مقدمه
به نظر حقیر بعضی از افراد هستند که خدا آنها را به صورت ویژه دوست دارد .
حتی وقتی که نافرمانی خدا را هم می کنند . خدا رهایشان نمی کند .
بارها با شیوه های گوناگون صدایشان می زند تا آنها را متوجه خود کند .
اما ممکن است آن افراد متوجه محبت خدا نشوند و باز هم به بیراهه رفته و از خدا و دستورات او غفلت کنند .
اما با همه این ها خدا آنچنان به آنها علاقه دارد که ممکن است حتی با نشان دادن تجربه مرگ آنها را در حلقه محبت خود نگه دارد .
شاید همه تصور کنند که این بندگان هستند که عاشق خدایشان میشوند ،
در حالی که این گونه نیست .
خدا بزرگتر از این است که ما بندگان بیمقدار عاشق او شویم.
اوست که عاشق بندگانش هست.
اوست که هرچه بنده اش با گناه از او دور میشود ، آنچنان عاشقش هست که رهایش نمیکند و باز هم او را به خود میخواند .
این تجربه مردیست که مورد عنایت ویژه خدا قرار داشته است آن هم نه یک بار بلکه دو بار به اذن خدا به آنسو سفر کرده و باز گشته است.
تجربیات ایشان از این دو سفر با عنوان ؛
#عروج_تا_عرشِ
#علیرضا_بندهخدا ✨
در اختیار شما کاربران گرامی قرار می گیرد .
@Oroojvaagahi
💢ماجرای واقعی
#عروج_تا_عرش ِ
#علیرضا_بندهخدا✨
برای اولین بار؛
#قسمت_اول
🔹از صبح تا ساعت ۲۰ جوشکاری کرده بودم. شدید خسته بودم ، اضافه کاری مونده بودم، بشدت هم حالت تنگی نفس داشتم.
ورودی شهر اندیشه حمله بهم دست داد.
پیاده شدم و از شدت خفگی چند قدم رفتم و افتادم. ساعت حدود ۲۰/۳۰ بود
کمی دست و پا زدم و ...
نمیدونم چند دقیقه گذشت تا اینکه دیدم از بالا دارم خیابون و یکنفر که دراز کشیده رو نگاه میکنم.
یک خانم محجبه از خودروی پژو ۴۰۵ نقره ایی نگهداشت ، و از صندوق چادر گل گلی آورد و کشید روی من.
هنوز متوجه نبودم که معلق در هوا هستم ، نمیدونستم که اون جسد منه.
یک لحظه سایه ایی در کنارم دیدم که گفت آماده ایی بریم.
وقتی نگاهش کردم دیده نمیشد ، ولی هنگام نگاه کردن به جلو سایه اش را میدیدم.
هیچ صورت و تصویری نداشت. فقط صدای لطیف و مهربون با یک سایه بود.
کمی اطرافم رو نگاه کردم تا پیداش کنم ، که متوجه شدم معلق در هوا هستم ، ارتفاع حدود ۱۵ الی بیست متری ، وحشت کردم ، بلافاصله اون سایه گفتش نترس ، مشکلی دیگر نداری.
سایه یک انسان بود ، که در نگاه مستقیم ناپدید میشد ، ولی در گوشه چشمم سایه اش را میدیدم .
بعدها متوجه شدم اون سایه انگار داخل چشمم بود و در گوشه راست حدقه چشم ،
ترس کل وجودم رو گرفت ، و سایه با صدای مهربون میگفت نترس ، و گفت میدونی اون جسد کیه؟
بدون جواب دادن ، به جسد نگاه کردم و ناخود آگاه تا سطح زمین به کنارش رفتم.
اون ماجرای قلقلک اومدن ارواح هنگام عبور از بدن دیگران واقعیت داشت ، ولی خیلی جزئی ، چون کنار جسدم دیدم مردم از من عبور میکنند و حالتی مثل برق گرفتگی خیلی ضعیف که همراه با قلقلک بود بهم دست میداد
خودم رو دیدم و در لحظه عقب رانده شدم.
نمیدونم خودم رفتم عقب یا کشیده شدم.
کمی با ترس روی هوا معلق چرخیدم و داشتم داد میزدم غریبه کجایی،؟ چرا من اینجوری شدم؟
با مهربونی گفت نگران نباش ، نه لب زدنی و نه چهره ایی ، انگار تمام حرفهاش رو از داخل بدن خودم میشنیدم.
گفت به خانوادت نگاه کن نگرانند ، همینکه به بچه هام و خانمم فکر کردم ، بلافاصله خونه بودم و دیدم خانمم زنگ میزنه ، در جا خودم رو تو ماشین دیدم ، خواستم گوشی رو بردارم از پشت آمپر ماشینم ، دیدم نمیشه ، بلافاصله در خانه بودم و به خانمم میگفتم زنگ نزن من اینجا هستم،نمیدونی چی شده ، من یجوری شدم ، انگار تو بدنم نیستم ، من مردم، ولی نشنید ، و هی زنگ میزد.
حس کردم قلقلکم میاد ، در جا پیش جسدم اومدم ، یک آمبولانس و خودروی پلیس اومده بودند ، دکتر صادقی و راننده آمبولانس من رو تکون دادند و بدنم رو معاینه کردند و گفتند ماشین نزده ، شروع کرد نوشتن ، گزارش و مرگ در اثر انفارکتوس یا سکته ، شکستگی یا تصادف و اثراتی از تصادف دیده نشد ، ساعت ۲۰/۳۹ دقیقه تاریخ۱۳۹۴/۵/۲۵
پولهایی که مردم میریختند روصداش رو میشنیدم.
جالبه که بعضی اسکناس میریختند و باد میبرد و من دنبال اونها میرفتم جمع کنم ، ولی نمیتونستم ،
پولهایی رو که مردم میریختند ، جمع کردند و تو آمبولانس گذاشتند و من رو روی برانکارد و داخل امبولانس،
کمی صبر کردند و بعد دکتر صادقی گفت من از اینجا میرم خونه با بچه هام شام بخورم ، کسی اومد سراغم رو گرفت، بگو رفته از دکه سیگار بگیره، این رو هم ببر به آقای رسولی تحویل بده ،
آدم اون زمان گیج و منگه ، من خودم بارها به خودم توپیدم که چرا اینکار رو کردم و دنبال اسکناسها بودم ، و اون سایه خندید و به اسم من رو صدا زد ؛ علیرضا ، ای بنده خدا ، به خودت بیا ،
یک لحظه حالم بد شد خودم رو خونه دیدم و نگرانی همسرم رو دیدم ، و زنگ زده بود به پسر عمه ام حسین ، که رضا نیومده ، گوشیش هم زنگ میخوره ولی جواب نمیده.
در همین حال یهو احساس سرما کردم و انگار داخل یک تونل افتادم و بسرعت سقوط کردم.
یک لحظه بیدار شدم و فکر کردم تو بیمارستانم.
سرمای سردخانه بیمارستان امام سجاد ، خیابان ولیعصر شهریار،شوک وارد کرده بود و قلبم دوباره زد ،
هی فکر کردم که من چطور آمدم بیمارستان ، چرا کسی نیست ، کنارم یک مرد پیر روی تخت بود ، و زیر پاهام یک خانم زشت و ژولی پولی با موهای فرفری بود ، خواستم سوال کنم ، ولی دیدم انرژی حرف زدن ندارم و انگار لال شدم. دوباره از حال رفتم ،
دوباره از سرما بیدار شدم و میلرزیدم ، دیدم اون پیرمرد همونطوری مونده و تکون نخورده ، زیر پاهام هم اون زنه ثابت بود ، سمت چپ خودم رو نگاه کردم و یخچالهای سردخانه رو دیدم ، و یهو از ترس چرخیدم و افتادم زمین سردخونه .
ادامه دارد...
✍️ علیرضا 🕊️🥀
•@Oroojvaagahi
💢ماجرای واقعی
#عروج_تا_عرش ِ
#علیرضا_بندهخدا✨
برای اولین بار؛
#قسمتدوم
🔹انرژی نداشتم ، ولی گریه و زاری میکردم ، اما هرچقدر خواستم داد بزنم صدا نداشتم ، خودم رو کشان کشان رسوندم انتهای سالن و سمت راست درب شیشه ایی رو دیدم
رسیدم به درب شیشه ایی دیدم از پشت با زنجیر قفل شده.
داد میزدم ولی صدا نداشتم ، دراز کشیدم و گریه کردم ، یک لحظه صدای پا اومد ، از پایین درب شیشه ایی که برچسب نداشت یا مات نبود ، یک جفت پا دیدم .
ناخود آگاه داد زدم و با پاهام به درب شیشه ایی زدم ، بیچاره زنه ترسید و تکیه داد به دیوار و نشست،و داد زد آقای رسولی ، آقای رسولی ، و خم شد از پائین به من نگاه کرد.
یک جوان ریشو و قد بلند اومد پائین و اون خانم بهش اشاره کرد و رسولی من رو دید ، رفت بالا و کلید آورد و درب رو باز کرد .
من رو کشید به دیوار تکیه داد ولی من افتادم ، خندید و گفت پسر تو سردخانه چیکار میکنی.
چیزی شده؟
چیزی دیدی؟
بچه کجایی؟
اونجا چکار میکردی؟ و و و ...
فکر میکرد من رفتم تو سردخانه و چیزی دیدم و از حال رفتم و در این زمان اونها اومدند درب رو قفل کردند، و من اونجا موندم ، ( این فکرش رو خودش گفت )
گفت صبر کن ویلچر بیارم ، ویلچر آورد و چند نفری( زن مستخدم و شوهرش و راننده آمبولانس و رسولی ) من رو گذاشتند روی ویلچر، با آسانسور برد بالا ، دیگه چیزی نفهمیدم ،
طبقه بالا داخل بخش ، گویا دکترها میان معاینه میکنند و سوال میکنند و من جواب میدم ، ولی اصلا هیچی یادم نمیاد از اون لحظه .
دکتر بخش میگه باید صادقی معاینه کنه ، رسولی نیش خند میزنه که همین صادقی گزارش فوت رو بدون معاینه امضا و تایید کرده ،
و بقیه ماجرا که اینها رو رسولی به من گفت.خودم اصلا یادم نمیاد.
حس کردم یک لحظه رفتم بالا و خوردم زمین.
بیدار شدم دیدم راننده آمبولانس مانند یک اسب داره لایی میکشه و تو دست اندازها بالا پایین میکنه ما رو.
بلند شدم بشینم ، اون پرستار گفت دراز بکش ، بعد سوال کرد ، میدونی کی هستی ، اسمت چیه ، بیماری داری؟ و و و...
بلند شدم نشستم ، و جلو رو نگاه کردم یک لحظه ماشین خودم رو دیدم ، کمی فکر کردم و بعد داد زدم نگهدار ، اون ماشین منه،
تازه حافظه ام کمی یاری کرد و فهمیدم چی شده
اومدم پایین رفتم پیش ماشینم ، دیدم خاموش شده ولی پشت امپرم روشنه ، گوشیم هم رو داشبورد و پشت امپر بود، برداشتم زنگ زدم خونه و همسرم ماجرا رو فهمید و به پدرم و پسر عمه ام زنگ زد بیان.
چون ماشینم کنار اون دکه بود ، شیشه ها پایین و گوشی رو داشبورد ، کسی دست نزده بود ،
این دفعه اول بود که مرده بودم.
بردند بیمارستان قلب شهید مدنی کرج ، پذیرش نکردند.
به هر بیمارستانی رفتیم ، پذیرش نکردند
یکی از دکترهای بیمارستان ولیعصر نیروی انتظامی تهران بالاتر از ونک و بعد از میرداماد ، گفت با این نامه دکتر احمق کسی بستری نمیکنه، برید نامه رو عوض کنید بیایید.
پدرم رفت نامه رو عوض کرد و به جای فوت از ساعت ۲۰۳۰ الی ۳/۳۰ نوشت احتمال انفارکتوس و سکته قلبی تشخیص داده شد و کمکهای اولیه انجام شد و فلان و فلان و تزریقات چی زدند و الی اخر،
نامه رو آورد و من در بیمارستان نیروی انتظامی ونک ۱۳ روز بستری شدم
بقیه اش ماجراهای بیمارستان و گفتن حرفهای دکتر صادقی به راننده آمبولانس هستش که تمام کارها و حرفهاشون رو گفتم ، و اونها گریه میکردند.
پولهای داخل اون چادر گم شد ، ولی زمان دزدیدن پولها توسط مستخدم بیمارستان که لباس نگهبانی هم پوشیده بود رو دیدم ،
بعدش به رسولی که اومده بود ملاقاتم گفتم ، رفته بود درست در محلی که گفته بودم پولها رو پیدا کرده بود ،
پولها رو نگرفتم ، ولی چادر گل گلی که اون خانم مهربون روی من کشید رو گرفتم و نگه داشتم.
#پایان_عروج ✨
و بازگشت به دنیا.🌾
✍️ علیرضا 🕊️🥀
•@Oroojvaagahi
💢ماجرای واقعی
#عروج_تا_عرش ِ
#علیرضا_بندهخدا✨
برای دومین بار؛
#قسمت_اول
🔹بخاطر بیماری پدرم ، از اندیشه خانه رو فروختم و آمدم در تهران خانه خریدیم .
در ۴ سال پدرم چهار عمل جراحی سخت انجام داد، که فقط در یکی از جراحی ها ۱۵ ساعت در اتاق عمل بود و در این زمان داخل اتاق عمل گوشت و پوست شکمش و پای چپش سوخته بود.
ماهها با برادرم، یک روز درمیان همراهش ماندیم.
۲۳ مرداد ۱۳۹۹ بود ، برادرم اومد و بعد از زمان ملاقات ایشون پیش پدر همراه ماند و من آمدم خانه تا استراحت کنم، چون شبها در بیمارستان نمیتوانستم بخوابم.
در بیمارستان کمی با برادرم بحث کردم ، ایشون میگفتند که چرا آنقدر برای پدر وسایل خوراکی میخری و میدهی و باعث میشوی بیش از حد دستشویی لازم شود ، ( چون پدر قادر نبود خودش دستشویی برود و برای ایشون ظرف مخصوص بر روی تخت میآوردیم ).
در مسیر برگشت اعصابم خراب بود و با خودم فکر میکردم و و و...
قبل از ورود به تونل توحید حس خفگی داشتم ، اهمیت ندادم و گفتم از اعصاب هست ، ولی در داخل تونل توحید شدت خفگی بیشتر شد مادر در کنارم بود ، کپسول آسم هم در ماشین و هم در خانه داشتم ، کپسول یا اسپری تنفسی آبی و نارنجی رو مادر داد تا در دهان اسپری کنم .
ولی کپسول نارنجی عمل نکرد.
چون کپسول عمل نکرد ، استرس گرفتم و خفگی شدت پیدا کرد و تورم داخل نای بیشتر شد و مسیر تنفسی کامل مسدود شد.
بیرون تونل رسیده بودیم و کنار کشیدم و دست و پا زدم و چشمهام سیاهی رفت و افتادم.
چند لحظه بعد شاهد ترافیک شدید و ازدحام جمعیت و زاری مادر و همسر و دخترانم بودم ، تمام تجربه سال ۱۳۹۴ را بیاد آوردم .
اینبار یک لحظه جلو رفتم و نگاه کردم و برگشتم در ارتفاع ۲۰ متر از سطح زمین بودم.
بلافاصله اون سایه و صدای مهربان ،
یاد خفگی قبل افتادم ، برگشتم صداش کنم ولی کسی نبود ، کمی به خانه و بیمارستان و پدر و و و فکر کردم و بلافاصله و با سرعت بیشتر از نور میرفتم و برمیگشتم.
یک لحظه حس کردم از پشتم تا نوک انگشتهای پام یکسری کابلهای نقره ایی کمرنگ وجود دارد ، که در تجربه اول اونها نبود ،
خواستم با دستهام لمسشان کنم و بررسی کنم چی هستند ، دیدم اتصالی از من تا جسدم کشیده شده اند ، در این لحظه صدای مهربان آن سایه رو شنیدم ،
گفت ؛ اینها ارتباط وجودی شما با جسم فانی شماست ، پرده ایی برای جدا شدن از ابدیت ، وقتی جدا و ناپیدا شوند به علم الهی خود باز میگردید ،
اونموقع نفهمیدم چی گفت ، ولی در ادامه تجربه ام تک تک کلماتش را با تمام وجودم فهمیدم ، به علم ابدی و بی نهایت رسیدم ، انگار همه چیز را میدانستم و همه کس را میشناختم و زندگی گذشته و آینده هرکسی را که نگاه میکردم را از حفظ بودم ، خوب و بد را با نگاه میفهمیدم.
در آن ارتفاع دیدم صدای آژیر میاد ، نگاه کردم و دیدم آمبولانس در ترافیک نواب مانده و قادر به تحرک نیست . خواستم کمک کنم و رفتم به رانندگان میگفتم ؛ بکش کنار ، اون طرف جا داری .
به دیگری گفتم ؛ صدای اون ضبط لعنتی رو کم کن تا آژیر آمبولانس رو بشنوی .
داد میزدم ؛ راه بدید ، راه رو باز کنید. گریه میکردم و جالب اینکه اشک جاری از چشمهام رو میدیدم ، و حس میکردم.
سایه با آرامش گفت ای بنده خدا ، تو نفس الهی هستی و خارج از جسم فانی ، آرام باش ، آنها تو را نمیبینند و صدایت را نمی شنوند.
حس میکردم خودم دارم به خودم میگم ، ولی اینبار اون سایه بود که در گوشه چشمم بود ولی صدایش از درونم میآمد.
برگشتم عقب با حس برق گرفتگی ضعیف و قلقلک کم.
(من از بچگی بسیار قلقلکی بودم و همین الان هم همچنین )
برگشتم عقب و کنار جسمم بودم.
زاری و گریه و شلوغی گیجم کرد و لحظه ایی خودم رو در داخل آمبولانس دیدم ، کنار پرستار نشسته بودم و خودم رو نگاه میکردم.
آمبولانس راه افتاده بود و از خیابان امام خمینی پیچید و پرستار با آیفون یا همون گوشی به راننده گفت برو لقمان .
ناراحت بودم که چرا تلاشی نمیکنه ، نه آمپولی و نه سرمی ، لحظه ایی به مادر فکر کردم و در همان لحظه پیشش بودم.
در اون احوال مادر رو نذاشته بودند با آمبولانس بیاد و گفته بودند با ماشینتون دنبالمون بیایید ، گفته بودند بیمارستان قلب امام میبریم، ولی بعدش به لقمان بردند .
یک چیز رو هم اضافه کنم ، در اون حالت وقتی قلبم دقیقه ایی یک یا دو ضربان میزد رو حس میکردم ، اولش به سایه گفتم قلبم راه افتاد ، ولی سایه جواب نداد.
فقط خودم به خودم گفتم همین،! فقط یک ضربان.
یک ضربان دیگه حس کردم و باز گفتم ؛ قلبم کار کرد .
ولی از سکوت سایه مهربون ، فهمیدم که دیگه تمومه ، و این چند ضربان برای آخر کارم هست.
✍️ علیرضا.🕊️🥀
ادامه دارد...
@Oroojvaagahi
💢ماجرای واقعی
#عروج_تا_عرش ِ
#علیرضا_بندهخدا✨
برای دومین بار؛
#قسمت_دوم
🔹در لقمان دوله زمان زیادی تو راه رو روی برانکارد چرخدار ماندم ، به خودم نگاه میکردم .
خواهرم ماشین من رو رونده بود و آمدند بیمارستان و من مثلا راهنمایی میکردم که کجا هستم ، ولی اونها به سمت پارکینگ داخلی رفتند ، من داد میزدم ؛ اینجا هستم .
ولی نمی شنیدند!
بالاخره پرسیدند و یک نفر گفت؛ احتمالاً اورژانس باشه ، اونجا برید .
آنها آمدند و جسم بی روح من رو پیدا کردند .
داد و بیداد مادرم باعث شد بعد از شاید یکساعت دکتر اومد و معاینه کرد و نوشت و گریه بلند شد و نامه ایی رو امضا کردند و ۷۵ هزار تومن واریز کردند و من رو آمبولانس برد بهشت زهرا.
خانواده و فامیل رو هرکسی به چند نفر خبرداد و آمدند بهشت زهرا .
کار خرید و کارهای اداری انجام شد ، و دیدم دارن بحث می کنند .
کارمند اداری میگفت ؛ بعد از ساعت ۵ یا همان ۱۷ دفن نداریم ، و باید فردا برای بقیه کارها بیائید .
الان دیگه کارمندان و ملا و نوحه خوان و و و نیست.
من رو داده بودن سردخونه ، و گفته بودند صبح ۸ اینجا باشید.
دیگه قبول کرده بودم که مُردم.
حالت نور عجیبی که وصفش سخته، به من نزدیک شد تا اینکه جایی رو دیگه ندیدم، نمیدونم چقدر طول کشید ، ولی حس میکردم دارم به انتهای یک تونل نوری نزدیک میشم ، در اصل داشتم داخل همان نور سفید که از دور آمد و من رو دربر گرفت حرکت میکردم ،
انتهای تونل حس کردم دارم بجای پرواز و معلق بودن در هوا ، با دوپای خودم حرکت میکنم ،
اولش خودم تنها بودم ولی بعدش تعداد زیادی رو در مسیر بیابان مانند دیدم با من حرکت میکنند، بعضیها در دستشون بنظر میومد یک تکه کاغذ دارند ، ولی من در دستم هیچی نداشتم.
حس عجیبی داشتم فکر میکردم همه چیز را میدانم.
حس میکردم این مسیری که میروم درست هست .
در طی مسیر کم کم تعدادمون زیاد شد ، انتهای مسیر به یک دریا رسیدیم که آب تیره داشت ، و چند کشتی ، و تعدادی موجودات عجیب و بزرگتر از ما که سر مردم رو میگرفتند و به پیشانی آنها نگاه میکردند و اجازه ورود به کشتی را میدادند .
نوبت به من رسید و نگاه کرد و گفت ؛ برگرد .
گفتم ؛ کجا ؟
من هم میخوام با اینها بروم.
گفت ؛ برگرد.
کنار ایستادم و تماشا کردم.
چهره خشن و جدی داشتند ، و به سولات من جواب نمیدادند ، و فقط با دستشان مانع من میشدند .
در حالت عادی که باهاشون حرف میزدم ، باید به بالا نگاه میکردم. حدوداً یک یا یک و نیم متر از من بلندتر بودند و بدن حجیم و عضلانی داشتند.
یکی دستش را گذاشت پشت سرم و به چهره من نگریست و با دستش من را کنار زد .
حس کردم دستش به بزرگی کل سینه من هست.
اما خشونت یا برخورد تند نکرد و گفت ؛ تو نمیتونی بری ، برگرد.
فکر کردم شاید در اول مسیر راه را اشتباه آمدم.
از آنها خشونتی ندیدم ، مدام سوال میکردم و جلو میرفتم و با دستهای بزرگش من را به عقب میراند ،
نهایت طول دستانش یک و نیم متر بود ، ولی وقتی من رو عقب یا کنار میکشید ، حس میکردم چندین متر عقب رفتم.
بعضی از مردم چهره های عجیب داشتند و اگر دقت میکردیم میدیدیم که مانند خوک و سگ و میمون و حیوانات دیگر هستند ، از سایه کنارم پرسیدم؛ اینها چرا این شکلی هستند ؟
باز هم جواب نداد ، نگران بودم . دنبال چیزی میگشتم تا ببینم خودم چه شکلی هستم که ، دالانی لوله ایی از نور رنگارنگ باز شد و من در آن سقوط کردم.
✍️ علیرضا.🕊️🥀
ادامه دارد...
@Oroojvaagahi
💢ماجرای واقعی
#عروج_تا_عرش ِ
#علیرضا_بندهخدا✨
برای دومین بار؛
#قسمت_سوم
🔹قبل از رسیدن به آن سه راهی ، در بیابانی سفید که آسمانی تیره داشت و اصلا شبیه آسمان زمین نبود و وقتی در بی نهایت آسمان دقت میکردم تصاویری انگار جلو میآمد و عوالم خاصی دیده میشد ، ولی با حالتی عجیب ، چون حس میکردم به هر گوشه یا ستاره آن آسمان سیاه نگاه میکنم ، در لحظه میآمد جلو و من آنجا میرفتم و سپس برمیگشتم به صحرایی که بعداً فهمیدم برزخ بوده ، و دوباره ستاره یا نور ضعیفی که در آسمان تاریک بود را نگاه میکردم و وارد آن عالم میشدم و و و بارها تکرار شد.
بنظر همه آن عالمها یا ستارگان محل بازخواست یا زندگی و یا انتطار کشیدن برای انسانها بود ، ولی انسان ها چهره ای حیوانی داشتند، انسانهایی بودند با چهره های سگ و گراز یا خوک یا میمون .
یادمه در یکی از آن عوالم انسانهایی با صورت مار گونه دیدم.
با نگاه کردن وارد یکی از ستارگان شدم ، در حال راه رفتن در مسیری بودم که هیچ کس در مسیر نبود و فقط من بودم و اطراف مسیر انسانهایی با سیمای خوک یا گراز زشت بودند که انگار نمیتوانستند وارد مسیر شوند و بسیاری از آنها به من نگاه میکردند و صدا ایجاد میکردند ولی نامفهوم، شنیدم یکی صدا زد ؛ ایرضا ؟
توجه نکردم.
دوباره صدا زد ؛ ایرضا ؟
برگشتم و یکی شبیه به خوک دیدم ، کنار مسیر که دست عجیبش رو برای من تکان میداد ، تا توجه من رو جلب کنه .
دید که با حیرت نگاهش میکنم ، خودش گفت ؛ منم احسان ، آرایشگر ، همسایتون ، به محمد بگو پول یخچال و فرش و اجاق رو چند برابر به مسجد بده ، به خیریه بده و نیت کنه بابت بدهی بابا.
این شخص زمان جنگ بعنوان سوپر انقلابی و برادر شهید ، در مسجد و بسیج فعال بود .
بارها یخچال و فرش و اجاق گرفته بود در حدی که زیر زمین خونشون پر از یخچال و پتو و فرش بود.
اجناسی که برای جنگ زده ها از طریق دفترچه بسیج میدادند و در مساجد محل توزیع میشد ،
اسم چند نفر رو هم گفت و خواست من بروم و از آنها حلالیت بطلبم. صدای سایه گفت ؛ توجه نکن ، امکانش نیست.
گفتم ؛ چرا؟
گفت ؛حق الناس کرده.
اگر به عزیز یک اجاق میداد آن آتش سوزی بخاطر پیک نیک ، خانواده و زندگی عزیز را نابود نمیکرد.
حس کردم ، تمام ماجرا را بصورت سریع دیدم ، به خودم گفتم تنها عمل انسان گریبانگیرش نیست ، تا سالها اثرات آن عمل ، بر نامه عمل ما اضافه میکند.
با گفتن این حرف انگار به عقب کشیده شدم و به مسیر برزخ برگشتم. یعنی از آن ستاره یا عالم خارج شدم .
من خودم نمیدونستم که برخواهم گشت ، ولی همسایه ما احسان ، میدونست من برمیگردم و سفارش میکرد به پسرش محمد بگم پول اون وسایل رو چند برابر و با نیت بدهی پدرش بده به مسجد.
بعد با ناامیدی ، برگشتم و نگران جا ماندن از دیگران بودم .
موقع رفتن زمان طولانی راه پیموده بودم ، اما وقت برگشت حس کردم خیلی سریع به آن سه راهی اول رسیدم.
بعد از اینکه نتونستم سوار کشتی بشم، برگشتم مسیر رو به عقب و به سه راهی رسیدم ،
حسی در درونم بوجود آمده بود ، ناخود آگاه رفتم وسط آن سه راهی و مدام میچرخیدم و مسیرها رو چک میکردم میخواستم ببینم تو این سه راهی کسانی که در دستشون چیزی ندارند از کدام مسیر میروند و ببینم کدام مسیر راه من هستش ، که وسط سه راهی ناگهان پایین را نگاه کردم و دیدم معلق بر ورودی دالان نورهای رنگی هستم که بیشترش نقره ایی بود. یک لحظه در حیرت بودم که ناگهان افتادم داخل دالان یا همان تونل نورهای رنگی ضعیف .
صداهایی میشنیدم ، و هیجان و فریاد و همهمه ، ولی دیگر چیزی نمیدیدم،
احساس کردم آن صداها از خودم هست. و در بهت و حیرت و نگرانی و گریه بودم ، که حس کردم بدنم سنگین شده و نای تکان خوردن ندارم . ( به جسمم در داخل یخچال وارد شده بودم. )
ادامه دارد...
✍️ علیرضا.🕊️🥀
@Oroojvaagahi
💢 ماجرای واقعی
#عروج_تا_عرش
#علیرضا_بندهخدا✨
برای دومین بار؛
#قسمت_پنجم
🔹 سالها مثل دیوانه ها بودم. ولی دیوانه عالِم، عاقل .
نمیدونم چطور بگم،!!
مدتی خودم رو از دیگران جدا و تنها میدیدم.
دقت و فکر و حواس فوق العاده ایی پیدا کرده بودم و به همه چیز زوون میکردم تا کشف کنم و یا با اون دنیا و برزخ ربطش بدم.
سخت بود ، غیر عادی شده بودم و مردم و اطرافیان هم متوجه میشدند.
من قبلاً ، اصلا چنین خود شناسی و خدا شناسی نداشتم.
بعد از لطف الهی در زندگی دوباره قدرتهایی دارم و علمی دارم که از اوست.
با اطمینان میگم اینها از من نیست من چنین علم و آگاهی نداشتم ، و از الطاف خداوند و سخنان و هدایت پروردگار است.
شاید باور نکنید ، ولی پس از تولد دوباره ، دارای قدرتهای عجیب و ضعیفی هستم که گاهی شکوفا میشه و خودم هم غرق در حیرت میشوم.
در دنیای باقی که برزخ در مرحله اول و محشر در مرحله دوم بازخواست اعمال هست ، هیچ فامیل و دوست و اعضای خانواده ایی نمیبینید ، حتی پدر و مادر و اعضای خانواده را نخواهیم دید ، فقط بصورت محدود ممکن هست کسانی را ببینید که به آنها ظلم کرده اید و یا حق الناس بر گردن شما دارند ، و بالعکس ممکن هست کسانی را ببینید که حق شما رو خورده اند و حق الناس بر گردن دارند و شما معرفی میشوید تا از بهترین اعمالتان که مثبت بوده بجای حلالیت و رفع حق الناس بدهید و اگر عمل خوبی ندارید ، اعمال منفی و گناهان آن شخص به پرونده اعمال شما افزوده میشود ،
همین کلمه تهاتر و جایگزینی اعمال خوب و بد را در برزخ و محشر استفاده میکنند.
روح انسان تا زمان مرگ از جسم خارج نمیشود و با کابلهای نقره ایی به جسم متصل هست، ولی نفس انسان قادر هستش از جسم کاملا جدا شود و طی الارض و طی الزمان کند و اطلاعاتی ماورائی به ذهن و مغز ما بدهد، مانند خوابهای صادقه که مثلا اتفاقی میافته و ما از طریق نفس خویش در خواب آنها رو می بینیم .
هرچقدر مومن و با ایمان و خدا ترس و باشید ، نفس شما در خواب به شما اطلاعات بیشتر و واضحتری میرساند ، و این مرحله از علم را علم لدنی و برآمده از نفس وجودی مینامند.
بعد از برگشت دیگه سایه را ندیدم حتی در خواب .
و با موجوداتی عجیب و گاه بزرگ و گاه کوچک به اندازه یک حشره یا شب پره ، حرف زدم.
شب پره میگم بخاطر نوری بود که داشتند ، یعنی حشره ایی که پرواز میکرد و نور داشت. و گاهی بزرگ و شبیه انسان بودند ، و گاهی کوچک و حشره مانند که پر زدنشون باعث ضعیف و قوی شدن نورهای بدنشون میشد .
البته اینها رو درخواب میدیدم. و مدتهاست که دیگر نمیبینم.
و نگران هستم که شاید گناه و ناشکری باعث شده دیگر لایق دیدن این خوابهای ماورائی و ملکوتی نباشم.
#پایان_عروج ✨
و بازگشت به دنیا.🌾
✍️ علیرضا.🕊️🥀
@Oroojvaagahi
💢ماجرای واقعی
#عروج_تا_عرش ِ
#علیرضا_بندهخدا✨
برای دومین بار؛
#قسمت_اول
🔹بخاطر بیماری پدرم ، از اندیشه خانه رو فروختم و آمدم در تهران خانه خریدیم .
در ۴ سال پدرم چهار عمل جراحی سخت انجام داد، که فقط در یکی از جراحی ها ۱۵ ساعت در اتاق عمل بود و در این زمان داخل اتاق عمل گوشت و پوست شکمش و پای چپش سوخته بود.
ماهها با برادرم، یک روز درمیان همراهش ماندیم.
۲۳ مرداد ۱۳۹۹ بود ، برادرم اومد و بعد از زمان ملاقات ایشون پیش پدر همراه ماند و من آمدم خانه تا استراحت کنم، چون شبها در بیمارستان نمیتوانستم بخوابم.
در بیمارستان کمی با برادرم بحث کردم ، ایشون میگفتند که چرا آنقدر برای پدر وسایل خوراکی میخری و میدهی و باعث میشوی بیش از حد دستشویی لازم شود ، ( چون پدر قادر نبود خودش دستشویی برود و برای ایشون ظرف مخصوص بر روی تخت میآوردیم ).
در مسیر برگشت اعصابم خراب بود و با خودم فکر میکردم و و و...
قبل از ورود به تونل توحید حس خفگی داشتم ، اهمیت ندادم و گفتم از اعصاب هست ، ولی در داخل تونل توحید شدت خفگی بیشتر شد مادر در کنارم بود ، کپسول آسم هم در ماشین و هم در خانه داشتم ، کپسول یا اسپری تنفسی آبی و نارنجی رو مادر داد تا در دهان اسپری کنم .
ولی کپسول نارنجی عمل نکرد.
چون کپسول عمل نکرد ، استرس گرفتم و خفگی شدت پیدا کرد و تورم داخل نای بیشتر شد و مسیر تنفسی کامل مسدود شد.
بیرون تونل رسیده بودیم و کنار کشیدم و دست و پا زدم و چشمهام سیاهی رفت و افتادم.
چند لحظه بعد شاهد ترافیک شدید و ازدحام جمعیت و زاری مادر و همسر و دخترانم بودم ، تمام تجربه سال ۱۳۹۴ را بیاد آوردم .
اینبار یک لحظه جلو رفتم و نگاه کردم و برگشتم در ارتفاع ۲۰ متر از سطح زمین بودم.
بلافاصله اون سایه و صدای مهربان ،
یاد خفگی قبل افتادم ، برگشتم صداش کنم ولی کسی نبود ، کمی به خانه و بیمارستان و پدر و و و فکر کردم و بلافاصله و با سرعت بیشتر از نور میرفتم و برمیگشتم.
یک لحظه حس کردم از پشتم تا نوک انگشتهای پام یکسری کابلهای نقره ایی کمرنگ وجود دارد ، که در تجربه اول اونها نبود ،
خواستم با دستهام لمسشان کنم و بررسی کنم چی هستند ، دیدم اتصالی از من تا جسدم کشیده شده اند ، در این لحظه صدای مهربان آن سایه رو شنیدم ،
گفت ؛ اینها ارتباط وجودی شما با جسم فانی شماست ، پرده ایی برای جدا شدن از ابدیت ، وقتی جدا و ناپیدا شوند به علم الهی خود باز میگردید ،
اونموقع نفهمیدم چی گفت ، ولی در ادامه تجربه ام تک تک کلماتش را با تمام وجودم فهمیدم ، به علم ابدی و بی نهایت رسیدم ، انگار همه چیز را میدانستم و همه کس را میشناختم و زندگی گذشته و آینده هرکسی را که نگاه میکردم را از حفظ بودم ، خوب و بد را با نگاه میفهمیدم.
در آن ارتفاع دیدم صدای آژیر میاد ، نگاه کردم و دیدم آمبولانس در ترافیک نواب مانده و قادر به تحرک نیست . خواستم کمک کنم و رفتم به رانندگان میگفتم ؛ بکش کنار ، اون طرف جا داری .
به دیگری گفتم ؛ صدای اون ضبط لعنتی رو کم کن تا آژیر آمبولانس رو بشنوی .
داد میزدم ؛ راه بدید ، راه رو باز کنید. گریه میکردم و جالب اینکه اشک جاری از چشمهام رو میدیدم ، و حس میکردم.
سایه با آرامش گفت ای بنده خدا ، تو نفس الهی هستی و خارج از جسم فانی ، آرام باش ، آنها تو را نمیبینند و صدایت را نمی شنوند.
حس میکردم خودم دارم به خودم میگم ، ولی اینبار اون سایه بود که در گوشه چشمم بود ولی صدایش از درونم میآمد.
برگشتم عقب با حس برق گرفتگی ضعیف و قلقلک کم.
(من از بچگی بسیار قلقلکی بودم و همین الان هم همچنین )
برگشتم عقب و کنار جسمم بودم.
زاری و گریه و شلوغی گیجم کرد و لحظه ایی خودم رو در داخل آمبولانس دیدم ، کنار پرستار نشسته بودم و خودم رو نگاه میکردم.
آمبولانس راه افتاده بود و از خیابان امام خمینی پیچید و پرستار با آیفون یا همون گوشی به راننده گفت برو لقمان .
ناراحت بودم که چرا تلاشی نمیکنه ، نه آمپولی و نه سرمی ، لحظه ایی به مادر فکر کردم و در همان لحظه پیشش بودم.
در اون احوال مادر رو نذاشته بودند با آمبولانس بیاد و گفته بودند با ماشینتون دنبالمون بیایید ، گفته بودند بیمارستان قلب امام میبریم، ولی بعدش به لقمان بردند .
یک چیز رو هم اضافه کنم ، در اون حالت وقتی قلبم دقیقه ایی یک یا دو ضربان میزد رو حس میکردم ، اولش به سایه گفتم قلبم راه افتاد ، ولی سایه جواب نداد.
فقط خودم به خودم گفتم همین،! فقط یک ضربان.
یک ضربان دیگه حس کردم و باز گفتم ؛ قلبم کار کرد .
ولی از سکوت سایه مهربون ، فهمیدم که دیگه تمومه ، و این چند ضربان برای آخر کارم هست.
✍️ علیرضا.🕊️🥀
ادامه دارد...
@Oroojvaagahi
💢ماجرای واقعی
#عروج_تا_عرش ِ
#علیرضا_بندهخدا✨
برای دومین بار؛
#قسمت_دوم
🔹در لقمان دوله زمان زیادی تو راه رو روی برانکارد چرخدار ماندم ، به خودم نگاه میکردم .
خواهرم ماشین من رو رونده بود و آمدند بیمارستان و من مثلا راهنمایی میکردم که کجا هستم ، ولی اونها به سمت پارکینگ داخلی رفتند ، من داد میزدم ؛ اینجا هستم .
ولی نمی شنیدند!
بالاخره پرسیدند و یک نفر گفت؛ احتمالاً اورژانس باشه ، اونجا برید .
آنها آمدند و جسم بی روح من رو پیدا کردند .
داد و بیداد مادرم باعث شد بعد از شاید یکساعت دکتر اومد و معاینه کرد و نوشت و گریه بلند شد و نامه ایی رو امضا کردند و ۷۵ هزار تومن واریز کردند و من رو آمبولانس برد بهشت زهرا.
خانواده و فامیل رو هرکسی به چند نفر خبرداد و آمدند بهشت زهرا .
کار خرید و کارهای اداری انجام شد ، و دیدم دارن بحث می کنند .
کارمند اداری میگفت ؛ بعد از ساعت ۵ یا همان ۱۷ دفن نداریم ، و باید فردا برای بقیه کارها بیائید .
الان دیگه کارمندان و ملا و نوحه خوان و و و نیست.
من رو داده بودن سردخونه ، و گفته بودند صبح ۸ اینجا باشید.
دیگه قبول کرده بودم که مُردم.
حالت نور عجیبی که وصفش سخته، به من نزدیک شد تا اینکه جایی رو دیگه ندیدم، نمیدونم چقدر طول کشید ، ولی حس میکردم دارم به انتهای یک تونل نوری نزدیک میشم ، در اصل داشتم داخل همان نور سفید که از دور آمد و من رو دربر گرفت حرکت میکردم ،
انتهای تونل حس کردم دارم بجای پرواز و معلق بودن در هوا ، با دوپای خودم حرکت میکنم ،
اولش خودم تنها بودم ولی بعدش تعداد زیادی رو در مسیر بیابان مانند دیدم با من حرکت میکنند، بعضیها در دستشون بنظر میومد یک تکه کاغذ دارند ، ولی من در دستم هیچی نداشتم.
حس عجیبی داشتم فکر میکردم همه چیز را میدانم.
حس میکردم این مسیری که میروم درست هست .
در طی مسیر کم کم تعدادمون زیاد شد ، انتهای مسیر به یک دریا رسیدیم که آب تیره داشت ، و چند کشتی ، و تعدادی موجودات عجیب و بزرگتر از ما که سر مردم رو میگرفتند و به پیشانی آنها نگاه میکردند و اجازه ورود به کشتی را میدادند .
نوبت به من رسید و نگاه کرد و گفت ؛ برگرد .
گفتم ؛ کجا ؟
من هم میخوام با اینها بروم.
گفت ؛ برگرد.
کنار ایستادم و تماشا کردم.
چهره خشن و جدی داشتند ، و به سولات من جواب نمیدادند ، و فقط با دستشان مانع من میشدند .
در حالت عادی که باهاشون حرف میزدم ، باید به بالا نگاه میکردم. حدوداً یک یا یک و نیم متر از من بلندتر بودند و بدن حجیم و عضلانی داشتند.
یکی دستش را گذاشت پشت سرم و به چهره من نگریست و با دستش من را کنار زد .
حس کردم دستش به بزرگی کل سینه من هست.
اما خشونت یا برخورد تند نکرد و گفت ؛ تو نمیتونی بری ، برگرد.
فکر کردم شاید در اول مسیر راه را اشتباه آمدم.
از آنها خشونتی ندیدم ، مدام سوال میکردم و جلو میرفتم و با دستهای بزرگش من را به عقب میراند ،
نهایت طول دستانش یک و نیم متر بود ، ولی وقتی من رو عقب یا کنار میکشید ، حس میکردم چندین متر عقب رفتم.
بعضی از مردم چهره های عجیب داشتند و اگر دقت میکردیم میدیدیم که مانند خوک و سگ و میمون و حیوانات دیگر هستند ، از سایه کنارم پرسیدم؛ اینها چرا این شکلی هستند ؟
باز هم جواب نداد ، نگران بودم . دنبال چیزی میگشتم تا ببینم خودم چه شکلی هستم که ، دالانی لوله ایی از نور رنگارنگ باز شد و من در آن سقوط کردم.
✍️ علیرضا.🕊️🥀
ادامه دارد...
@Oroojvaagahi
مقدمه
به نظر حقیر بعضی از افراد هستند که خدا آنها را به صورت ویژه دوست دارد .
حتی وقتی که نافرمانی خدا را هم می کنند . خدا رهایشان نمی کند .
بارها با شیوه های گوناگون صدایشان می زند تا آنها را متوجه خود کند .
اما ممکن است آن افراد متوجه محبت خدا نشوند و باز هم به بیراهه رفته و از خدا و دستورات او غفلت کنند .
اما با همه این ها خدا آنچنان به آنها علاقه دارد که ممکن است حتی با نشان دادن تجربه مرگ آنها را در حلقه محبت خود نگه دارد .
شاید همه تصور کنند که این بندگان هستند که عاشق خدایشان میشوند ،
در حالی که این گونه نیست .
خدا بزرگتر از این است که ما بندگان بیمقدار عاشق او شویم.
اوست که عاشق بندگانش هست.
اوست که هرچه بنده اش با گناه از او دور میشود ، آنچنان عاشقش هست که رهایش نمیکند و باز هم او را به خود میخواند .
این تجربه مردیست که مورد عنایت ویژه خدا قرار داشته است آن هم نه یک بار بلکه دو بار به اذن خدا به آنسو سفر کرده و باز گشته است.
تجربیات ایشان از این دو سفر با عنوان ؛
#عروج_تا_عرشِ
#علیرضا_بندهخدا ✨
در اختیار شما کاربران گرامی قرار می گیرد .
@Oroojvaagahi
💢ماجرای واقعی
#عروج_تا_عرش ِ
#علیرضا_بندهخدا✨
برای اولین بار؛
#قسمت_اول
🔹از صبح تا ساعت ۲۰ جوشکاری کرده بودم. شدید خسته بودم ، اضافه کاری مونده بودم، بشدت هم حالت تنگی نفس داشتم.
ورودی شهر اندیشه حمله بهم دست داد.
پیاده شدم و از شدت خفگی چند قدم رفتم و افتادم. ساعت حدود ۲۰/۳۰ بود
کمی دست و پا زدم و ...
نمیدونم چند دقیقه گذشت تا اینکه دیدم از بالا دارم خیابون و یکنفر که دراز کشیده رو نگاه میکنم.
یک خانم محجبه از خودروی پژو ۴۰۵ نقره ایی نگهداشت ، و از صندوق چادر گل گلی آورد و کشید روی من.
هنوز متوجه نبودم که معلق در هوا هستم ، نمیدونستم که اون جسد منه.
یک لحظه سایه ایی در کنارم دیدم که گفت آماده ایی بریم.
وقتی نگاهش کردم دیده نمیشد ، ولی هنگام نگاه کردن به جلو سایه اش را میدیدم.
هیچ صورت و تصویری نداشت. فقط صدای لطیف و مهربون با یک سایه بود.
کمی اطرافم رو نگاه کردم تا پیداش کنم ، که متوجه شدم معلق در هوا هستم ، ارتفاع حدود ۱۵ الی بیست متری ، وحشت کردم ، بلافاصله اون سایه گفتش نترس ، مشکلی دیگر نداری.
سایه یک انسان بود ، که در نگاه مستقیم ناپدید میشد ، ولی در گوشه چشمم سایه اش را میدیدم .
بعدها متوجه شدم اون سایه انگار داخل چشمم بود و در گوشه راست حدقه چشم ،
ترس کل وجودم رو گرفت ، و سایه با صدای مهربون میگفت نترس ، و گفت میدونی اون جسد کیه؟
بدون جواب دادن ، به جسد نگاه کردم و ناخود آگاه تا سطح زمین به کنارش رفتم.
اون ماجرای قلقلک اومدن ارواح هنگام عبور از بدن دیگران واقعیت داشت ، ولی خیلی جزئی ، چون کنار جسدم دیدم مردم از من عبور میکنند و حالتی مثل برق گرفتگی خیلی ضعیف که همراه با قلقلک بود بهم دست میداد
خودم رو دیدم و در لحظه عقب رانده شدم.
نمیدونم خودم رفتم عقب یا کشیده شدم.
کمی با ترس روی هوا معلق چرخیدم و داشتم داد میزدم غریبه کجایی،؟ چرا من اینجوری شدم؟
با مهربونی گفت نگران نباش ، نه لب زدنی و نه چهره ایی ، انگار تمام حرفهاش رو از داخل بدن خودم میشنیدم.
گفت به خانوادت نگاه کن نگرانند ، همینکه به بچه هام و خانمم فکر کردم ، بلافاصله خونه بودم و دیدم خانمم زنگ میزنه ، در جا خودم رو تو ماشین دیدم ، خواستم گوشی رو بردارم از پشت آمپر ماشینم ، دیدم نمیشه ، بلافاصله در خانه بودم و به خانمم میگفتم زنگ نزن من اینجا هستم،نمیدونی چی شده ، من یجوری شدم ، انگار تو بدنم نیستم ، من مردم، ولی نشنید ، و هی زنگ میزد.
حس کردم قلقلکم میاد ، در جا پیش جسدم اومدم ، یک آمبولانس و خودروی پلیس اومده بودند ، دکتر صادقی و راننده آمبولانس من رو تکون دادند و بدنم رو معاینه کردند و گفتند ماشین نزده ، شروع کرد نوشتن ، گزارش و مرگ در اثر انفارکتوس یا سکته ، شکستگی یا تصادف و اثراتی از تصادف دیده نشد ، ساعت ۲۰/۳۹ دقیقه تاریخ۱۳۹۴/۵/۲۵
پولهایی که مردم میریختند روصداش رو میشنیدم.
جالبه که بعضی اسکناس میریختند و باد میبرد و من دنبال اونها میرفتم جمع کنم ، ولی نمیتونستم ،
پولهایی رو که مردم میریختند ، جمع کردند و تو آمبولانس گذاشتند و من رو روی برانکارد و داخل امبولانس،
کمی صبر کردند و بعد دکتر صادقی گفت من از اینجا میرم خونه با بچه هام شام بخورم ، کسی اومد سراغم رو گرفت، بگو رفته از دکه سیگار بگیره، این رو هم ببر به آقای رسولی تحویل بده ،
آدم اون زمان گیج و منگه ، من خودم بارها به خودم توپیدم که چرا اینکار رو کردم و دنبال اسکناسها بودم ، و اون سایه خندید و به اسم من رو صدا زد ؛ علیرضا ، ای بنده خدا ، به خودت بیا ،
یک لحظه حالم بد شد خودم رو خونه دیدم و نگرانی همسرم رو دیدم ، و زنگ زده بود به پسر عمه ام حسین ، که رضا نیومده ، گوشیش هم زنگ میخوره ولی جواب نمیده.
در همین حال یهو احساس سرما کردم و انگار داخل یک تونل افتادم و بسرعت سقوط کردم.
یک لحظه بیدار شدم و فکر کردم تو بیمارستانم.
سرمای سردخانه بیمارستان امام سجاد ، خیابان ولیعصر شهریار،شوک وارد کرده بود و قلبم دوباره زد ،
هی فکر کردم که من چطور آمدم بیمارستان ، چرا کسی نیست ، کنارم یک مرد پیر روی تخت بود ، و زیر پاهام یک خانم زشت و ژولی پولی با موهای فرفری بود ، خواستم سوال کنم ، ولی دیدم انرژی حرف زدن ندارم و انگار لال شدم. دوباره از حال رفتم ،
دوباره از سرما بیدار شدم و میلرزیدم ، دیدم اون پیرمرد همونطوری مونده و تکون نخورده ، زیر پاهام هم اون زنه ثابت بود ، سمت چپ خودم رو نگاه کردم و یخچالهای سردخانه رو دیدم ، و یهو از ترس چرخیدم و افتادم زمین سردخونه .
ادامه دارد...
✍️ علیرضا 🕊️🥀
•@Oroojvaagahi
💢ماجرای واقعی
#عروج_تا_عرش ِ
#علیرضا_بندهخدا✨
برای اولین بار؛
#قسمتدوم
🔹انرژی نداشتم ، ولی گریه و زاری میکردم ، اما هرچقدر خواستم داد بزنم صدا نداشتم ، خودم رو کشان کشان رسوندم انتهای سالن و سمت راست درب شیشه ایی رو دیدم
رسیدم به درب شیشه ایی دیدم از پشت با زنجیر قفل شده.
داد میزدم ولی صدا نداشتم ، دراز کشیدم و گریه کردم ، یک لحظه صدای پا اومد ، از پایین درب شیشه ایی که برچسب نداشت یا مات نبود ، یک جفت پا دیدم .
ناخود آگاه داد زدم و با پاهام به درب شیشه ایی زدم ، بیچاره زنه ترسید و تکیه داد به دیوار و نشست،و داد زد آقای رسولی ، آقای رسولی ، و خم شد از پائین به من نگاه کرد.
یک جوان ریشو و قد بلند اومد پائین و اون خانم بهش اشاره کرد و رسولی من رو دید ، رفت بالا و کلید آورد و درب رو باز کرد .
من رو کشید به دیوار تکیه داد ولی من افتادم ، خندید و گفت پسر تو سردخانه چیکار میکنی.
چیزی شده؟
چیزی دیدی؟
بچه کجایی؟
اونجا چکار میکردی؟ و و و ...
فکر میکرد من رفتم تو سردخانه و چیزی دیدم و از حال رفتم و در این زمان اونها اومدند درب رو قفل کردند، و من اونجا موندم ، ( این فکرش رو خودش گفت )
گفت صبر کن ویلچر بیارم ، ویلچر آورد و چند نفری( زن مستخدم و شوهرش و راننده آمبولانس و رسولی ) من رو گذاشتند روی ویلچر، با آسانسور برد بالا ، دیگه چیزی نفهمیدم ،
طبقه بالا داخل بخش ، گویا دکترها میان معاینه میکنند و سوال میکنند و من جواب میدم ، ولی اصلا هیچی یادم نمیاد از اون لحظه .
دکتر بخش میگه باید صادقی معاینه کنه ، رسولی نیش خند میزنه که همین صادقی گزارش فوت رو بدون معاینه امضا و تایید کرده ،
و بقیه ماجرا که اینها رو رسولی به من گفت.خودم اصلا یادم نمیاد.
حس کردم یک لحظه رفتم بالا و خوردم زمین.
بیدار شدم دیدم راننده آمبولانس مانند یک اسب داره لایی میکشه و تو دست اندازها بالا پایین میکنه ما رو.
بلند شدم بشینم ، اون پرستار گفت دراز بکش ، بعد سوال کرد ، میدونی کی هستی ، اسمت چیه ، بیماری داری؟ و و و...
بلند شدم نشستم ، و جلو رو نگاه کردم یک لحظه ماشین خودم رو دیدم ، کمی فکر کردم و بعد داد زدم نگهدار ، اون ماشین منه،
تازه حافظه ام کمی یاری کرد و فهمیدم چی شده
اومدم پایین رفتم پیش ماشینم ، دیدم خاموش شده ولی پشت امپرم روشنه ، گوشیم هم رو داشبورد و پشت امپر بود، برداشتم زنگ زدم خونه و همسرم ماجرا رو فهمید و به پدرم و پسر عمه ام زنگ زد بیان.
چون ماشینم کنار اون دکه بود ، شیشه ها پایین و گوشی رو داشبورد ، کسی دست نزده بود ،
این دفعه اول بود که مرده بودم.
بردند بیمارستان قلب شهید مدنی کرج ، پذیرش نکردند.
به هر بیمارستانی رفتیم ، پذیرش نکردند
یکی از دکترهای بیمارستان ولیعصر نیروی انتظامی تهران بالاتر از ونک و بعد از میرداماد ، گفت با این نامه دکتر احمق کسی بستری نمیکنه، برید نامه رو عوض کنید بیایید.
پدرم رفت نامه رو عوض کرد و به جای فوت از ساعت ۲۰۳۰ الی ۳/۳۰ نوشت احتمال انفارکتوس و سکته قلبی تشخیص داده شد و کمکهای اولیه انجام شد و فلان و فلان و تزریقات چی زدند و الی اخر،
نامه رو آورد و من در بیمارستان نیروی انتظامی ونک ۱۳ روز بستری شدم
بقیه اش ماجراهای بیمارستان و گفتن حرفهای دکتر صادقی به راننده آمبولانس هستش که تمام کارها و حرفهاشون رو گفتم ، و اونها گریه میکردند.
پولهای داخل اون چادر گم شد ، ولی زمان دزدیدن پولها توسط مستخدم بیمارستان که لباس نگهبانی هم پوشیده بود رو دیدم ،
بعدش به رسولی که اومده بود ملاقاتم گفتم ، رفته بود درست در محلی که گفته بودم پولها رو پیدا کرده بود ،
پولها رو نگرفتم ، ولی چادر گل گلی که اون خانم مهربون روی من کشید رو گرفتم و نگه داشتم.
#پایان_عروج ✨
و بازگشت به دنیا.🌾
✍️ علیرضا 🕊️🥀
•@Oroojvaagahi