eitaa logo
ایثار345
71 دنبال‌کننده
10.5هزار عکس
10.5هزار ویدیو
61 فایل
🥀ای آنکه گذرت بر خاک من است، بدان که من طعمه مرگ نیستم...
مشاهده در ایتا
دانلود
35.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دروغی به نام واکسن به شهادت سازمان جهانی بهداشت ❇️آمار نشان می دهد واکسن ها نقشی در ریشه کن شدن بیماری ها نداشته اند!!!📛 ✅انتشار بلامانع                            🍃مجموعه بهشت🍃                    💎 @shahmoraditebyan 💎
20.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚠️نماز 💠کسانی را دیدم که در آتش سیاه می سوختند💠 نمازهای دو رکعتی به نیت شهدا که باعث نجاتم شد❕ @alemam_almontazer
💢ماجرای واقعی ِ ✨ برای دومین بار؛ 🔹در لقمان دوله زمان زیادی تو راه رو روی برانکارد چرخدار ماندم ، به خودم نگاه میکردم . خواهرم ماشین من رو رونده بود و آمدند بیمارستان و من مثلا راهنمایی میکردم که کجا هستم ، ولی اونها به سمت پارکینگ داخلی رفتند ، من داد میزدم ؛ اینجا هستم . ولی نمی شنیدند! بالاخره پرسیدند و یک نفر گفت؛ احتمالاً اورژانس باشه ، اونجا برید . آنها آمدند و جسم بی روح من رو پیدا کردند . داد و بیداد مادرم باعث شد بعد از شاید یکساعت دکتر اومد و معاینه کرد و نوشت و گریه بلند شد و نامه ایی رو امضا کردند و ۷۵ هزار تومن واریز کردند و من رو آمبولانس برد بهشت زهرا. خانواده و فامیل رو هرکسی به چند نفر خبرداد و آمدند بهشت زهرا . کار خرید و کارهای اداری انجام شد ، و دیدم دارن بحث می کنند . کارمند اداری میگفت ؛ بعد از ساعت ۵ یا همان ۱۷ دفن نداریم ، و باید فردا برای بقیه کارها بیائید . الان دیگه کارمندان و ملا و نوحه خوان و و و نیست. من رو داده بودن سردخونه ، و گفته بودند صبح ۸ اینجا باشید. دیگه قبول کرده بودم که مُردم. حالت نور عجیبی که وصفش سخته، به من نزدیک شد تا اینکه جایی رو دیگه ندیدم، نمیدونم چقدر طول کشید ، ولی حس میکردم دارم به انتهای یک تونل نوری نزدیک میشم ، در اصل داشتم داخل همان نور سفید که از دور آمد و من رو دربر گرفت حرکت میکردم ، انتهای تونل حس کردم دارم بجای پرواز و معلق بودن در هوا ، با دوپای خودم حرکت میکنم ، اولش خودم تنها بودم ولی بعدش تعداد زیادی رو در مسیر بیابان مانند دیدم با من حرکت میکنند، بعضی‌ها در دستشون بنظر میومد یک تکه کاغذ دارند ، ولی من در دستم هیچی نداشتم. حس عجیبی داشتم فکر میکردم همه چیز را می‌دانم. حس میکردم این مسیری که میروم درست هست . در طی مسیر کم کم تعدادمون زیاد شد ، انتهای مسیر به یک دریا رسیدیم که آب تیره داشت ، و چند کشتی ، و تعدادی موجودات عجیب و بزرگتر از ما که سر مردم رو می‌گرفتند و به پیشانی آنها نگاه می‌کردند و اجازه ورود به کشتی را میدادند . نوبت به من رسید و نگاه کرد و گفت ؛ برگرد . گفتم ؛ کجا ؟ من هم میخوام با اینها بروم. گفت ؛ برگرد. کنار ایستادم و تماشا کردم. چهره خشن و جدی داشتند ، و به سولات من جواب نمیدادند ، و فقط با دستشان مانع من میشدند . در حالت عادی که باهاشون حرف میزدم ، باید به بالا نگاه میکردم. حدوداً یک یا یک و نیم متر از من بلندتر بودند و بدن حجیم و عضلانی داشتند. یکی دستش را گذاشت پشت سرم و به چهره من نگریست و با دستش من را کنار زد . حس کردم دستش به بزرگی کل سینه من هست. اما خشونت یا برخورد تند نکرد و گفت ؛ تو نمیتونی بری ، برگرد. فکر کردم شاید در اول مسیر راه را اشتباه آمدم. از آنها خشونتی ندیدم ، مدام سوال میکردم و جلو میرفتم و با دستهای بزرگش من را به عقب میراند ، نهایت طول دستانش یک و نیم متر بود ، ولی وقتی من رو عقب یا کنار میکشید ، حس میکردم چندین متر عقب رفتم. بعضی از مردم چهره های عجیب داشتند و اگر دقت میکردیم می‌دیدیم که مانند خوک و سگ و میمون و حیوانات دیگر هستند ، از سایه کنارم پرسیدم؛ اینها چرا این شکلی هستند ؟ باز هم جواب نداد ، نگران بودم . دنبال چیزی میگشتم تا ببینم خودم چه شکلی هستم که ، دالانی لوله ایی از نور رنگارنگ باز شد و من در آن سقوط کردم. ✍️ علیرضا.🕊️🥀 ادامه دارد... @Oroojvaagahi
💢ماجرای واقعی ِ ✨ برای دومین بار؛ 🔹در لقمان دوله زمان زیادی تو راه رو روی برانکارد چرخدار ماندم ، به خودم نگاه میکردم . خواهرم ماشین من رو رونده بود و آمدند بیمارستان و من مثلا راهنمایی میکردم که کجا هستم ، ولی اونها به سمت پارکینگ داخلی رفتند ، من داد میزدم ؛ اینجا هستم . ولی نمی شنیدند! بالاخره پرسیدند و یک نفر گفت؛ احتمالاً اورژانس باشه ، اونجا برید . آنها آمدند و جسم بی روح من رو پیدا کردند . داد و بیداد مادرم باعث شد بعد از شاید یکساعت دکتر اومد و معاینه کرد و نوشت و گریه بلند شد و نامه ایی رو امضا کردند و ۷۵ هزار تومن واریز کردند و من رو آمبولانس برد بهشت زهرا. خانواده و فامیل رو هرکسی به چند نفر خبرداد و آمدند بهشت زهرا . کار خرید و کارهای اداری انجام شد ، و دیدم دارن بحث می کنند . کارمند اداری میگفت ؛ بعد از ساعت ۵ یا همان ۱۷ دفن نداریم ، و باید فردا برای بقیه کارها بیائید . الان دیگه کارمندان و ملا و نوحه خوان و و و نیست. من رو داده بودن سردخونه ، و گفته بودند صبح ۸ اینجا باشید. دیگه قبول کرده بودم که مُردم. حالت نور عجیبی که وصفش سخته، به من نزدیک شد تا اینکه جایی رو دیگه ندیدم، نمیدونم چقدر طول کشید ، ولی حس میکردم دارم به انتهای یک تونل نوری نزدیک میشم ، در اصل داشتم داخل همان نور سفید که از دور آمد و من رو دربر گرفت حرکت میکردم ، انتهای تونل حس کردم دارم بجای پرواز و معلق بودن در هوا ، با دوپای خودم حرکت میکنم ، اولش خودم تنها بودم ولی بعدش تعداد زیادی رو در مسیر بیابان مانند دیدم با من حرکت میکنند، بعضی‌ها در دستشون بنظر میومد یک تکه کاغذ دارند ، ولی من در دستم هیچی نداشتم. حس عجیبی داشتم فکر میکردم همه چیز را می‌دانم. حس میکردم این مسیری که میروم درست هست . در طی مسیر کم کم تعدادمون زیاد شد ، انتهای مسیر به یک دریا رسیدیم که آب تیره داشت ، و چند کشتی ، و تعدادی موجودات عجیب و بزرگتر از ما که سر مردم رو می‌گرفتند و به پیشانی آنها نگاه می‌کردند و اجازه ورود به کشتی را میدادند . نوبت به من رسید و نگاه کرد و گفت ؛ برگرد . گفتم ؛ کجا ؟ من هم میخوام با اینها بروم. گفت ؛ برگرد. کنار ایستادم و تماشا کردم. چهره خشن و جدی داشتند ، و به سولات من جواب نمیدادند ، و فقط با دستشان مانع من میشدند . در حالت عادی که باهاشون حرف میزدم ، باید به بالا نگاه میکردم. حدوداً یک یا یک و نیم متر از من بلندتر بودند و بدن حجیم و عضلانی داشتند. یکی دستش را گذاشت پشت سرم و به چهره من نگریست و با دستش من را کنار زد . حس کردم دستش به بزرگی کل سینه من هست. اما خشونت یا برخورد تند نکرد و گفت ؛ تو نمیتونی بری ، برگرد. فکر کردم شاید در اول مسیر راه را اشتباه آمدم. از آنها خشونتی ندیدم ، مدام سوال میکردم و جلو میرفتم و با دستهای بزرگش من را به عقب میراند ، نهایت طول دستانش یک و نیم متر بود ، ولی وقتی من رو عقب یا کنار میکشید ، حس میکردم چندین متر عقب رفتم. بعضی از مردم چهره های عجیب داشتند و اگر دقت میکردیم می‌دیدیم که مانند خوک و سگ و میمون و حیوانات دیگر هستند ، از سایه کنارم پرسیدم؛ اینها چرا این شکلی هستند ؟ باز هم جواب نداد ، نگران بودم . دنبال چیزی میگشتم تا ببینم خودم چه شکلی هستم که ، دالانی لوله ایی از نور رنگارنگ باز شد و من در آن سقوط کردم. ✍️ علیرضا.🕊️🥀 ادامه دارد... @Oroojvaagahi