💢ماجرای واقعی
#عروج_تا_عرش ِ
#علیرضا_بندهخدا✨
برای اولین بار؛
#قسمتدوم
🔹انرژی نداشتم ، ولی گریه و زاری میکردم ، اما هرچقدر خواستم داد بزنم صدا نداشتم ، خودم رو کشان کشان رسوندم انتهای سالن و سمت راست درب شیشه ایی رو دیدم
رسیدم به درب شیشه ایی دیدم از پشت با زنجیر قفل شده.
داد میزدم ولی صدا نداشتم ، دراز کشیدم و گریه کردم ، یک لحظه صدای پا اومد ، از پایین درب شیشه ایی که برچسب نداشت یا مات نبود ، یک جفت پا دیدم .
ناخود آگاه داد زدم و با پاهام به درب شیشه ایی زدم ، بیچاره زنه ترسید و تکیه داد به دیوار و نشست،و داد زد آقای رسولی ، آقای رسولی ، و خم شد از پائین به من نگاه کرد.
یک جوان ریشو و قد بلند اومد پائین و اون خانم بهش اشاره کرد و رسولی من رو دید ، رفت بالا و کلید آورد و درب رو باز کرد .
من رو کشید به دیوار تکیه داد ولی من افتادم ، خندید و گفت پسر تو سردخانه چیکار میکنی.
چیزی شده؟
چیزی دیدی؟
بچه کجایی؟
اونجا چکار میکردی؟ و و و ...
فکر میکرد من رفتم تو سردخانه و چیزی دیدم و از حال رفتم و در این زمان اونها اومدند درب رو قفل کردند، و من اونجا موندم ، ( این فکرش رو خودش گفت )
گفت صبر کن ویلچر بیارم ، ویلچر آورد و چند نفری( زن مستخدم و شوهرش و راننده آمبولانس و رسولی ) من رو گذاشتند روی ویلچر، با آسانسور برد بالا ، دیگه چیزی نفهمیدم ،
طبقه بالا داخل بخش ، گویا دکترها میان معاینه میکنند و سوال میکنند و من جواب میدم ، ولی اصلا هیچی یادم نمیاد از اون لحظه .
دکتر بخش میگه باید صادقی معاینه کنه ، رسولی نیش خند میزنه که همین صادقی گزارش فوت رو بدون معاینه امضا و تایید کرده ،
و بقیه ماجرا که اینها رو رسولی به من گفت.خودم اصلا یادم نمیاد.
حس کردم یک لحظه رفتم بالا و خوردم زمین.
بیدار شدم دیدم راننده آمبولانس مانند یک اسب داره لایی میکشه و تو دست اندازها بالا پایین میکنه ما رو.
بلند شدم بشینم ، اون پرستار گفت دراز بکش ، بعد سوال کرد ، میدونی کی هستی ، اسمت چیه ، بیماری داری؟ و و و...
بلند شدم نشستم ، و جلو رو نگاه کردم یک لحظه ماشین خودم رو دیدم ، کمی فکر کردم و بعد داد زدم نگهدار ، اون ماشین منه،
تازه حافظه ام کمی یاری کرد و فهمیدم چی شده
اومدم پایین رفتم پیش ماشینم ، دیدم خاموش شده ولی پشت امپرم روشنه ، گوشیم هم رو داشبورد و پشت امپر بود، برداشتم زنگ زدم خونه و همسرم ماجرا رو فهمید و به پدرم و پسر عمه ام زنگ زد بیان.
چون ماشینم کنار اون دکه بود ، شیشه ها پایین و گوشی رو داشبورد ، کسی دست نزده بود ،
این دفعه اول بود که مرده بودم.
بردند بیمارستان قلب شهید مدنی کرج ، پذیرش نکردند.
به هر بیمارستانی رفتیم ، پذیرش نکردند
یکی از دکترهای بیمارستان ولیعصر نیروی انتظامی تهران بالاتر از ونک و بعد از میرداماد ، گفت با این نامه دکتر احمق کسی بستری نمیکنه، برید نامه رو عوض کنید بیایید.
پدرم رفت نامه رو عوض کرد و به جای فوت از ساعت ۲۰۳۰ الی ۳/۳۰ نوشت احتمال انفارکتوس و سکته قلبی تشخیص داده شد و کمکهای اولیه انجام شد و فلان و فلان و تزریقات چی زدند و الی اخر،
نامه رو آورد و من در بیمارستان نیروی انتظامی ونک ۱۳ روز بستری شدم
بقیه اش ماجراهای بیمارستان و گفتن حرفهای دکتر صادقی به راننده آمبولانس هستش که تمام کارها و حرفهاشون رو گفتم ، و اونها گریه میکردند.
پولهای داخل اون چادر گم شد ، ولی زمان دزدیدن پولها توسط مستخدم بیمارستان که لباس نگهبانی هم پوشیده بود رو دیدم ،
بعدش به رسولی که اومده بود ملاقاتم گفتم ، رفته بود درست در محلی که گفته بودم پولها رو پیدا کرده بود ،
پولها رو نگرفتم ، ولی چادر گل گلی که اون خانم مهربون روی من کشید رو گرفتم و نگه داشتم.
#پایان_عروج ✨
و بازگشت به دنیا.🌾
✍️ علیرضا 🕊️🥀
•@Oroojvaagahi
💢ماجرای واقعی
#عروج_تا_عرش ِ
#علیرضا_بندهخدا✨
برای اولین بار؛
#قسمتدوم
🔹انرژی نداشتم ، ولی گریه و زاری میکردم ، اما هرچقدر خواستم داد بزنم صدا نداشتم ، خودم رو کشان کشان رسوندم انتهای سالن و سمت راست درب شیشه ایی رو دیدم
رسیدم به درب شیشه ایی دیدم از پشت با زنجیر قفل شده.
داد میزدم ولی صدا نداشتم ، دراز کشیدم و گریه کردم ، یک لحظه صدای پا اومد ، از پایین درب شیشه ایی که برچسب نداشت یا مات نبود ، یک جفت پا دیدم .
ناخود آگاه داد زدم و با پاهام به درب شیشه ایی زدم ، بیچاره زنه ترسید و تکیه داد به دیوار و نشست،و داد زد آقای رسولی ، آقای رسولی ، و خم شد از پائین به من نگاه کرد.
یک جوان ریشو و قد بلند اومد پائین و اون خانم بهش اشاره کرد و رسولی من رو دید ، رفت بالا و کلید آورد و درب رو باز کرد .
من رو کشید به دیوار تکیه داد ولی من افتادم ، خندید و گفت پسر تو سردخانه چیکار میکنی.
چیزی شده؟
چیزی دیدی؟
بچه کجایی؟
اونجا چکار میکردی؟ و و و ...
فکر میکرد من رفتم تو سردخانه و چیزی دیدم و از حال رفتم و در این زمان اونها اومدند درب رو قفل کردند، و من اونجا موندم ، ( این فکرش رو خودش گفت )
گفت صبر کن ویلچر بیارم ، ویلچر آورد و چند نفری( زن مستخدم و شوهرش و راننده آمبولانس و رسولی ) من رو گذاشتند روی ویلچر، با آسانسور برد بالا ، دیگه چیزی نفهمیدم ،
طبقه بالا داخل بخش ، گویا دکترها میان معاینه میکنند و سوال میکنند و من جواب میدم ، ولی اصلا هیچی یادم نمیاد از اون لحظه .
دکتر بخش میگه باید صادقی معاینه کنه ، رسولی نیش خند میزنه که همین صادقی گزارش فوت رو بدون معاینه امضا و تایید کرده ،
و بقیه ماجرا که اینها رو رسولی به من گفت.خودم اصلا یادم نمیاد.
حس کردم یک لحظه رفتم بالا و خوردم زمین.
بیدار شدم دیدم راننده آمبولانس مانند یک اسب داره لایی میکشه و تو دست اندازها بالا پایین میکنه ما رو.
بلند شدم بشینم ، اون پرستار گفت دراز بکش ، بعد سوال کرد ، میدونی کی هستی ، اسمت چیه ، بیماری داری؟ و و و...
بلند شدم نشستم ، و جلو رو نگاه کردم یک لحظه ماشین خودم رو دیدم ، کمی فکر کردم و بعد داد زدم نگهدار ، اون ماشین منه،
تازه حافظه ام کمی یاری کرد و فهمیدم چی شده
اومدم پایین رفتم پیش ماشینم ، دیدم خاموش شده ولی پشت امپرم روشنه ، گوشیم هم رو داشبورد و پشت امپر بود، برداشتم زنگ زدم خونه و همسرم ماجرا رو فهمید و به پدرم و پسر عمه ام زنگ زد بیان.
چون ماشینم کنار اون دکه بود ، شیشه ها پایین و گوشی رو داشبورد ، کسی دست نزده بود ،
این دفعه اول بود که مرده بودم.
بردند بیمارستان قلب شهید مدنی کرج ، پذیرش نکردند.
به هر بیمارستانی رفتیم ، پذیرش نکردند
یکی از دکترهای بیمارستان ولیعصر نیروی انتظامی تهران بالاتر از ونک و بعد از میرداماد ، گفت با این نامه دکتر احمق کسی بستری نمیکنه، برید نامه رو عوض کنید بیایید.
پدرم رفت نامه رو عوض کرد و به جای فوت از ساعت ۲۰۳۰ الی ۳/۳۰ نوشت احتمال انفارکتوس و سکته قلبی تشخیص داده شد و کمکهای اولیه انجام شد و فلان و فلان و تزریقات چی زدند و الی اخر،
نامه رو آورد و من در بیمارستان نیروی انتظامی ونک ۱۳ روز بستری شدم
بقیه اش ماجراهای بیمارستان و گفتن حرفهای دکتر صادقی به راننده آمبولانس هستش که تمام کارها و حرفهاشون رو گفتم ، و اونها گریه میکردند.
پولهای داخل اون چادر گم شد ، ولی زمان دزدیدن پولها توسط مستخدم بیمارستان که لباس نگهبانی هم پوشیده بود رو دیدم ،
بعدش به رسولی که اومده بود ملاقاتم گفتم ، رفته بود درست در محلی که گفته بودم پولها رو پیدا کرده بود ،
پولها رو نگرفتم ، ولی چادر گل گلی که اون خانم مهربون روی من کشید رو گرفتم و نگه داشتم.
#پایان_عروج ✨
و بازگشت به دنیا.🌾
✍️ علیرضا 🕊️🥀
•@Oroojvaagahi