی خارج شدیم…وقتی سوار ماشین شدیم جعفر یه بسته کادویی بهم داد و گفت:تقدیم شما مادر مهربون و خوشگل…با خوشحالی ازش گرفتم و دیدم یه گوشی موبایله....
ادامه در پارت بعدی 👎
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_خدیجه
#عبرت
#پارت_سی_شش
خدیجه هستم ۳۸ساله و ساکن یزد…
خیلی خوشحال شدم و اتفاقات یک ساعت پیش رو فراموش کردم و به بچه و اینده فکر کردم..سه هفته گذشت..کم کم علایم بارداری رو حس کردم و از روی عمد با مادرشوهرم رفتم دکتر و آزمایش دادم و جواب مثبت شد…خدا میدونه که چقدر مادر جعفر خوشحال بود….شاید بیشتر از من نبود اما حاضرم قسم بخورم که کمتر هم نبود.بقدری شادی توی چهره اش موج میزد که همش بوسه ام میکرد..بعد از ابراز احساسات گفت:مبارکت باشه..مبارکمون باشه….گوشیتو بده میخواهم خودم به همه خبر بدم..با ذوق و خوشحالی شماره ی جعفر رو گرفتم و گوشی رو دادم به مادرش….دوران بارداری خیلی خوبی داشتم و مرکز توجه ی هر دو خانواده و مخصوصا جعفر بودم…..بچه ام توی آرامش و محبت جون گرفت و رشد کرد و با درد زایمان مژده ی بدنیا اومدنشو بهمون داد…جعفر منو برد بهترین بیمارستان یزد و دخترم اونجا بدنیا اومد.اسمشو مژده گذاشتیم..با بدنیا اومدن مژده کار من بیشتر شده بود و تمام توانمو برای بچه میزاشتم البته جعفر هم کنارم بود و کمک میکرد…
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_خدیجه
#عبرت
#پارت_سی_هفت
خدیجه هستم ۳۸ساله و ساکن یزد…
چند ماهی گذشت و حس کردم جعفر مثل سابق دوروبرم نیست و حضورش کمرنگ شده….با خودم گفتم:نکنه من بهش کم محبتی کردم ؟؟؟؟نه ربطی نداره همیشه پیشم بود الان صداش هم میکنم بهانه میاره…خدایی نکرده از طریق مجازی با کسی دوست نشده باشه و بهم خیانت کنه؟؟با این افکار یه شب که جعفر خواب بود گوشیشو بررسی کردم و چون رمز نداشت به راحتی کل گوشی رو دیدم و شکم رفع شد…وقتی از نظر خیانت نکردنش خیالم راحت شد دنبال علت گشتم و با خودم گفتم: چرا گوشه گیر شده بود و سعی میکرد تنها باشه؟؟؟چرا دیگه به مژده اهمیت نمیده و سراغش نمیاد؟؟یه مدت توی رفتار و رفت و امدش دقت کردم و بالاخره فهمیدم که چه خاکی به سرم شده…جعفر معتاد شده بود و توی خلوت خودش و پنهانی مواد میزد..همون روز که پی به قضیه بردم باهاش برخورد کردم و بحثمون بالا گرفت و بدبختانه روش بهم باز شد و مصرفشو علنی کرد…زندگی که با وجود بچه باید شادتر و بهتر میشد رفته رفته متشنج و پر از دعوا و بحث و درگیری شد……
ادامه در پارت بعدی👎
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_خدیجه
#عبرت
#پارت_سی_هشت
خدیجه هستم ۳۸ساله و ساکن یزد…
عتیاد جعفر هرروز شدیدتر میشد و به مژده هم اصلا توجه نمیکرد و حتی گاهی که مژده به طرفش میرفت از خودش دور میکرد و زیر لب حرفهایی رو میزد که من متوجه نمیشدم چی با خودش میگه…این روال زندگی ادامه داشت تا اینکه یه روز وقتی مژده دو سالش بود و شیرین زبونی میکرد جعفر سر یه موضوع پیش پا افتاده سر بحث رو باز کرد و همون بحث تبدیل به دعوا شد..دعوایی که باعث ترس مژده شد و خودشو توی بغلم پنهون کرد…تا مژده توی بغلم جا گرفت جعفر گفت:ارررره دیگه.!بچه ی یه مرد دیگه رو من باید خرجشو بدم و نگهدارم…با تعجب گفتم:جعفر؟این چه حرفیه ی پیش بچه میزنی؟جعفر که عصبانی بود گفت:فکر نکن که من نمیدونم چطور بچه دار شدی!!کدوم جنین؟؟؟الکی منو پیچوندی و بردی توی اون خونه که اسمشو مرکز باروری گذاشتند و اونجا این حرومزاده بدنیا اومده…از تعجب شاخ دراوردم و گفتم:جعفر!!اصلا میفهمی چی داری میگی؟؟؟جعفر گفت:هنوز یادم نرفته که شوهر داشتی ولی با من اومدی خونه ی خواهرم….
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_خدیجه
#عبرت
#پارت_سی_هشت
خدیجه هستم ۳۸ساله و ساکن یزد…
عتیاد جعفر هرروز شدیدتر میشد و به مژده هم اصلا توجه نمیکرد و حتی گاهی که مژده به طرفش میرفت از خودش دور میکرد و زیر لب حرفهایی رو میزد که من متوجه نمیشدم چی با خودش میگه…این روال زندگی ادامه داشت تا اینکه یه روز وقتی مژده دو سالش بود و شیرین زبونی میکرد جعفر سر یه موضوع پیش پا افتاده سر بحث رو باز کرد و همون بحث تبدیل به دعوا شد..دعوایی که باعث ترس مژده شد و خودشو توی بغلم پنهون کرد…تا مژده توی بغلم جا گرفت جعفر گفت:ارررره دیگه.!بچه ی یه مرد دیگه رو من باید خرجشو بدم و نگهدارم…با تعجب گفتم:جعفر؟این چه حرفیه ی پیش بچه میزنی؟جعفر که عصبانی بود گفت:فکر نکن که من نمیدونم چطور بچه دار شدی!!کدوم جنین؟؟؟الکی منو پیچوندی و بردی توی اون خونه که اسمشو مرکز باروری گذاشتند و اونجا این حرومزاده بدنیا اومده…از تعجب شاخ دراوردم و گفتم:جعفر!!اصلا میفهمی چی داری میگی؟؟؟جعفر گفت:هنوز یادم نرفته که شوهر داشتی ولی با من اومدی خونه ی خواهرم….
ادامه در پارت بعدی 👇
#سرگذشت_خدیجه
#عبرت
#پارت_سی_نه
خدیجه هستم ۳۸ساله و ساکن یزد…
با حرفهای جعفر واقعا دلم شکست و اشکم سرازیر شد….نتونستم حرفی بزنم و تا ساعتها گریه کردم…بعد از اینکه جو خونه اروم شد دیدم مژده مظلومانه توی بغلم خوابیده….بلند شدم و بردم توی رختخوابش گذاشتم و به کارهام رسیدم…در حال انجام کارهای خونه به حرفهای جعفر هم فکر کردم..خیلی فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که کاش نازا بودنمو از جعفر پنهون نمیکردم…..حداقل متوجه میشد که مژده اهدایی هست نه ح ر و م ز ا د ه…بیشتر از خودم دلم برای مژده میسوخت که هیچ کسی رو نداشت و به خواست یه عده انسان بوجود اومده بود و از خودش هویتی نداشت و نمیدونست اصالتش چیه و اصل و نسبش کیه؟؟خیلی خودمو سرزنش کردم که باعث و بانی بدنیا اومدنش بودم اما دیگه کاری نمیشد کرد و وظیفه ی من بود که مراقبش باشم و به سرانجام برسونمش…
روز به روز اعتیاد جعفر بیشتر میشد و توانایی کار کردنش کمتر….هرچی درآمد داشت پای دود و مواد میداد و برای خونه هم نداشت و هم بخاطر مژده خرجی نمیداد..هر روز هم بدون استثنا جروبحث داشتیم….
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_خدیجه
#عبرت
#پارت_چهل
خدیجه هستم ۳۸ساله و ساکن یزد…
وقتی مژده۴ساله شدمجبورشدم کلاس حسابداری رفتم و اموزش دیدم تا بتونم کار کنم و درآمد داشته باشم اما بخاطر مژده کار حسابداری رو توی خونه و بصورت دورکار انجام میدادم…یه شب که با صاحب کارم تلفنی در رابطه با کارم صحبت میکردم یهو دیدم جعفر با عصبانیت اومد سمتم و گوشی رو از دستم گرفت و پرت کرد گوشه ی اتاق و غرید:هااا.چه خبره؟؟ازم خسته شدی و دنبال یکی دیگه هستی تا اونو تور بزنی؟؟در حالیکه از رفتارش شوکه شده بودم با من من گفتم:صاحبکارمه….غریبه نیست…جعفر در حالیکه از عصبانیت سرخ شده بودفریاد کشید:از نظر تو هیچ کسی غریبه نیست و همه بهت محرم هستند.همونطوری که من اون موقعها محرم بودم….تو منو بدبخت کردی.تو منو معتاد کردی تا هر کاری دلت میخواهد انجام بدی…گفتم:جعفر.چرا همچین فکری میکنی،؟؟مگه من چیکارت کردم آخه؟؟؟ ما میتونیم خیلی خوشبخت باشیم…مگه چی کم و کسری داریم که تو ناراحتی؟؟؟جعفر عرقی که از زور عصبانیت روی پیشونیش نشسته بود رو پاک کرد و نفس نفس زنان و در حالیکه بزحمت میخواست روی زمین بشینه زیر لب گفت:
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_خدیجه
#عبرت
#پارت_چهل_یک
خدیجه هستم ۳۸ساله و ساکن یزد…
جعفر زیر لب گفت:یه زن پاک کم دارم….یه خانم نمونه و باوقار کم دارم.همش فکر میکنم هر آن بهم خیانت میکنی و میری…مدام استرس دارم که وقتی من نیستم با مردهای مختلف رابطه داری…رفتم طرفش و با ارامش گفتم:فکر کنم موادی که مصرف میکنی توهم زاست و باعث میشه توهم بزنی….بهتر نیست ترک کنی و پیش یه مشاور بری،؟جعفر گفت:نخیر….فکر و خیال تو باعث شد معتاد بشم نه اینکه اعتیاد باعث توهم بشه…اون شب با هر ترفندی بود ارومش کردم و در همون حال که نشسته بود خوابش برد.واقعا دلم براش میسوخت اما خودم چی؟منم گناه داشتم که به پای اعتیاد اون اقا باید میسوختم…فرداصبح جعفررفت بیرون و من مشغول کارام شدم….نزدیک ظهربودکه صاحبکارم تماس گرفت وگفت:خدیجه خانم!!آخه بد کاری کردم بهت کار دادم؟؟گناه من چیه که شما وهمسرتون مشکل دارید؟باتعجب گفتم:مگه چی شده؟صاحبکارم گفت:همسرتون زنگ زد و هر چی از دهنش در اومده به من گفته….آخرش هم منو تهدید کرد.....
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_خدیجه
#عبرت
#پارت_چهل_دو
خدیجه هستم ۳۸ساله و ساکن یزد…
صاحبکارم گفت:یک بار دیگه به شما زنگ بزنم به جرم مزاحمت برای ناموسش ازم شکایت میکنه.لطفا دیگه به من زنگ نزنید.گفتم:من به این کار نیاز دارم اقای حیدری…گفت:من نیازی به همکاری با شما ندارم..دنبال دردسر هم نمیگردم.خداحافظ..آقای حیدری حتی منتظر خداحافظی من نشد و قطع کرد…به زحمت این کار رو پیدا کرده بودم برای همین با بغض دوباره شماره اشو گرفتم اما بوق اشغال زد….معلوم بود که منو بلاک کرده…اشکم همینجوری میریخت که مژده اومد کنارم و گفت:مامان!!…چرا گریه میکنی؟با گفتن کلمه ی مامان انگار دنیا رو بهم دادند.بغلش کردم و بوسیدمش و گفتم:گریه نمیکنم عزیزم.نمیدونم یهو چشمهام چرا سوزش گرفت..از بس ناراحت بودم نتونستم توی خونه بشینم و مژده رو اماده کردم و رفتم خونه ی بابا…..مامان با دیدن چشمهای پف کردم فهمید که اتفاقی افتاده و کلی منو سین جیم کرد تا بالاخره بهش گفتم که با جعفر دعوام شد…مامان گفت:انتخابی بود که خودت کردی…حتی اجازه ندادی در موردش تحقیق کنیم…این دفعه دیگه حق نداری حرفی از طلاق بزنی که دیگه آبرو برامون نمیمونه…..
ادامه در پارت بعدی 👎
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_خدیجه
#عبرت
#پارت_چهل_سه
خدیجه هستم ۳۸ساله و ساکن یزد…
مشغول بحث و صحبت با مامان بودم که زنگ خونه رو زدند…..خواهر بزرگتر از خودم بود که هنوز مجرد مونده بود….خواهرم زهرا وارد شد و سلام کرد و گفت:چه خبرتونه؟؟صداتون تا کوچه میاد…من که اشکم دم مشکم بود با گریه گفتم:خوش به حالت که ازدواج نکردی و این دردسرهارو هم نداری زهرا گفت:اما قراره ازدواج کنم.با یکی آشنا شدم که میخواهد بیاد خواستگاری گفتم:بسلامتی…انشاالله که خوشبخت بشی نه مثل من که با یه بچه اواره و بی پول موندم..زهرامتعحب گفت:مگه داری طلاق میگیری؟تورو خدا این کار رو نکن….بزار من ازدواج کنم بعد…گفتم:نه طلاق که نمیگیرم..اما خسته شدم از این همه بحث و دعوا.خسته شدم از بی پولی..زهرا گفت:درآمدت که خوبه…اصلا نیازی به پول جعفر نداری…گفتم:جعفر کارمو هم ازم گرفت و بیکار شدم(براشون همه چی رو توضیح دادم)…زهرا گفت:بزار ببینم میتونم از دوست و آشنا برات کار پیدا کنم.خدا خیرش بده ،،بعد از چند روز زهرا برام ، کار در خانه پیدا کرد….
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_خدیجه
#عبرت
#پارت_چهل_چهار
خدیجه هستم ۳۸ساله و ساکن یزد…
کار برس مو بود که باید سوزن هاشو دونه دونه میکردم داخل اون قالب پلاستیکی..کار سنگینی نبود و حتی مژده هم بهم کمک میکرد…چند وقت این کار رو انجام دادم .وقتی برس ها آماده و تموم میشد،،همه رو جمع میکردم و میبرد محل کار تحویل میدادم و کار جدید میگرفتم..اما امان از دست شکاکیهای جعفر..چون این مورد رو هم برای خودش بزرگ جلوه داد و اونجا هم دعوا راه انداخت…مجبور شدم یه روز به یکی از خانمها که توی این رفت و امد دوست شده بودیم گفتم:مهناز خانم.من نمیتونم بیام کار ببرم ،،شوهرم بد دله و ناراحت میشه که اونجا با اقایون در ارتباط باشم ،اگه امکانش هست برای من هم کار بیارید.؟مهناز خانم گفت:چرا که نه…وقتی برای خودم کار میارم برای شمارو هم میبرم خونمون،تو بیا از خونمون بگیر.گفتم:عالییییه.فقط برات سنگین نشه…مهنازخانم گفت:نه.من همراه همسرم وبا ماشین میرم ومیارم….راستش بیشتر برای سرگرمی این کار رو میکنم در کنارش یه پول توجیبی هم بدستم میرسه…...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir