35.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#واکسن
#قسمت_دوم
❌دروغی به نام واکسن به شهادت سازمان جهانی بهداشت
❇️آمار نشان می دهد واکسن ها نقشی در ریشه کن شدن بیماری ها نداشته اند!!!📛
✅انتشار بلامانع
🍃مجموعه بهشت🍃
💎 @shahmoraditebyan 💎
20.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚠️نماز
💠کسانی را دیدم که در آتش سیاه می سوختند💠
نمازهای دو رکعتی به نیت شهدا که باعث نجاتم شد❕
#قسمت_دوم
@alemam_almontazer
💢ماجرای واقعی
#عروج_تا_عرش ِ
#علیرضا_بندهخدا✨
برای دومین بار؛
#قسمت_دوم
🔹در لقمان دوله زمان زیادی تو راه رو روی برانکارد چرخدار ماندم ، به خودم نگاه میکردم .
خواهرم ماشین من رو رونده بود و آمدند بیمارستان و من مثلا راهنمایی میکردم که کجا هستم ، ولی اونها به سمت پارکینگ داخلی رفتند ، من داد میزدم ؛ اینجا هستم .
ولی نمی شنیدند!
بالاخره پرسیدند و یک نفر گفت؛ احتمالاً اورژانس باشه ، اونجا برید .
آنها آمدند و جسم بی روح من رو پیدا کردند .
داد و بیداد مادرم باعث شد بعد از شاید یکساعت دکتر اومد و معاینه کرد و نوشت و گریه بلند شد و نامه ایی رو امضا کردند و ۷۵ هزار تومن واریز کردند و من رو آمبولانس برد بهشت زهرا.
خانواده و فامیل رو هرکسی به چند نفر خبرداد و آمدند بهشت زهرا .
کار خرید و کارهای اداری انجام شد ، و دیدم دارن بحث می کنند .
کارمند اداری میگفت ؛ بعد از ساعت ۵ یا همان ۱۷ دفن نداریم ، و باید فردا برای بقیه کارها بیائید .
الان دیگه کارمندان و ملا و نوحه خوان و و و نیست.
من رو داده بودن سردخونه ، و گفته بودند صبح ۸ اینجا باشید.
دیگه قبول کرده بودم که مُردم.
حالت نور عجیبی که وصفش سخته، به من نزدیک شد تا اینکه جایی رو دیگه ندیدم، نمیدونم چقدر طول کشید ، ولی حس میکردم دارم به انتهای یک تونل نوری نزدیک میشم ، در اصل داشتم داخل همان نور سفید که از دور آمد و من رو دربر گرفت حرکت میکردم ،
انتهای تونل حس کردم دارم بجای پرواز و معلق بودن در هوا ، با دوپای خودم حرکت میکنم ،
اولش خودم تنها بودم ولی بعدش تعداد زیادی رو در مسیر بیابان مانند دیدم با من حرکت میکنند، بعضیها در دستشون بنظر میومد یک تکه کاغذ دارند ، ولی من در دستم هیچی نداشتم.
حس عجیبی داشتم فکر میکردم همه چیز را میدانم.
حس میکردم این مسیری که میروم درست هست .
در طی مسیر کم کم تعدادمون زیاد شد ، انتهای مسیر به یک دریا رسیدیم که آب تیره داشت ، و چند کشتی ، و تعدادی موجودات عجیب و بزرگتر از ما که سر مردم رو میگرفتند و به پیشانی آنها نگاه میکردند و اجازه ورود به کشتی را میدادند .
نوبت به من رسید و نگاه کرد و گفت ؛ برگرد .
گفتم ؛ کجا ؟
من هم میخوام با اینها بروم.
گفت ؛ برگرد.
کنار ایستادم و تماشا کردم.
چهره خشن و جدی داشتند ، و به سولات من جواب نمیدادند ، و فقط با دستشان مانع من میشدند .
در حالت عادی که باهاشون حرف میزدم ، باید به بالا نگاه میکردم. حدوداً یک یا یک و نیم متر از من بلندتر بودند و بدن حجیم و عضلانی داشتند.
یکی دستش را گذاشت پشت سرم و به چهره من نگریست و با دستش من را کنار زد .
حس کردم دستش به بزرگی کل سینه من هست.
اما خشونت یا برخورد تند نکرد و گفت ؛ تو نمیتونی بری ، برگرد.
فکر کردم شاید در اول مسیر راه را اشتباه آمدم.
از آنها خشونتی ندیدم ، مدام سوال میکردم و جلو میرفتم و با دستهای بزرگش من را به عقب میراند ،
نهایت طول دستانش یک و نیم متر بود ، ولی وقتی من رو عقب یا کنار میکشید ، حس میکردم چندین متر عقب رفتم.
بعضی از مردم چهره های عجیب داشتند و اگر دقت میکردیم میدیدیم که مانند خوک و سگ و میمون و حیوانات دیگر هستند ، از سایه کنارم پرسیدم؛ اینها چرا این شکلی هستند ؟
باز هم جواب نداد ، نگران بودم . دنبال چیزی میگشتم تا ببینم خودم چه شکلی هستم که ، دالانی لوله ایی از نور رنگارنگ باز شد و من در آن سقوط کردم.
✍️ علیرضا.🕊️🥀
ادامه دارد...
@Oroojvaagahi
💢ماجرای واقعی
#عروج_تا_عرش ِ
#علیرضا_بندهخدا✨
برای دومین بار؛
#قسمت_دوم
🔹در لقمان دوله زمان زیادی تو راه رو روی برانکارد چرخدار ماندم ، به خودم نگاه میکردم .
خواهرم ماشین من رو رونده بود و آمدند بیمارستان و من مثلا راهنمایی میکردم که کجا هستم ، ولی اونها به سمت پارکینگ داخلی رفتند ، من داد میزدم ؛ اینجا هستم .
ولی نمی شنیدند!
بالاخره پرسیدند و یک نفر گفت؛ احتمالاً اورژانس باشه ، اونجا برید .
آنها آمدند و جسم بی روح من رو پیدا کردند .
داد و بیداد مادرم باعث شد بعد از شاید یکساعت دکتر اومد و معاینه کرد و نوشت و گریه بلند شد و نامه ایی رو امضا کردند و ۷۵ هزار تومن واریز کردند و من رو آمبولانس برد بهشت زهرا.
خانواده و فامیل رو هرکسی به چند نفر خبرداد و آمدند بهشت زهرا .
کار خرید و کارهای اداری انجام شد ، و دیدم دارن بحث می کنند .
کارمند اداری میگفت ؛ بعد از ساعت ۵ یا همان ۱۷ دفن نداریم ، و باید فردا برای بقیه کارها بیائید .
الان دیگه کارمندان و ملا و نوحه خوان و و و نیست.
من رو داده بودن سردخونه ، و گفته بودند صبح ۸ اینجا باشید.
دیگه قبول کرده بودم که مُردم.
حالت نور عجیبی که وصفش سخته، به من نزدیک شد تا اینکه جایی رو دیگه ندیدم، نمیدونم چقدر طول کشید ، ولی حس میکردم دارم به انتهای یک تونل نوری نزدیک میشم ، در اصل داشتم داخل همان نور سفید که از دور آمد و من رو دربر گرفت حرکت میکردم ،
انتهای تونل حس کردم دارم بجای پرواز و معلق بودن در هوا ، با دوپای خودم حرکت میکنم ،
اولش خودم تنها بودم ولی بعدش تعداد زیادی رو در مسیر بیابان مانند دیدم با من حرکت میکنند، بعضیها در دستشون بنظر میومد یک تکه کاغذ دارند ، ولی من در دستم هیچی نداشتم.
حس عجیبی داشتم فکر میکردم همه چیز را میدانم.
حس میکردم این مسیری که میروم درست هست .
در طی مسیر کم کم تعدادمون زیاد شد ، انتهای مسیر به یک دریا رسیدیم که آب تیره داشت ، و چند کشتی ، و تعدادی موجودات عجیب و بزرگتر از ما که سر مردم رو میگرفتند و به پیشانی آنها نگاه میکردند و اجازه ورود به کشتی را میدادند .
نوبت به من رسید و نگاه کرد و گفت ؛ برگرد .
گفتم ؛ کجا ؟
من هم میخوام با اینها بروم.
گفت ؛ برگرد.
کنار ایستادم و تماشا کردم.
چهره خشن و جدی داشتند ، و به سولات من جواب نمیدادند ، و فقط با دستشان مانع من میشدند .
در حالت عادی که باهاشون حرف میزدم ، باید به بالا نگاه میکردم. حدوداً یک یا یک و نیم متر از من بلندتر بودند و بدن حجیم و عضلانی داشتند.
یکی دستش را گذاشت پشت سرم و به چهره من نگریست و با دستش من را کنار زد .
حس کردم دستش به بزرگی کل سینه من هست.
اما خشونت یا برخورد تند نکرد و گفت ؛ تو نمیتونی بری ، برگرد.
فکر کردم شاید در اول مسیر راه را اشتباه آمدم.
از آنها خشونتی ندیدم ، مدام سوال میکردم و جلو میرفتم و با دستهای بزرگش من را به عقب میراند ،
نهایت طول دستانش یک و نیم متر بود ، ولی وقتی من رو عقب یا کنار میکشید ، حس میکردم چندین متر عقب رفتم.
بعضی از مردم چهره های عجیب داشتند و اگر دقت میکردیم میدیدیم که مانند خوک و سگ و میمون و حیوانات دیگر هستند ، از سایه کنارم پرسیدم؛ اینها چرا این شکلی هستند ؟
باز هم جواب نداد ، نگران بودم . دنبال چیزی میگشتم تا ببینم خودم چه شکلی هستم که ، دالانی لوله ایی از نور رنگارنگ باز شد و من در آن سقوط کردم.
✍️ علیرضا.🕊️🥀
ادامه دارد...
@Oroojvaagahi