eitaa logo
ایثار345
77 دنبال‌کننده
10.6هزار عکس
10.7هزار ویدیو
64 فایل
🥀ای آنکه گذرت بر خاک من است، بدان که من طعمه مرگ نیستم...
مشاهده در ایتا
دانلود
مقدمه به نظر حقیر بعضی از افراد هستند که خدا آنها را به صورت ویژه دوست دارد . حتی وقتی که نافرمانی خدا را هم می کنند . خدا رهایشان نمی کند . بارها با شیوه های گوناگون صدایشان می زند تا آنها را متوجه خود کند . اما ممکن است آن افراد متوجه محبت خدا نشوند و باز هم به بیراهه رفته و از خدا و دستورات او غفلت کنند . اما با همه این ها خدا آنچنان به آنها علاقه دارد که ممکن است حتی با نشان دادن تجربه مرگ آنها را در حلقه محبت خود نگه دارد . شاید همه تصور کنند که این بندگان هستند که عاشق خدایشان می‌شوند ، در حالی که این گونه نیست . خدا بزرگتر از این است که ما بندگان بی‌مقدار عاشق او شویم. اوست که عاشق بندگانش هست. اوست که هرچه بنده اش با گناه از او دور می‌شود ، آنچنان عاشقش هست که رهایش نمی‌کند و باز هم او را به خود می‌خواند . این تجربه مردیست که مورد عنایت ویژه خدا قرار داشته است آن هم نه یک بار بلکه دو بار به اذن خدا به آنسو سفر کرده و باز گشته است. تجربیات ایشان از این دو سفر با عنوان ؛ ✨ در اختیار شما کاربران گرامی قرار می گیرد . @Oroojvaagahi
💢ماجرای واقعی ِ ✨ برای اولین بار؛ 🔹از صبح تا ساعت ۲۰ جوشکاری کرده بودم. شدید خسته بودم ، اضافه کاری مونده بودم، بشدت هم حالت تنگی نفس داشتم. ورودی شهر اندیشه حمله بهم دست داد. پیاده شدم و از شدت خفگی چند قدم رفتم و افتادم. ساعت حدود ۲۰/۳۰ بود کمی دست و پا زدم و ... نمیدونم چند دقیقه گذشت تا اینکه دیدم از بالا دارم خیابون و یکنفر که دراز کشیده رو نگاه میکنم. یک خانم محجبه از خودروی پژو ۴۰۵ نقره ایی نگهداشت ، و از صندوق چادر گل گلی آورد و کشید روی من. هنوز متوجه نبودم که معلق در هوا هستم ، نمیدونستم که اون جسد منه. یک لحظه سایه ایی در کنارم دیدم که گفت آماده ایی بریم. وقتی نگاهش کردم دیده نمیشد ، ولی هنگام نگاه کردن به جلو سایه اش را می‌دیدم. هیچ صورت و تصویری نداشت. فقط صدای لطیف و مهربون با یک سایه بود. کمی اطرافم رو نگاه کردم تا پیداش کنم ، که متوجه شدم معلق در هوا هستم ، ارتفاع حدود ۱۵ الی بیست متری ، وحشت کردم ، بلافاصله اون سایه گفتش نترس ، مشکلی دیگر نداری. سایه یک انسان بود ، که در نگاه مستقیم ناپدید میشد ، ولی در گوشه چشمم سایه اش را می‌دیدم . بعدها متوجه شدم اون سایه انگار داخل چشمم بود و در گوشه راست حدقه چشم ، ترس کل وجودم رو گرفت ، و سایه با صدای مهربون میگفت نترس ، و گفت میدونی اون جسد کیه؟ بدون جواب دادن ، به جسد نگاه کردم و ناخود آگاه تا سطح زمین به کنارش رفتم. اون ماجرای قلقلک اومدن ارواح هنگام عبور از بدن دیگران واقعیت داشت ، ولی خیلی جزئی ، چون کنار جسدم دیدم مردم از من عبور می‌کنند و حالتی مثل برق گرفتگی خیلی ضعیف که همراه با قلقلک بود بهم دست میداد خودم رو دیدم و در لحظه عقب رانده شدم. نمیدونم خودم رفتم عقب یا کشیده شدم. کمی با ترس روی هوا معلق چرخیدم و داشتم داد میزدم غریبه کجایی،؟ چرا من اینجوری شدم؟ با مهربونی گفت نگران نباش ، نه لب زدنی و نه چهره ایی ، انگار تمام حرفهاش رو از داخل بدن خودم می‌شنیدم. گفت به خانوادت نگاه کن نگرانند ، همینکه به بچه هام و خانمم فکر کردم ، بلافاصله خونه بودم و دیدم خانمم زنگ میزنه ، در جا خودم رو تو ماشین دیدم ، خواستم گوشی رو بردارم از پشت آمپر ماشینم ، دیدم نمیشه ، بلافاصله در خانه بودم و به خانمم میگفتم زنگ نزن من اینجا هستم،نمیدونی چی شده ، من یجوری شدم ، انگار تو بدنم نیستم ، من مردم، ولی نشنید ، و هی زنگ میزد. حس کردم قلقلکم میاد ، در جا پیش جسدم اومدم ، یک آمبولانس و خودروی پلیس اومده بودند ، دکتر صادقی و راننده آمبولانس من رو تکون دادند و بدنم رو معاینه کردند و گفتند ماشین نزده ، شروع کرد نوشتن ، گزارش و مرگ در اثر انفارکتوس یا سکته ، شکستگی یا تصادف و اثراتی از تصادف دیده نشد ، ساعت ۲۰/۳۹ دقیقه تاریخ۱۳۹۴/۵/۲۵ پولهایی که مردم می‌ریختند رو‌صداش رو می‌شنیدم. جالبه که بعضی اسکناس می‌ریختند و باد می‌برد و من دنبال اونها میرفتم جمع کنم ، ولی نمیتونستم ، پولهایی رو که مردم می‌ریختند ، جمع کردند و تو آمبولانس گذاشتند و من رو روی برانکارد و داخل امبولانس، کمی صبر کردند و بعد دکتر صادقی گفت من از اینجا میرم خونه با بچه هام شام بخورم ، کسی اومد سراغم رو گرفت، بگو رفته از دکه سیگار بگیره، این رو هم ببر به آقای رسولی تحویل بده ، آدم اون زمان گیج و منگه ، من خودم بارها به خودم توپیدم که چرا اینکار رو کردم و دنبال اسکناس‌ها بودم ، و اون سایه خندید و به اسم من رو صدا زد ؛ علیرضا ، ای بنده خدا ، به خودت بیا ، یک لحظه حالم بد شد خودم رو خونه دیدم و نگرانی همسرم رو دیدم ، و زنگ زده بود به پسر عمه ام حسین ، که رضا نیومده ، گوشیش هم زنگ میخوره ولی جواب نمیده. در همین حال یهو احساس سرما کردم و انگار داخل یک تونل افتادم و بسرعت سقوط کردم. یک لحظه بیدار شدم و فکر کردم تو بیمارستانم. سرمای سردخانه بیمارستان امام سجاد ، خیابان ولیعصر شهریار،شوک وارد کرده بود و قلبم دوباره زد ، هی فکر کردم که من چطور آمدم بیمارستان ، چرا کسی نیست ، کنارم یک مرد پیر روی تخت بود ، و زیر پاهام یک خانم زشت و ژولی پولی با موهای فرفری بود ، خواستم سوال کنم ، ولی دیدم انرژی حرف زدن ندارم و انگار لال شدم. دوباره از حال رفتم ، دوباره از سرما بیدار شدم و میلرزیدم ، دیدم اون پیرمرد همونطوری مونده و تکون نخورده ، زیر پاهام هم اون زنه ثابت بود ، سمت چپ خودم رو نگاه کردم و یخچالهای سردخانه رو دیدم ، و یهو از ترس چرخیدم و افتادم زمین سردخونه . ادامه دارد... ✍️ علیرضا 🕊️🥀 •@Oroojvaagahi
💢ماجرای واقعی ِ ✨ برای اولین بار؛ 🔹انرژی نداشتم ، ولی گریه و زاری میکردم ، اما هرچقدر خواستم داد بزنم صدا نداشتم ، خودم رو کشان کشان رسوندم انتهای سالن و سمت راست درب شیشه ایی رو دیدم رسیدم به درب شیشه ایی دیدم از پشت با زنجیر قفل شده. داد میزدم ولی صدا نداشتم ، دراز کشیدم و گریه کردم ، یک لحظه صدای پا اومد ، از پایین درب شیشه ایی که برچسب نداشت یا مات نبود ، یک جفت پا دیدم . ناخود آگاه داد زدم و با پاهام به درب شیشه ایی زدم ، بیچاره زنه ترسید و تکیه داد به دیوار و نشست،و داد زد آقای رسولی ، آقای رسولی ، و خم شد از پائین به من نگاه کرد. یک جوان ریشو و قد بلند اومد پائین و اون خانم بهش اشاره کرد و رسولی من رو دید ، رفت بالا و کلید آورد و درب رو باز کرد . من رو کشید به دیوار تکیه داد ولی من افتادم ، خندید و گفت پسر تو سردخانه چیکار میکنی. چیزی شده؟ چیزی دیدی؟ بچه کجایی؟ اونجا چکار میکردی؟ و و و ... فکر می‌کرد من رفتم تو سردخانه و چیزی دیدم و از حال رفتم و در این زمان اونها اومدند درب رو قفل کردند، و من اونجا موندم ، ( این فکرش رو خودش گفت ) گفت صبر کن ویلچر بیارم ، ویلچر آورد و چند نفری( زن مستخدم و شوهرش و راننده آمبولانس و رسولی ) من رو گذاشتند روی ویلچر، با آسانسور برد بالا ، دیگه چیزی نفهمیدم ، طبقه بالا داخل بخش ، گویا دکترها میان معاینه میکنند و سوال میکنند و من جواب میدم ، ولی اصلا هیچی یادم نمیاد از اون لحظه . دکتر بخش میگه باید صادقی معاینه کنه ، رسولی نیش خند میزنه که همین صادقی گزارش فوت رو بدون معاینه امضا و تایید کرده ، و بقیه ماجرا که اینها رو رسولی به من گفت.خودم اصلا یادم نمیاد. حس کردم یک لحظه رفتم بالا و خوردم زمین. بیدار شدم دیدم راننده آمبولانس مانند یک اسب داره لایی میکشه و تو دست اندازها بالا پایین میکنه ما رو. بلند شدم بشینم ، اون پرستار گفت دراز بکش ، بعد سوال کرد ، میدونی کی هستی ، اسمت چیه ، بیماری داری؟ و و و... بلند شدم نشستم ، و جلو رو نگاه کردم یک لحظه ماشین خودم رو دیدم ، کمی فکر کردم و بعد داد زدم نگهدار ، اون ماشین منه، تازه حافظه ام کمی یاری کرد و فهمیدم چی شده اومدم پایین رفتم پیش ماشینم ، دیدم خاموش شده ولی پشت امپرم روشنه ، گوشیم هم رو داشبورد و پشت امپر بود، برداشتم زنگ زدم خونه و همسرم ماجرا رو فهمید و به پدرم و پسر عمه ام زنگ زد بیان. چون ماشینم کنار اون دکه بود ، شیشه ها پایین و گوشی رو داشبورد ، کسی دست نزده بود ، این دفعه اول بود که مرده بودم. بردند بیمارستان قلب شهید مدنی کرج ، پذیرش نکردند. به هر بیمارستانی رفتیم ، پذیرش نکردند یکی از دکترهای بیمارستان ولیعصر نیروی انتظامی تهران بالاتر از ونک و بعد از میرداماد ، گفت با این نامه دکتر احمق کسی بستری نمیکنه، برید نامه رو عوض کنید بیایید. پدرم رفت نامه رو عوض کرد و به جای فوت از ساعت ۲۰۳۰ الی ۳/۳۰ نوشت احتمال انفارکتوس و سکته قلبی تشخیص داده شد و کمک‌های اولیه انجام شد و فلان و فلان و تزریقات چی زدند و الی اخر، نامه رو آورد و من در بیمارستان نیروی انتظامی ونک ۱۳ روز بستری شدم بقیه اش ماجراهای بیمارستان و گفتن حرفهای دکتر صادقی به راننده آمبولانس هستش که تمام کارها و حرفهاشون رو گفتم ، و اونها گریه می‌کردند. پول‌های داخل اون چادر گم شد ، ولی زمان دزدیدن پولها توسط مستخدم بیمارستان که لباس نگهبانی هم پوشیده بود رو دیدم ، بعدش به رسولی که اومده بود ملاقاتم گفتم ، رفته بود درست در محلی که گفته بودم پولها رو پیدا کرده بود ، پولها رو نگرفتم ، ولی چادر گل گلی که اون خانم مهربون روی من کشید رو گرفتم و نگه داشتم. ✨ و بازگشت به دنیا.🌾 ✍️ علیرضا 🕊️🥀 •@Oroojvaagahi
💢ماجرای واقعی ِ ✨ برای دومین بار؛ 🔹بخاطر بیماری پدرم ، از اندیشه خانه رو فروختم و آمدم در تهران خانه خریدیم . در ۴ سال پدرم چهار عمل جراحی سخت انجام داد، که فقط در یکی از جراحی ها ۱۵ ساعت در اتاق عمل بود و در این زمان داخل اتاق عمل گوشت و پوست شکمش و پای چپش سوخته بود. ماه‌ها با برادرم، یک روز درمیان همراهش ماندیم. ۲۳ مرداد ۱۳۹۹ بود ، برادرم اومد و بعد از زمان ملاقات ایشون پیش پدر همراه ماند و من آمدم خانه تا استراحت کنم، چون شبها در بیمارستان نمی‌توانستم بخوابم. در بیمارستان کمی با برادرم بحث کردم ، ایشون می‌گفتند که چرا آنقدر برای پدر وسایل خوراکی میخری و می‌دهی و باعث میشوی بیش از حد دستشویی لازم شود ، ( چون پدر قادر نبود خودش دستشویی برود و برای ایشون ظرف مخصوص بر روی تخت می‌آوردیم ). در مسیر برگشت اعصابم خراب بود و با خودم فکر میکردم و و و... قبل از ورود به تونل توحید حس خفگی داشتم ، اهمیت ندادم و گفتم از اعصاب هست ، ولی در داخل تونل توحید شدت خفگی بیشتر شد مادر در کنارم بود ، کپسول آسم هم در ماشین و هم در خانه داشتم ، کپسول یا اسپری تنفسی آبی و نارنجی رو مادر داد تا در دهان اسپری کنم . ولی کپسول نارنجی عمل نکرد. چون کپسول عمل نکرد ، استرس گرفتم و خفگی شدت پیدا کرد و تورم داخل نای بیشتر شد و مسیر تنفسی کامل مسدود شد. بیرون تونل رسیده بودیم و کنار کشیدم و دست و پا زدم و چشمهام سیاهی رفت و افتادم. چند لحظه بعد شاهد ترافیک شدید و ازدحام جمعیت و زاری مادر و همسر و دخترانم بودم ، تمام تجربه سال ۱۳۹۴ را بیاد آوردم . اینبار یک لحظه جلو رفتم و نگاه کردم و برگشتم در ارتفاع ۲۰ متر از سطح زمین بودم. بلافاصله اون سایه و صدای مهربان ، یاد خفگی قبل افتادم ، برگشتم صداش کنم ولی کسی نبود ، کمی به خانه و بیمارستان و پدر و و و فکر کردم و بلافاصله و با سرعت بیشتر از نور میرفتم و برمیگشتم. یک لحظه حس کردم از پشتم تا نوک انگشت‌های پام یکسری کابل‌های نقره ایی کمرنگ وجود دارد ، که در تجربه اول اونها نبود ، خواستم با دستهام لمسشان کنم و بررسی کنم چی هستند ، دیدم اتصالی از من تا جسدم کشیده شده اند ، در این لحظه صدای مهربان آن سایه رو شنیدم ، گفت ؛ اینها ارتباط وجودی شما با جسم فانی شماست ، پرده ایی برای جدا شدن از ابدیت ، وقتی جدا و ناپیدا شوند به علم الهی خود باز میگردید ، اونموقع نفهمیدم چی گفت ، ولی در ادامه تجربه ام تک تک کلماتش را با تمام وجودم فهمیدم ، به علم ابدی و بی نهایت رسیدم ، انگار همه چیز را می‌دانستم و همه کس را می‌شناختم و زندگی گذشته و آینده هرکسی را که نگاه میکردم را از حفظ بودم ، خوب و بد را با نگاه میفهمیدم. در آن ارتفاع دیدم صدای آژیر میاد ، نگاه کردم و دیدم آمبولانس در ترافیک نواب مانده و قادر به تحرک نیست . خواستم کمک کنم و رفتم به رانندگان میگفتم ؛ بکش کنار ، اون طرف جا داری . به دیگری گفتم ؛ صدای اون ضبط لعنتی رو کم کن تا آژیر آمبولانس رو بشنوی . داد میزدم ؛ راه بدید ، راه رو باز کنید. گریه میکردم و جالب اینکه اشک جاری از چشمهام رو میدیدم ، و حس میکردم. سایه با آرامش گفت ای بنده خدا ، تو نفس الهی هستی و خارج از جسم فانی ، آرام باش ، آنها تو را نمی‌بینند و صدایت را نمی شنوند. حس میکردم خودم دارم به خودم میگم ، ولی اینبار اون سایه بود که در گوشه چشمم بود ولی صدایش از درونم می‌آمد. برگشتم عقب با حس برق گرفتگی ضعیف و قلقلک کم. (من از بچگی بسیار قلقلکی بودم و همین الان هم همچنین ) برگشتم عقب و کنار جسمم بودم. زاری و گریه و شلوغی گیجم کرد و لحظه ایی خودم رو در داخل آمبولانس دیدم ، کنار پرستار نشسته بودم و خودم رو نگاه میکردم. آمبولانس راه افتاده بود و از خیابان امام خمینی پیچید و پرستار با آیفون یا همون گوشی به راننده گفت برو لقمان . ناراحت بودم که چرا تلاشی نمیکنه ، نه آمپولی و نه سرمی ، لحظه ایی به مادر فکر کردم و در همان لحظه پیشش بودم. در اون احوال مادر رو نذاشته بودند با آمبولانس بیاد و گفته بودند با ماشینتون دنبالمون بیایید ، گفته بودند بیمارستان قلب امام میبریم، ولی بعدش به لقمان بردند . یک چیز رو هم اضافه کنم ، در اون حالت وقتی قلبم دقیقه ایی یک یا دو ضربان میزد رو حس میکردم ، اولش به سایه گفتم قلبم راه افتاد ، ولی سایه جواب نداد. فقط خودم به خودم گفتم همین،! فقط یک ضربان. یک ضربان دیگه حس کردم و باز گفتم ؛ قلبم کار کرد . ولی از سکوت سایه مهربون ، فهمیدم که دیگه تمومه ، و این چند ضربان برای آخر کارم هست. ✍️ علیرضا.🕊️🥀 ادامه دارد... @Oroojvaagahi
💢ماجرای واقعی ِ ✨ برای دومین بار؛ 🔹در لقمان دوله زمان زیادی تو راه رو روی برانکارد چرخدار ماندم ، به خودم نگاه میکردم . خواهرم ماشین من رو رونده بود و آمدند بیمارستان و من مثلا راهنمایی میکردم که کجا هستم ، ولی اونها به سمت پارکینگ داخلی رفتند ، من داد میزدم ؛ اینجا هستم . ولی نمی شنیدند! بالاخره پرسیدند و یک نفر گفت؛ احتمالاً اورژانس باشه ، اونجا برید . آنها آمدند و جسم بی روح من رو پیدا کردند . داد و بیداد مادرم باعث شد بعد از شاید یکساعت دکتر اومد و معاینه کرد و نوشت و گریه بلند شد و نامه ایی رو امضا کردند و ۷۵ هزار تومن واریز کردند و من رو آمبولانس برد بهشت زهرا. خانواده و فامیل رو هرکسی به چند نفر خبرداد و آمدند بهشت زهرا . کار خرید و کارهای اداری انجام شد ، و دیدم دارن بحث می کنند . کارمند اداری میگفت ؛ بعد از ساعت ۵ یا همان ۱۷ دفن نداریم ، و باید فردا برای بقیه کارها بیائید . الان دیگه کارمندان و ملا و نوحه خوان و و و نیست. من رو داده بودن سردخونه ، و گفته بودند صبح ۸ اینجا باشید. دیگه قبول کرده بودم که مُردم. حالت نور عجیبی که وصفش سخته، به من نزدیک شد تا اینکه جایی رو دیگه ندیدم، نمیدونم چقدر طول کشید ، ولی حس میکردم دارم به انتهای یک تونل نوری نزدیک میشم ، در اصل داشتم داخل همان نور سفید که از دور آمد و من رو دربر گرفت حرکت میکردم ، انتهای تونل حس کردم دارم بجای پرواز و معلق بودن در هوا ، با دوپای خودم حرکت میکنم ، اولش خودم تنها بودم ولی بعدش تعداد زیادی رو در مسیر بیابان مانند دیدم با من حرکت میکنند، بعضی‌ها در دستشون بنظر میومد یک تکه کاغذ دارند ، ولی من در دستم هیچی نداشتم. حس عجیبی داشتم فکر میکردم همه چیز را می‌دانم. حس میکردم این مسیری که میروم درست هست . در طی مسیر کم کم تعدادمون زیاد شد ، انتهای مسیر به یک دریا رسیدیم که آب تیره داشت ، و چند کشتی ، و تعدادی موجودات عجیب و بزرگتر از ما که سر مردم رو می‌گرفتند و به پیشانی آنها نگاه می‌کردند و اجازه ورود به کشتی را میدادند . نوبت به من رسید و نگاه کرد و گفت ؛ برگرد . گفتم ؛ کجا ؟ من هم میخوام با اینها بروم. گفت ؛ برگرد. کنار ایستادم و تماشا کردم. چهره خشن و جدی داشتند ، و به سولات من جواب نمیدادند ، و فقط با دستشان مانع من میشدند . در حالت عادی که باهاشون حرف میزدم ، باید به بالا نگاه میکردم. حدوداً یک یا یک و نیم متر از من بلندتر بودند و بدن حجیم و عضلانی داشتند. یکی دستش را گذاشت پشت سرم و به چهره من نگریست و با دستش من را کنار زد . حس کردم دستش به بزرگی کل سینه من هست. اما خشونت یا برخورد تند نکرد و گفت ؛ تو نمیتونی بری ، برگرد. فکر کردم شاید در اول مسیر راه را اشتباه آمدم. از آنها خشونتی ندیدم ، مدام سوال میکردم و جلو میرفتم و با دستهای بزرگش من را به عقب میراند ، نهایت طول دستانش یک و نیم متر بود ، ولی وقتی من رو عقب یا کنار میکشید ، حس میکردم چندین متر عقب رفتم. بعضی از مردم چهره های عجیب داشتند و اگر دقت میکردیم می‌دیدیم که مانند خوک و سگ و میمون و حیوانات دیگر هستند ، از سایه کنارم پرسیدم؛ اینها چرا این شکلی هستند ؟ باز هم جواب نداد ، نگران بودم . دنبال چیزی میگشتم تا ببینم خودم چه شکلی هستم که ، دالانی لوله ایی از نور رنگارنگ باز شد و من در آن سقوط کردم. ✍️ علیرضا.🕊️🥀 ادامه دارد... @Oroojvaagahi
💢ماجرای واقعی ِ ✨ برای دومین بار؛ 🔹قبل از رسیدن به آن سه راهی ، در بیابانی سفید که آسمانی تیره داشت و اصلا شبیه آسمان زمین نبود و وقتی در بی نهایت آسمان دقت میکردم تصاویری انگار جلو می‌آمد و عوالم خاصی دیده میشد ، ولی با حالتی عجیب ، چون حس میکردم به هر گوشه یا ستاره آن آسمان سیاه نگاه میکنم ، در لحظه می‌آمد جلو و من آنجا میرفتم و سپس برمیگشتم به صحرایی که بعداً فهمیدم برزخ بوده ، و دوباره ستاره یا نور ضعیفی که در آسمان تاریک بود را نگاه میکردم و وارد آن عالم میشدم و و و بارها تکرار شد. بنظر همه آن عالمها یا ستارگان محل بازخواست یا زندگی و یا انتطار کشیدن برای انسان‌ها بود ، ولی انسان ها چهره ای حیوانی داشتند، انسان‌هایی بودند با چهره های سگ و گراز یا خوک یا میمون . یادمه در یکی از آن عوالم انسان‌هایی با صورت مار گونه دیدم. با نگاه کردن وارد یکی از ستارگان شدم ، در حال راه رفتن در مسیری بودم که هیچ کس در مسیر نبود و فقط من بودم و اطراف مسیر انسان‌هایی با سیمای خوک یا گراز زشت بودند که انگار نمی‌توانستند وارد مسیر شوند و بسیاری از آنها به من نگاه می‌کردند و صدا ایجاد می‌کردند ولی نامفهوم، شنیدم یکی صدا زد ؛ ایرضا ؟ توجه نکردم. دوباره صدا زد ؛ ایرضا ؟ برگشتم و یکی شبیه به خوک دیدم ، کنار مسیر که دست عجیبش رو برای من تکان میداد ، تا توجه من رو جلب کنه . دید که با حیرت نگاهش میکنم ، خودش گفت ؛ منم احسان ، آرایشگر ، همسایتون ، به محمد بگو پول یخچال و فرش و اجاق رو چند برابر به مسجد بده ، به خیریه بده و نیت کنه بابت بدهی بابا. این شخص زمان جنگ بعنوان سوپر انقلابی و برادر شهید ، در مسجد و بسیج فعال بود . بارها یخچال و فرش و اجاق گرفته بود در حدی که زیر زمین خونشون پر از یخچال و پتو و فرش بود. اجناسی که برای جنگ زده ها از طریق دفترچه بسیج می‌دادند و در مساجد محل توزیع میشد ، اسم چند نفر رو هم گفت و خواست من بروم و از آنها حلالیت بطلبم. صدای سایه گفت ؛ توجه نکن ، امکانش نیست. گفتم ؛ چرا؟ گفت ؛حق الناس کرده. اگر به عزیز یک اجاق میداد آن آتش سوزی بخاطر پیک نیک ، خانواده و زندگی عزیز را نابود نمی‌کرد. حس کردم ، تمام ماجرا را بصورت سریع دیدم ، به خودم گفتم تنها عمل انسان گریبانگیرش نیست ، تا سالها اثرات آن عمل ، بر نامه عمل ما اضافه میکند. با گفتن این حرف انگار به عقب کشیده شدم و به مسیر برزخ برگشتم. یعنی از آن ستاره یا عالم خارج شدم . من خودم نمیدونستم که برخواهم گشت ، ولی همسایه ما احسان ، میدونست من برمیگردم و سفارش می‌کرد به پسرش محمد بگم پول اون وسایل رو چند برابر و با نیت بدهی پدرش بده به مسجد. بعد با ناامیدی ، برگشتم و نگران جا ماندن از دیگران بودم . موقع رفتن زمان طولانی راه پیموده بودم ، اما وقت برگشت حس کردم خیلی سریع به آن سه راهی اول رسیدم. بعد از اینکه نتونستم سوار کشتی بشم، برگشتم مسیر رو به عقب و به سه راهی رسیدم ، حسی در درونم بوجود آمده بود ، ناخود آگاه رفتم وسط آن سه راهی و مدام می‌چرخیدم و مسیرها رو چک میکردم میخواستم ببینم تو این سه راهی کسانی که در دستشون چیزی ندارند از کدام مسیر میروند و ببینم کدام مسیر راه من هستش ، که وسط سه راهی ناگهان پایین را نگاه کردم و دیدم معلق بر ورودی دالان نورهای رنگی هستم که بیشترش نقره ایی بود. یک لحظه در حیرت بودم که ناگهان افتادم داخل دالان یا همان تونل نورهای رنگی ضعیف . صداهایی می‌شنیدم ، و هیجان و فریاد و همهمه ، ولی دیگر چیزی نمیدیدم، احساس کردم آن صداها از خودم هست. و در بهت و حیرت و نگرانی و گریه بودم ، که حس کردم بدنم سنگین شده و نای تکان خوردن ندارم . ( به جسمم در داخل یخچال وارد شده بودم. ) ادامه دارد... ✍️ علیرضا.🕊️🥀 @Oroojvaagahi
💢 ماجرای واقعی ✨ برای دومین بار؛ 🔹 سالها مثل دیوانه ها بودم. ولی دیوانه عالِم، عاقل . نمیدونم چطور بگم،!! مدتی خودم رو از دیگران جدا و تنها میدیدم. دقت و فکر و حواس فوق العاده ایی پیدا کرده بودم و به همه چیز زوون میکردم تا کشف کنم و یا با اون دنیا و برزخ ربطش بدم. سخت بود ، غیر عادی شده بودم و مردم و اطرافیان هم متوجه می‌شدند. من قبلاً ، اصلا چنین خود شناسی و خدا شناسی نداشتم. بعد از لطف الهی در زندگی دوباره قدرت‌هایی دارم و علمی دارم که از اوست. با اطمینان میگم اینها از من نیست من چنین علم و آگاهی نداشتم ، و از الطاف خداوند و سخنان و هدایت پروردگار است. شاید باور نکنید ، ولی پس از تولد دوباره ، دارای قدرت‌های عجیب و ضعیفی هستم که گاهی شکوفا میشه و خودم هم غرق در حیرت میشوم. در دنیای باقی که برزخ در مرحله اول و محشر در مرحله دوم بازخواست اعمال هست ، هیچ فامیل و دوست و اعضای خانواده ایی نمی‌بینید ، حتی پدر و مادر و اعضای خانواده را نخواهیم دید ، فقط بصورت محدود ممکن هست کسانی را ببینید که به آنها ظلم کرده اید و یا حق الناس بر گردن شما دارند ، و بالعکس ممکن هست کسانی را ببینید که حق شما رو خورده اند و حق الناس بر گردن دارند و شما معرفی میشوید تا از بهترین اعمالتان که مثبت بوده بجای حلالیت و رفع حق الناس بدهید و اگر عمل خوبی ندارید ، اعمال منفی و گناهان آن شخص به پرونده اعمال شما افزوده میشود ، همین کلمه تهاتر و جایگزینی اعمال خوب و بد را در برزخ و محشر استفاده میکنند. روح انسان تا زمان مرگ از جسم خارج نمی‌شود و با کابل‌های نقره ایی به جسم متصل هست، ولی نفس انسان قادر هستش از جسم کاملا جدا شود و طی الارض و طی الزمان کند و اطلاعاتی ماورائی به ذهن و مغز ما بدهد، مانند خوابهای صادقه که مثلا اتفاقی میافته و ما از طریق نفس خویش در خواب آنها رو می بینیم . هرچقدر مومن و با ایمان و خدا ترس و باشید ، نفس شما در خواب به شما اطلاعات بیشتر و واضحتری میرساند ، و این مرحله از علم را علم لدنی و برآمده از نفس وجودی می‌نامند. بعد از برگشت دیگه سایه را ندیدم حتی در خواب . و با موجوداتی عجیب و گاه بزرگ و گاه کوچک به اندازه یک حشره یا شب پره ، حرف زدم. شب پره میگم بخاطر نوری بود که داشتند ، یعنی حشره ایی که پرواز می‌کرد و نور داشت. و گاهی بزرگ و شبیه انسان بودند ، و گاهی کوچک و حشره مانند که پر زدنشون باعث ضعیف و قوی شدن نورهای بدنشون میشد . البته اینها رو درخواب میدیدم. و مدتهاست که دیگر نمیبینم. و نگران هستم که شاید گناه و ناشکری باعث شده دیگر لایق دیدن این خوابهای ماورائی و ملکوتی نباشم. ✨ و بازگشت به دنیا.🌾 ✍️ علیرضا.🕊️🥀 @Oroojvaagahi
💢ماجرای واقعی ِ ✨ برای دومین بار؛ 🔹بخاطر بیماری پدرم ، از اندیشه خانه رو فروختم و آمدم در تهران خانه خریدیم . در ۴ سال پدرم چهار عمل جراحی سخت انجام داد، که فقط در یکی از جراحی ها ۱۵ ساعت در اتاق عمل بود و در این زمان داخل اتاق عمل گوشت و پوست شکمش و پای چپش سوخته بود. ماه‌ها با برادرم، یک روز درمیان همراهش ماندیم. ۲۳ مرداد ۱۳۹۹ بود ، برادرم اومد و بعد از زمان ملاقات ایشون پیش پدر همراه ماند و من آمدم خانه تا استراحت کنم، چون شبها در بیمارستان نمی‌توانستم بخوابم. در بیمارستان کمی با برادرم بحث کردم ، ایشون می‌گفتند که چرا آنقدر برای پدر وسایل خوراکی میخری و می‌دهی و باعث میشوی بیش از حد دستشویی لازم شود ، ( چون پدر قادر نبود خودش دستشویی برود و برای ایشون ظرف مخصوص بر روی تخت می‌آوردیم ). در مسیر برگشت اعصابم خراب بود و با خودم فکر میکردم و و و... قبل از ورود به تونل توحید حس خفگی داشتم ، اهمیت ندادم و گفتم از اعصاب هست ، ولی در داخل تونل توحید شدت خفگی بیشتر شد مادر در کنارم بود ، کپسول آسم هم در ماشین و هم در خانه داشتم ، کپسول یا اسپری تنفسی آبی و نارنجی رو مادر داد تا در دهان اسپری کنم . ولی کپسول نارنجی عمل نکرد. چون کپسول عمل نکرد ، استرس گرفتم و خفگی شدت پیدا کرد و تورم داخل نای بیشتر شد و مسیر تنفسی کامل مسدود شد. بیرون تونل رسیده بودیم و کنار کشیدم و دست و پا زدم و چشمهام سیاهی رفت و افتادم. چند لحظه بعد شاهد ترافیک شدید و ازدحام جمعیت و زاری مادر و همسر و دخترانم بودم ، تمام تجربه سال ۱۳۹۴ را بیاد آوردم . اینبار یک لحظه جلو رفتم و نگاه کردم و برگشتم در ارتفاع ۲۰ متر از سطح زمین بودم. بلافاصله اون سایه و صدای مهربان ، یاد خفگی قبل افتادم ، برگشتم صداش کنم ولی کسی نبود ، کمی به خانه و بیمارستان و پدر و و و فکر کردم و بلافاصله و با سرعت بیشتر از نور میرفتم و برمیگشتم. یک لحظه حس کردم از پشتم تا نوک انگشت‌های پام یکسری کابل‌های نقره ایی کمرنگ وجود دارد ، که در تجربه اول اونها نبود ، خواستم با دستهام لمسشان کنم و بررسی کنم چی هستند ، دیدم اتصالی از من تا جسدم کشیده شده اند ، در این لحظه صدای مهربان آن سایه رو شنیدم ، گفت ؛ اینها ارتباط وجودی شما با جسم فانی شماست ، پرده ایی برای جدا شدن از ابدیت ، وقتی جدا و ناپیدا شوند به علم الهی خود باز میگردید ، اونموقع نفهمیدم چی گفت ، ولی در ادامه تجربه ام تک تک کلماتش را با تمام وجودم فهمیدم ، به علم ابدی و بی نهایت رسیدم ، انگار همه چیز را می‌دانستم و همه کس را می‌شناختم و زندگی گذشته و آینده هرکسی را که نگاه میکردم را از حفظ بودم ، خوب و بد را با نگاه میفهمیدم. در آن ارتفاع دیدم صدای آژیر میاد ، نگاه کردم و دیدم آمبولانس در ترافیک نواب مانده و قادر به تحرک نیست . خواستم کمک کنم و رفتم به رانندگان میگفتم ؛ بکش کنار ، اون طرف جا داری . به دیگری گفتم ؛ صدای اون ضبط لعنتی رو کم کن تا آژیر آمبولانس رو بشنوی . داد میزدم ؛ راه بدید ، راه رو باز کنید. گریه میکردم و جالب اینکه اشک جاری از چشمهام رو میدیدم ، و حس میکردم. سایه با آرامش گفت ای بنده خدا ، تو نفس الهی هستی و خارج از جسم فانی ، آرام باش ، آنها تو را نمی‌بینند و صدایت را نمی شنوند. حس میکردم خودم دارم به خودم میگم ، ولی اینبار اون سایه بود که در گوشه چشمم بود ولی صدایش از درونم می‌آمد. برگشتم عقب با حس برق گرفتگی ضعیف و قلقلک کم. (من از بچگی بسیار قلقلکی بودم و همین الان هم همچنین ) برگشتم عقب و کنار جسمم بودم. زاری و گریه و شلوغی گیجم کرد و لحظه ایی خودم رو در داخل آمبولانس دیدم ، کنار پرستار نشسته بودم و خودم رو نگاه میکردم. آمبولانس راه افتاده بود و از خیابان امام خمینی پیچید و پرستار با آیفون یا همون گوشی به راننده گفت برو لقمان . ناراحت بودم که چرا تلاشی نمیکنه ، نه آمپولی و نه سرمی ، لحظه ایی به مادر فکر کردم و در همان لحظه پیشش بودم. در اون احوال مادر رو نذاشته بودند با آمبولانس بیاد و گفته بودند با ماشینتون دنبالمون بیایید ، گفته بودند بیمارستان قلب امام میبریم، ولی بعدش به لقمان بردند . یک چیز رو هم اضافه کنم ، در اون حالت وقتی قلبم دقیقه ایی یک یا دو ضربان میزد رو حس میکردم ، اولش به سایه گفتم قلبم راه افتاد ، ولی سایه جواب نداد. فقط خودم به خودم گفتم همین،! فقط یک ضربان. یک ضربان دیگه حس کردم و باز گفتم ؛ قلبم کار کرد . ولی از سکوت سایه مهربون ، فهمیدم که دیگه تمومه ، و این چند ضربان برای آخر کارم هست. ✍️ علیرضا.🕊️🥀 ادامه دارد... @Oroojvaagahi
💢ماجرای واقعی ِ ✨ برای دومین بار؛ 🔹در لقمان دوله زمان زیادی تو راه رو روی برانکارد چرخدار ماندم ، به خودم نگاه میکردم . خواهرم ماشین من رو رونده بود و آمدند بیمارستان و من مثلا راهنمایی میکردم که کجا هستم ، ولی اونها به سمت پارکینگ داخلی رفتند ، من داد میزدم ؛ اینجا هستم . ولی نمی شنیدند! بالاخره پرسیدند و یک نفر گفت؛ احتمالاً اورژانس باشه ، اونجا برید . آنها آمدند و جسم بی روح من رو پیدا کردند . داد و بیداد مادرم باعث شد بعد از شاید یکساعت دکتر اومد و معاینه کرد و نوشت و گریه بلند شد و نامه ایی رو امضا کردند و ۷۵ هزار تومن واریز کردند و من رو آمبولانس برد بهشت زهرا. خانواده و فامیل رو هرکسی به چند نفر خبرداد و آمدند بهشت زهرا . کار خرید و کارهای اداری انجام شد ، و دیدم دارن بحث می کنند . کارمند اداری میگفت ؛ بعد از ساعت ۵ یا همان ۱۷ دفن نداریم ، و باید فردا برای بقیه کارها بیائید . الان دیگه کارمندان و ملا و نوحه خوان و و و نیست. من رو داده بودن سردخونه ، و گفته بودند صبح ۸ اینجا باشید. دیگه قبول کرده بودم که مُردم. حالت نور عجیبی که وصفش سخته، به من نزدیک شد تا اینکه جایی رو دیگه ندیدم، نمیدونم چقدر طول کشید ، ولی حس میکردم دارم به انتهای یک تونل نوری نزدیک میشم ، در اصل داشتم داخل همان نور سفید که از دور آمد و من رو دربر گرفت حرکت میکردم ، انتهای تونل حس کردم دارم بجای پرواز و معلق بودن در هوا ، با دوپای خودم حرکت میکنم ، اولش خودم تنها بودم ولی بعدش تعداد زیادی رو در مسیر بیابان مانند دیدم با من حرکت میکنند، بعضی‌ها در دستشون بنظر میومد یک تکه کاغذ دارند ، ولی من در دستم هیچی نداشتم. حس عجیبی داشتم فکر میکردم همه چیز را می‌دانم. حس میکردم این مسیری که میروم درست هست . در طی مسیر کم کم تعدادمون زیاد شد ، انتهای مسیر به یک دریا رسیدیم که آب تیره داشت ، و چند کشتی ، و تعدادی موجودات عجیب و بزرگتر از ما که سر مردم رو می‌گرفتند و به پیشانی آنها نگاه می‌کردند و اجازه ورود به کشتی را میدادند . نوبت به من رسید و نگاه کرد و گفت ؛ برگرد . گفتم ؛ کجا ؟ من هم میخوام با اینها بروم. گفت ؛ برگرد. کنار ایستادم و تماشا کردم. چهره خشن و جدی داشتند ، و به سولات من جواب نمیدادند ، و فقط با دستشان مانع من میشدند . در حالت عادی که باهاشون حرف میزدم ، باید به بالا نگاه میکردم. حدوداً یک یا یک و نیم متر از من بلندتر بودند و بدن حجیم و عضلانی داشتند. یکی دستش را گذاشت پشت سرم و به چهره من نگریست و با دستش من را کنار زد . حس کردم دستش به بزرگی کل سینه من هست. اما خشونت یا برخورد تند نکرد و گفت ؛ تو نمیتونی بری ، برگرد. فکر کردم شاید در اول مسیر راه را اشتباه آمدم. از آنها خشونتی ندیدم ، مدام سوال میکردم و جلو میرفتم و با دستهای بزرگش من را به عقب میراند ، نهایت طول دستانش یک و نیم متر بود ، ولی وقتی من رو عقب یا کنار میکشید ، حس میکردم چندین متر عقب رفتم. بعضی از مردم چهره های عجیب داشتند و اگر دقت میکردیم می‌دیدیم که مانند خوک و سگ و میمون و حیوانات دیگر هستند ، از سایه کنارم پرسیدم؛ اینها چرا این شکلی هستند ؟ باز هم جواب نداد ، نگران بودم . دنبال چیزی میگشتم تا ببینم خودم چه شکلی هستم که ، دالانی لوله ایی از نور رنگارنگ باز شد و من در آن سقوط کردم. ✍️ علیرضا.🕊️🥀 ادامه دارد... @Oroojvaagahi
مقدمه به نظر حقیر بعضی از افراد هستند که خدا آنها را به صورت ویژه دوست دارد . حتی وقتی که نافرمانی خدا را هم می کنند . خدا رهایشان نمی کند . بارها با شیوه های گوناگون صدایشان می زند تا آنها را متوجه خود کند . اما ممکن است آن افراد متوجه محبت خدا نشوند و باز هم به بیراهه رفته و از خدا و دستورات او غفلت کنند . اما با همه این ها خدا آنچنان به آنها علاقه دارد که ممکن است حتی با نشان دادن تجربه مرگ آنها را در حلقه محبت خود نگه دارد . شاید همه تصور کنند که این بندگان هستند که عاشق خدایشان می‌شوند ، در حالی که این گونه نیست . خدا بزرگتر از این است که ما بندگان بی‌مقدار عاشق او شویم. اوست که عاشق بندگانش هست. اوست که هرچه بنده اش با گناه از او دور می‌شود ، آنچنان عاشقش هست که رهایش نمی‌کند و باز هم او را به خود می‌خواند . این تجربه مردیست که مورد عنایت ویژه خدا قرار داشته است آن هم نه یک بار بلکه دو بار به اذن خدا به آنسو سفر کرده و باز گشته است. تجربیات ایشان از این دو سفر با عنوان ؛ ✨ در اختیار شما کاربران گرامی قرار می گیرد . @Oroojvaagahi
💢ماجرای واقعی ِ ✨ برای اولین بار؛ 🔹از صبح تا ساعت ۲۰ جوشکاری کرده بودم. شدید خسته بودم ، اضافه کاری مونده بودم، بشدت هم حالت تنگی نفس داشتم. ورودی شهر اندیشه حمله بهم دست داد. پیاده شدم و از شدت خفگی چند قدم رفتم و افتادم. ساعت حدود ۲۰/۳۰ بود کمی دست و پا زدم و ... نمیدونم چند دقیقه گذشت تا اینکه دیدم از بالا دارم خیابون و یکنفر که دراز کشیده رو نگاه میکنم. یک خانم محجبه از خودروی پژو ۴۰۵ نقره ایی نگهداشت ، و از صندوق چادر گل گلی آورد و کشید روی من. هنوز متوجه نبودم که معلق در هوا هستم ، نمیدونستم که اون جسد منه. یک لحظه سایه ایی در کنارم دیدم که گفت آماده ایی بریم. وقتی نگاهش کردم دیده نمیشد ، ولی هنگام نگاه کردن به جلو سایه اش را می‌دیدم. هیچ صورت و تصویری نداشت. فقط صدای لطیف و مهربون با یک سایه بود. کمی اطرافم رو نگاه کردم تا پیداش کنم ، که متوجه شدم معلق در هوا هستم ، ارتفاع حدود ۱۵ الی بیست متری ، وحشت کردم ، بلافاصله اون سایه گفتش نترس ، مشکلی دیگر نداری. سایه یک انسان بود ، که در نگاه مستقیم ناپدید میشد ، ولی در گوشه چشمم سایه اش را می‌دیدم . بعدها متوجه شدم اون سایه انگار داخل چشمم بود و در گوشه راست حدقه چشم ، ترس کل وجودم رو گرفت ، و سایه با صدای مهربون میگفت نترس ، و گفت میدونی اون جسد کیه؟ بدون جواب دادن ، به جسد نگاه کردم و ناخود آگاه تا سطح زمین به کنارش رفتم. اون ماجرای قلقلک اومدن ارواح هنگام عبور از بدن دیگران واقعیت داشت ، ولی خیلی جزئی ، چون کنار جسدم دیدم مردم از من عبور می‌کنند و حالتی مثل برق گرفتگی خیلی ضعیف که همراه با قلقلک بود بهم دست میداد خودم رو دیدم و در لحظه عقب رانده شدم. نمیدونم خودم رفتم عقب یا کشیده شدم. کمی با ترس روی هوا معلق چرخیدم و داشتم داد میزدم غریبه کجایی،؟ چرا من اینجوری شدم؟ با مهربونی گفت نگران نباش ، نه لب زدنی و نه چهره ایی ، انگار تمام حرفهاش رو از داخل بدن خودم می‌شنیدم. گفت به خانوادت نگاه کن نگرانند ، همینکه به بچه هام و خانمم فکر کردم ، بلافاصله خونه بودم و دیدم خانمم زنگ میزنه ، در جا خودم رو تو ماشین دیدم ، خواستم گوشی رو بردارم از پشت آمپر ماشینم ، دیدم نمیشه ، بلافاصله در خانه بودم و به خانمم میگفتم زنگ نزن من اینجا هستم،نمیدونی چی شده ، من یجوری شدم ، انگار تو بدنم نیستم ، من مردم، ولی نشنید ، و هی زنگ میزد. حس کردم قلقلکم میاد ، در جا پیش جسدم اومدم ، یک آمبولانس و خودروی پلیس اومده بودند ، دکتر صادقی و راننده آمبولانس من رو تکون دادند و بدنم رو معاینه کردند و گفتند ماشین نزده ، شروع کرد نوشتن ، گزارش و مرگ در اثر انفارکتوس یا سکته ، شکستگی یا تصادف و اثراتی از تصادف دیده نشد ، ساعت ۲۰/۳۹ دقیقه تاریخ۱۳۹۴/۵/۲۵ پولهایی که مردم می‌ریختند رو‌صداش رو می‌شنیدم. جالبه که بعضی اسکناس می‌ریختند و باد می‌برد و من دنبال اونها میرفتم جمع کنم ، ولی نمیتونستم ، پولهایی رو که مردم می‌ریختند ، جمع کردند و تو آمبولانس گذاشتند و من رو روی برانکارد و داخل امبولانس، کمی صبر کردند و بعد دکتر صادقی گفت من از اینجا میرم خونه با بچه هام شام بخورم ، کسی اومد سراغم رو گرفت، بگو رفته از دکه سیگار بگیره، این رو هم ببر به آقای رسولی تحویل بده ، آدم اون زمان گیج و منگه ، من خودم بارها به خودم توپیدم که چرا اینکار رو کردم و دنبال اسکناس‌ها بودم ، و اون سایه خندید و به اسم من رو صدا زد ؛ علیرضا ، ای بنده خدا ، به خودت بیا ، یک لحظه حالم بد شد خودم رو خونه دیدم و نگرانی همسرم رو دیدم ، و زنگ زده بود به پسر عمه ام حسین ، که رضا نیومده ، گوشیش هم زنگ میخوره ولی جواب نمیده. در همین حال یهو احساس سرما کردم و انگار داخل یک تونل افتادم و بسرعت سقوط کردم. یک لحظه بیدار شدم و فکر کردم تو بیمارستانم. سرمای سردخانه بیمارستان امام سجاد ، خیابان ولیعصر شهریار،شوک وارد کرده بود و قلبم دوباره زد ، هی فکر کردم که من چطور آمدم بیمارستان ، چرا کسی نیست ، کنارم یک مرد پیر روی تخت بود ، و زیر پاهام یک خانم زشت و ژولی پولی با موهای فرفری بود ، خواستم سوال کنم ، ولی دیدم انرژی حرف زدن ندارم و انگار لال شدم. دوباره از حال رفتم ، دوباره از سرما بیدار شدم و میلرزیدم ، دیدم اون پیرمرد همونطوری مونده و تکون نخورده ، زیر پاهام هم اون زنه ثابت بود ، سمت چپ خودم رو نگاه کردم و یخچالهای سردخانه رو دیدم ، و یهو از ترس چرخیدم و افتادم زمین سردخونه . ادامه دارد... ✍️ علیرضا 🕊️🥀 •@Oroojvaagahi
💢ماجرای واقعی ِ ✨ برای اولین بار؛ 🔹انرژی نداشتم ، ولی گریه و زاری میکردم ، اما هرچقدر خواستم داد بزنم صدا نداشتم ، خودم رو کشان کشان رسوندم انتهای سالن و سمت راست درب شیشه ایی رو دیدم رسیدم به درب شیشه ایی دیدم از پشت با زنجیر قفل شده. داد میزدم ولی صدا نداشتم ، دراز کشیدم و گریه کردم ، یک لحظه صدای پا اومد ، از پایین درب شیشه ایی که برچسب نداشت یا مات نبود ، یک جفت پا دیدم . ناخود آگاه داد زدم و با پاهام به درب شیشه ایی زدم ، بیچاره زنه ترسید و تکیه داد به دیوار و نشست،و داد زد آقای رسولی ، آقای رسولی ، و خم شد از پائین به من نگاه کرد. یک جوان ریشو و قد بلند اومد پائین و اون خانم بهش اشاره کرد و رسولی من رو دید ، رفت بالا و کلید آورد و درب رو باز کرد . من رو کشید به دیوار تکیه داد ولی من افتادم ، خندید و گفت پسر تو سردخانه چیکار میکنی. چیزی شده؟ چیزی دیدی؟ بچه کجایی؟ اونجا چکار میکردی؟ و و و ... فکر می‌کرد من رفتم تو سردخانه و چیزی دیدم و از حال رفتم و در این زمان اونها اومدند درب رو قفل کردند، و من اونجا موندم ، ( این فکرش رو خودش گفت ) گفت صبر کن ویلچر بیارم ، ویلچر آورد و چند نفری( زن مستخدم و شوهرش و راننده آمبولانس و رسولی ) من رو گذاشتند روی ویلچر، با آسانسور برد بالا ، دیگه چیزی نفهمیدم ، طبقه بالا داخل بخش ، گویا دکترها میان معاینه میکنند و سوال میکنند و من جواب میدم ، ولی اصلا هیچی یادم نمیاد از اون لحظه . دکتر بخش میگه باید صادقی معاینه کنه ، رسولی نیش خند میزنه که همین صادقی گزارش فوت رو بدون معاینه امضا و تایید کرده ، و بقیه ماجرا که اینها رو رسولی به من گفت.خودم اصلا یادم نمیاد. حس کردم یک لحظه رفتم بالا و خوردم زمین. بیدار شدم دیدم راننده آمبولانس مانند یک اسب داره لایی میکشه و تو دست اندازها بالا پایین میکنه ما رو. بلند شدم بشینم ، اون پرستار گفت دراز بکش ، بعد سوال کرد ، میدونی کی هستی ، اسمت چیه ، بیماری داری؟ و و و... بلند شدم نشستم ، و جلو رو نگاه کردم یک لحظه ماشین خودم رو دیدم ، کمی فکر کردم و بعد داد زدم نگهدار ، اون ماشین منه، تازه حافظه ام کمی یاری کرد و فهمیدم چی شده اومدم پایین رفتم پیش ماشینم ، دیدم خاموش شده ولی پشت امپرم روشنه ، گوشیم هم رو داشبورد و پشت امپر بود، برداشتم زنگ زدم خونه و همسرم ماجرا رو فهمید و به پدرم و پسر عمه ام زنگ زد بیان. چون ماشینم کنار اون دکه بود ، شیشه ها پایین و گوشی رو داشبورد ، کسی دست نزده بود ، این دفعه اول بود که مرده بودم. بردند بیمارستان قلب شهید مدنی کرج ، پذیرش نکردند. به هر بیمارستانی رفتیم ، پذیرش نکردند یکی از دکترهای بیمارستان ولیعصر نیروی انتظامی تهران بالاتر از ونک و بعد از میرداماد ، گفت با این نامه دکتر احمق کسی بستری نمیکنه، برید نامه رو عوض کنید بیایید. پدرم رفت نامه رو عوض کرد و به جای فوت از ساعت ۲۰۳۰ الی ۳/۳۰ نوشت احتمال انفارکتوس و سکته قلبی تشخیص داده شد و کمک‌های اولیه انجام شد و فلان و فلان و تزریقات چی زدند و الی اخر، نامه رو آورد و من در بیمارستان نیروی انتظامی ونک ۱۳ روز بستری شدم بقیه اش ماجراهای بیمارستان و گفتن حرفهای دکتر صادقی به راننده آمبولانس هستش که تمام کارها و حرفهاشون رو گفتم ، و اونها گریه می‌کردند. پول‌های داخل اون چادر گم شد ، ولی زمان دزدیدن پولها توسط مستخدم بیمارستان که لباس نگهبانی هم پوشیده بود رو دیدم ، بعدش به رسولی که اومده بود ملاقاتم گفتم ، رفته بود درست در محلی که گفته بودم پولها رو پیدا کرده بود ، پولها رو نگرفتم ، ولی چادر گل گلی که اون خانم مهربون روی من کشید رو گرفتم و نگه داشتم. ✨ و بازگشت به دنیا.🌾 ✍️ علیرضا 🕊️🥀 •@Oroojvaagahi