داستان _عبرت_آموز_#تاوان
🌹سرگذشت مهدی ازتهران 🌹
#پارت_بیست
با دیدن اعلامیه ی فوت مریم دنیا روی سرم خراب شد…..من نمیخواستم اینطوری بشه…..من فکر میکردم همه ی کارایی که برای من انجام میده فیلمشه،،،آخه اصلا به تیپ و قیافه و رفتارش نمیخورد که اونجوری که خودشو نشون میده باشه……من نمیخواستم از یه دختر رکب بخورم برای همین باهاش سرد بود…………
اگه باهاش رابطه ی جنسی برقرار کردم چون تصور میکردم با هزار نفر بوده حالا یکیش هم من…………..خیلی اشتباه کردم خیلییییی……..بعداز فوت مریم دیگه نتونستم با آرامش زندگی کنم،،،،،نه اینکه توی زندگیم موفق نباشم و ارامش نداشته باشم،،نه…هم رفته رفته موفق شدم و هم رفاه ارامش بیشری اومد توی زندگیم،،، اماوجدانم…….وجدانم بود که آرامش درونی رو ازم گرفته بود…..بیشتر وقتم با ترس سپری میشد و پنهانی گریه میکردم…..بخاطر فوت مریم حالم خیلی بد بود برای همین با مهسا هم بهم زدم……چند سال گذست و درس ودانشگاهم تموم شد و برگشتم شهر خودمون…..اما مدرک و تخصص من بیشتر بدرد شهرهای بزرگ و صنعتی میخورد پس مجبور شدم برگشتم تهران و همینجا کار پیدا کردم.
ادامه در پارت بعدی 👇
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_پاییز
#به_جرم_دختر_بودن
#پارت_بیست
اسم من پاییزه…..الان که دارم سرگذشتمو تعریف میکنم وارد ۲۸سالگی شدم……….
بابا از حرف رضا خوشش اومد و لپشو کشید و خوشحال گفت:پدر سوخته …بعد به اینه نگاه کرد و سنگینی نگاه منو دید وگفت:خب پاییز…!!تو چی میگی؟؟میتونی بچه هارو آماده کنی تا با رویا کنار بیاند؟؟؟از اینکه نظرم برای بابا اصلا اهمیت نداشت از درون داشتم منفجر میشدم برای همین از پنجره بیرون رو نگاه کرد و به مامان فکر کردم…..در افکار خودم بودم که صدای بابا بلندتر شد و گفت:چرا جواب نمیدی؟؟؟؟؟کر شدی؟؟؟بدون ترس و جدی گفتم:اگه بجای مامان ،این اتفاق برلی شما میفتاد مطمئن بودم اصلا مامان ازدواج نمیکرد و اگه به فرض مثال هم مجبور میشد اینکار رو انجام بده یکی رو از فامیل و دوست و اشنا قبول میکرد تا انگشت نما نشه…..بابا با همون تنفر همیشگیش توی چشمهام زل زد و گفت:دهنتو ببند…مگه رویا چشه ؟؟؟؟گفتم:اون جای دختر شما….بابا گفت:وقتی خودش دوستم داره و قبول کرده و راضیه پس به هیچ کسی مربوط نیست و من اجازه نمیدم کسی دخالت کنه….
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_توحید
#ناامیدی_ممنوع
#پارت_بیست
من توحید هستم…..متولد سال ۴۳یکی از روستاهای شمالی کشورمون…….
یه گوشه کمین کردیم و نشستیم تا خواستگارا برسه.دو سه ساعتی گذشت و هوا تاریک شد…حوالی ساعت هشت بود که دیدیم یه خانواده دارند میرند سمت خونه ی هما…از لباسهاشون معلوم بود که همون خواستگارا هستند…استرس سرتاپامو گرفت.پاهام سست شد..با همون حال به حسین گفتم:حسین اقا!!!حالا مثلا چه کاری از دستت برمیاد؟؟خواستگارای هما اومدند و رفتند سمت خونه..،،،گفتم:حسین!!!الان مثلا میخواهی چیکار کنی؟؟؟اینا همین الان میرند داخل و قرار ومداراشونو میزارند و چند ساعت بعد هم خوشحال وخندون برمیگردند خونشون….حسین سرشو انداخت پایین و گفت:نمیدونم….چی بگم؟عصبی گفتم:نمیدونی حسین!؟پس چند ساعته چرا اینجا کمین کردیم؟؟حسین گفت:صبر کن دارم فکر میکنم..خواستگارا رفتند داخل اما فکر کردن حسین تموم نشد….عصبی من هم شروع به قدم زدن کردم تا شاید راه حلی پیدا کنم اما هیچی به ذهنم نرسید……
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_ایران ( روایت از دختر ایران)
#اعتماد
#پارت_بیست
من اسمم ایرانه…..۸۲ساله و متولد یکی از روستاهای یزد…
دوباره من بودم که تمام کارای مراسم و خرید و غیره رو به گردن گرفته بودم و بالاخره ولی هم راهی خونه و زندگیش شد…هنوز چند ماهی از ازدواج ولی نگذشته بود که باردار شدم و دختر(شیوا) بدنیا اومد…چند ماه بعداز زایمان من زن ولی هم بچه اشو بدنیا اورد..اون روز ولی اومد سراغ من و گفت:ایران!!ایران!!!بچه ام بدنیا اومد،،بدو بیا بریم..خوشحال گفتم:بسلامتی.من کجا بیام؟ولی گفت:بیا ازشون مراقبت کن خب.میدونی که اون اینجا کسی رو نداره…نمیدونم از روی سادگی بود یا ترس یا اینکه خودمو توی دلشون جا کنم،،نمیدونم هر چی بود حاضر شدم و باهاش رفتم…خودم چند تا بچه ی کوچیک داشتم اما ولشون کردم و رفتم تا مثلا از عروس و نوه ام مراقبت کنم…اون روز پیش خودم فکر کردم:حالا که بهم ارزش قائل شده و دنبالم اومده بهتره کمکش باش،،در عوض در اینده هم اونا کمک من میشند…مثل کلفت ازش مراقبت کردم..یادمه بچه ها از تنهایی میترسیدند و التماس میکردند که تنهاشون نزارم اما برای من مهم نبود...
ادامه در پارت بعدی 👇
#سرگذشت_خدیجه
#عبرت
#پارت_بیست
خدیجه هستم ۳۸ساله و ساکن یزد…
جعفر(همون پسر)گفت:نه ولی هر بار اتفاقی میبینمت…گفتم:شما هم برای طلاق میایید اینجا؟جعفر گفت:نه…من مجردم و هنوز ازدواج نکردم….همراه خواهرم میام که خداروشکر امروز آشتی کردند و رفتند پی زندگیشون…گفتم:خداروشکر…جعفر گفت:میتونم سوال خصوصی بپرسم.؟گفتم:تا سوالت چی باشه….جعفر گفت:در رابطه با پرونده و جدایی و طلاق هست….قطعی دارید جدا میشید؟؟گفتم:بله…. همسرم کشش میده تا بلکه برگردم خونه اما من قبول نمیکنم…،جعفر گفت:حق داره….حیف شماست که از دستت بده…با تعریفهای جعفر یه حس خوشایندی بهم دست داد و به قول معروف رام شدم و جعفر شمارشو بهم داد و از همون روز باهم دوست شدیم…از طرفی حسن بقدری جلوی پرونده ی طلاق سنگ مینداخت که بعد از گذشت ۶ماه هنوز صیغه ی طلاق جاری نشده بود و این موضوع برای من بهانه ی خوبی بود که بتونم از خونه بیرون بزنم و با جعفر قرار بزارم و همدیگر رو ببینیم،جعفر بقدری بهم محبت کرد که کم کم بهش وابسته شدم و هر روز دلم میخواست ببینمش..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_مهناز
#کابوس
#پارت_بیست
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران
یه روز که خونه ی مامانی مشغول درس خوندن بودم دایی بعداز ماهها با دوستش اومد خونه……قبل از اینکه دوست وارد خونه بشه دایی به من گفت :برو اون یکی اتاق و بیرون هم نیا تا فردا وقتی ما رفتیم بیا بیرون….گفتم:چشم….اما شنیدم که مامانی به دایی گفت:چرا پنهونش میکنی…..؟؟؟
شاید همین دوستت اینده و بختش باشه و از این زندان آزادش کنه….دایی خوشحال به مامانی گفت:اتفاقا مجرد و خیلی پولدار و پسر خیلی خیلی خوبی هم هست….میدونم با دیدن مهناز هیچ پسری نمیتونه چشم ازش بپوش و بیخیالش بشه….
باشه برای پذیرایی یه لحظه بیاد جلوی چشم دوستم(کامران)اما مامان !!!تورو خدا مراقب باش ،،مخصوصا شب موقع خواب…..میترسم !!!..دیدی که عموی نامردش بهش رحم نکرد….
مامانی گفت:مراقبم پسرم…..اما نباید شانس این دختر رو ازش بگیریم چون طفلک جایی نمیره که کسی ببینه و بپسنده…..دایی حرفشو تایید کرد و دوستش دعوت کرد داخل…..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت #پژمان
#تاوان
#پارت_بیست
من پژمان متولد سال ۶۹ شهر محلات هستم…..شهری که به پرورش گلهای قشنگ و خوشبو معروفه……..
بعداز خرید موتور کلا بیخیال دنیا شدم و هر چی پول در میاوردم خرج لباس و تیپ و عطر و موهام میکردم…از همون موقع ها بعداز اینکه مغازه رو میبستم با موتور میرفتم دخت بازی…….اکثر دخترهایی که بهم نخ میداند به هیچ عنوان بهم نه نمیگفتند و من هم با همشون بودم….
تا اینکه یه روز عصر با یه دختری توی پارک قرار گذاشتم…..طبق معمول یه دسته گل ردیف کردم و خوب به خودم رسیدم و با موتور راهی شدم……داخل پارک منتظر بودم که دختره رو از دور دیدم……بلند شدم و براش دست تکون دادم……….
دختره تا منو دید با لبخند حالت دو گرفت و اومد سمتم هنوز سلام و احوالپرسی نکرده بودیم که ۲-۳تا پسر دورمو گرفتند و شروع به فحاشی کردند…..دختره بیچاره رو هم کتک زدند…..خواستم ازش دفاع کنم که ریختند روی سرم و تا میتونستند با مشت و لگد کتکم زدند و گفتند:حالا با ناموس و خواهر ما قرار میزاری؟؟؟؟
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_رقیه
#سر_خور
#پارت_بیست
من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون
هزار استرس و خجالت گل رو گرفتم و بوش کردم و سریع گذاشتم داخل کیفم که زیر چادرم بود.احمد چادرمو بوسید و گفت:میدونستم تو هم از من خوشت اومده و این احساس یک طرفه نیست.رقیه خانم من کارگر جلو بندی سازی هستم و تراشکاری هم بلدم.پول خوبی در میارم و قول میدم خوشبختت کنم و هر چی بخواهی به پات بریزم.بهش لبخند زدم و با ث باز و بسته کردن پلکهام رضایت خودمو نشون دادم…احمدخوشحال و ذوق زده یه ادامس موزی بهم داد و خواست حرفی بزنه که زهره اومد و احمد مجبور شد به سمت فرمون برگرده،زهره از شیشه ی ماشین دو تا بستنی سنتی به احمد داد و رو به من گفت:چیز دیگه ایی نمیخواهی؟با خجالت تشکر کردم و زهره برگشت تا بستنی خودشو بیاره…تا زهره رفت گفتم:بابت ادامس و بستنی ممنونم،احمد از داخل اینه نگاهم کرد و گفت:قابل شمارو نداره رقیه خانم..اون روز خیلی روز خوبی بود.بستنی رو خوردیم و بعد احمد برام یه روسری خرید و اینقدر خواهش کرد تا ازش قبول کردم..قرار شد این ملاقات و خرید بین خودمون بمونه آخه اون موقع این چیزها باب و مد نبود..
ادامه در پارت بعدی 👇
#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#پارت_بیست
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر
وقتی به ادرسی که حامدداده بودرسیدم دیدم یه کارگاه تولیدی بزرگه همچینم که حامدمیگفت کوچیک نیست!! انگارازقبل بانگهبان جلوی درهماهنگ کرده بودن تاخودم رومعرفی کردم گفت..بفرماییدداخل راهنماییم کرد.رفتم ساختمان اداری کارگاه منشی که یه خانم مسن بودگفت تشریف داشته باشیداقای رئیس رفتن توسالن الان میان..چنددقیقه ای منتظرموندم که دیدم حامد همراه برادرش امدن تواتاق از اینکه حامدانقدرسریع خودش رورسونده بودخیلی تعجب کردم اماازبودنش خوشحال شدم واحساس غریبی نمیکردم..برخوردبرادرحامدباهام خیلی خوب بودوباسفارش حامدیه حقوق خوب برام تعیین کردقرارشد..ازفرداتوقسمت حسابداری مشغول به کاربشم ویکی از حسابدارها کمک کنه تا راه بیفتم..حامداون روزمن رورسوندازاینکه جلوکنارش نشسته بودم حس عجیبی داشتم باخودم میگفتم چی میشه من جای افسانه برای همیشه کنارش باشم..
کارمن تواون کارگاه تولیدی شروع شد.خیلی زودهمه چی رویادگرفتم به کارم مسلط شدم..
ادامه در پارت بعدی 👇