eitaa logo
ایثار345
77 دنبال‌کننده
10.6هزار عکس
10.7هزار ویدیو
64 فایل
🥀ای آنکه گذرت بر خاک من است، بدان که من طعمه مرگ نیستم...
مشاهده در ایتا
دانلود
💢ماجرای واقعی ِ ✨ برای اولین بار؛ 🔹انرژی نداشتم ، ولی گریه و زاری میکردم ، اما هرچقدر خواستم داد بزنم صدا نداشتم ، خودم رو کشان کشان رسوندم انتهای سالن و سمت راست درب شیشه ایی رو دیدم رسیدم به درب شیشه ایی دیدم از پشت با زنجیر قفل شده. داد میزدم ولی صدا نداشتم ، دراز کشیدم و گریه کردم ، یک لحظه صدای پا اومد ، از پایین درب شیشه ایی که برچسب نداشت یا مات نبود ، یک جفت پا دیدم . ناخود آگاه داد زدم و با پاهام به درب شیشه ایی زدم ، بیچاره زنه ترسید و تکیه داد به دیوار و نشست،و داد زد آقای رسولی ، آقای رسولی ، و خم شد از پائین به من نگاه کرد. یک جوان ریشو و قد بلند اومد پائین و اون خانم بهش اشاره کرد و رسولی من رو دید ، رفت بالا و کلید آورد و درب رو باز کرد . من رو کشید به دیوار تکیه داد ولی من افتادم ، خندید و گفت پسر تو سردخانه چیکار میکنی. چیزی شده؟ چیزی دیدی؟ بچه کجایی؟ اونجا چکار میکردی؟ و و و ... فکر می‌کرد من رفتم تو سردخانه و چیزی دیدم و از حال رفتم و در این زمان اونها اومدند درب رو قفل کردند، و من اونجا موندم ، ( این فکرش رو خودش گفت ) گفت صبر کن ویلچر بیارم ، ویلچر آورد و چند نفری( زن مستخدم و شوهرش و راننده آمبولانس و رسولی ) من رو گذاشتند روی ویلچر، با آسانسور برد بالا ، دیگه چیزی نفهمیدم ، طبقه بالا داخل بخش ، گویا دکترها میان معاینه میکنند و سوال میکنند و من جواب میدم ، ولی اصلا هیچی یادم نمیاد از اون لحظه . دکتر بخش میگه باید صادقی معاینه کنه ، رسولی نیش خند میزنه که همین صادقی گزارش فوت رو بدون معاینه امضا و تایید کرده ، و بقیه ماجرا که اینها رو رسولی به من گفت.خودم اصلا یادم نمیاد. حس کردم یک لحظه رفتم بالا و خوردم زمین. بیدار شدم دیدم راننده آمبولانس مانند یک اسب داره لایی میکشه و تو دست اندازها بالا پایین میکنه ما رو. بلند شدم بشینم ، اون پرستار گفت دراز بکش ، بعد سوال کرد ، میدونی کی هستی ، اسمت چیه ، بیماری داری؟ و و و... بلند شدم نشستم ، و جلو رو نگاه کردم یک لحظه ماشین خودم رو دیدم ، کمی فکر کردم و بعد داد زدم نگهدار ، اون ماشین منه، تازه حافظه ام کمی یاری کرد و فهمیدم چی شده اومدم پایین رفتم پیش ماشینم ، دیدم خاموش شده ولی پشت امپرم روشنه ، گوشیم هم رو داشبورد و پشت امپر بود، برداشتم زنگ زدم خونه و همسرم ماجرا رو فهمید و به پدرم و پسر عمه ام زنگ زد بیان. چون ماشینم کنار اون دکه بود ، شیشه ها پایین و گوشی رو داشبورد ، کسی دست نزده بود ، این دفعه اول بود که مرده بودم. بردند بیمارستان قلب شهید مدنی کرج ، پذیرش نکردند. به هر بیمارستانی رفتیم ، پذیرش نکردند یکی از دکترهای بیمارستان ولیعصر نیروی انتظامی تهران بالاتر از ونک و بعد از میرداماد ، گفت با این نامه دکتر احمق کسی بستری نمیکنه، برید نامه رو عوض کنید بیایید. پدرم رفت نامه رو عوض کرد و به جای فوت از ساعت ۲۰۳۰ الی ۳/۳۰ نوشت احتمال انفارکتوس و سکته قلبی تشخیص داده شد و کمک‌های اولیه انجام شد و فلان و فلان و تزریقات چی زدند و الی اخر، نامه رو آورد و من در بیمارستان نیروی انتظامی ونک ۱۳ روز بستری شدم بقیه اش ماجراهای بیمارستان و گفتن حرفهای دکتر صادقی به راننده آمبولانس هستش که تمام کارها و حرفهاشون رو گفتم ، و اونها گریه می‌کردند. پول‌های داخل اون چادر گم شد ، ولی زمان دزدیدن پولها توسط مستخدم بیمارستان که لباس نگهبانی هم پوشیده بود رو دیدم ، بعدش به رسولی که اومده بود ملاقاتم گفتم ، رفته بود درست در محلی که گفته بودم پولها رو پیدا کرده بود ، پولها رو نگرفتم ، ولی چادر گل گلی که اون خانم مهربون روی من کشید رو گرفتم و نگه داشتم. ✨ و بازگشت به دنیا.🌾 ✍️ علیرضا 🕊️🥀 •@Oroojvaagahi
💢ماجرای واقعی ِ ✨ برای اولین بار؛ 🔹انرژی نداشتم ، ولی گریه و زاری میکردم ، اما هرچقدر خواستم داد بزنم صدا نداشتم ، خودم رو کشان کشان رسوندم انتهای سالن و سمت راست درب شیشه ایی رو دیدم رسیدم به درب شیشه ایی دیدم از پشت با زنجیر قفل شده. داد میزدم ولی صدا نداشتم ، دراز کشیدم و گریه کردم ، یک لحظه صدای پا اومد ، از پایین درب شیشه ایی که برچسب نداشت یا مات نبود ، یک جفت پا دیدم . ناخود آگاه داد زدم و با پاهام به درب شیشه ایی زدم ، بیچاره زنه ترسید و تکیه داد به دیوار و نشست،و داد زد آقای رسولی ، آقای رسولی ، و خم شد از پائین به من نگاه کرد. یک جوان ریشو و قد بلند اومد پائین و اون خانم بهش اشاره کرد و رسولی من رو دید ، رفت بالا و کلید آورد و درب رو باز کرد . من رو کشید به دیوار تکیه داد ولی من افتادم ، خندید و گفت پسر تو سردخانه چیکار میکنی. چیزی شده؟ چیزی دیدی؟ بچه کجایی؟ اونجا چکار میکردی؟ و و و ... فکر می‌کرد من رفتم تو سردخانه و چیزی دیدم و از حال رفتم و در این زمان اونها اومدند درب رو قفل کردند، و من اونجا موندم ، ( این فکرش رو خودش گفت ) گفت صبر کن ویلچر بیارم ، ویلچر آورد و چند نفری( زن مستخدم و شوهرش و راننده آمبولانس و رسولی ) من رو گذاشتند روی ویلچر، با آسانسور برد بالا ، دیگه چیزی نفهمیدم ، طبقه بالا داخل بخش ، گویا دکترها میان معاینه میکنند و سوال میکنند و من جواب میدم ، ولی اصلا هیچی یادم نمیاد از اون لحظه . دکتر بخش میگه باید صادقی معاینه کنه ، رسولی نیش خند میزنه که همین صادقی گزارش فوت رو بدون معاینه امضا و تایید کرده ، و بقیه ماجرا که اینها رو رسولی به من گفت.خودم اصلا یادم نمیاد. حس کردم یک لحظه رفتم بالا و خوردم زمین. بیدار شدم دیدم راننده آمبولانس مانند یک اسب داره لایی میکشه و تو دست اندازها بالا پایین میکنه ما رو. بلند شدم بشینم ، اون پرستار گفت دراز بکش ، بعد سوال کرد ، میدونی کی هستی ، اسمت چیه ، بیماری داری؟ و و و... بلند شدم نشستم ، و جلو رو نگاه کردم یک لحظه ماشین خودم رو دیدم ، کمی فکر کردم و بعد داد زدم نگهدار ، اون ماشین منه، تازه حافظه ام کمی یاری کرد و فهمیدم چی شده اومدم پایین رفتم پیش ماشینم ، دیدم خاموش شده ولی پشت امپرم روشنه ، گوشیم هم رو داشبورد و پشت امپر بود، برداشتم زنگ زدم خونه و همسرم ماجرا رو فهمید و به پدرم و پسر عمه ام زنگ زد بیان. چون ماشینم کنار اون دکه بود ، شیشه ها پایین و گوشی رو داشبورد ، کسی دست نزده بود ، این دفعه اول بود که مرده بودم. بردند بیمارستان قلب شهید مدنی کرج ، پذیرش نکردند. به هر بیمارستانی رفتیم ، پذیرش نکردند یکی از دکترهای بیمارستان ولیعصر نیروی انتظامی تهران بالاتر از ونک و بعد از میرداماد ، گفت با این نامه دکتر احمق کسی بستری نمیکنه، برید نامه رو عوض کنید بیایید. پدرم رفت نامه رو عوض کرد و به جای فوت از ساعت ۲۰۳۰ الی ۳/۳۰ نوشت احتمال انفارکتوس و سکته قلبی تشخیص داده شد و کمک‌های اولیه انجام شد و فلان و فلان و تزریقات چی زدند و الی اخر، نامه رو آورد و من در بیمارستان نیروی انتظامی ونک ۱۳ روز بستری شدم بقیه اش ماجراهای بیمارستان و گفتن حرفهای دکتر صادقی به راننده آمبولانس هستش که تمام کارها و حرفهاشون رو گفتم ، و اونها گریه می‌کردند. پول‌های داخل اون چادر گم شد ، ولی زمان دزدیدن پولها توسط مستخدم بیمارستان که لباس نگهبانی هم پوشیده بود رو دیدم ، بعدش به رسولی که اومده بود ملاقاتم گفتم ، رفته بود درست در محلی که گفته بودم پولها رو پیدا کرده بود ، پولها رو نگرفتم ، ولی چادر گل گلی که اون خانم مهربون روی من کشید رو گرفتم و نگه داشتم. ✨ و بازگشت به دنیا.🌾 ✍️ علیرضا 🕊️🥀 •@Oroojvaagahi