eitaa logo
عــــشق ممنـــوعه؛
6.9هزار دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
889 ویدیو
7 فایل
بسم رب الحسنین علیهما السلام 💚 بعضی تجربه ها قشنگن، مثلِ دوست داشتنِ تــــــــــــــــــو...♥️🌿 رمان"عشق ممنوعه" به قلم:elsa هرگونه کپی برداری حتی با ذکر نام نویسنده حرام و پیگرد الهی دارد:") @ansar_tab تبلیغات خواستین👆
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋🕯🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯🦋🕯 🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯 🦋🕯 🕯 او نیز فنجان قهوه اش را برداشت و آرام، بدون آنکه نگاهم کند مشغول خوردن شد. هنوز چندی نگذشته بود که سنگینی نگاهم را حس کرد. سرش را بلند کرد و گفت : کار و بار چطوره؟ تونستی با صاحب کارت کنار بیای یا همچنان مثل خروس جنگی می مونین؟ یاد آرامش که افتادم قیافه ام را جمع کردم و گفتم: بابا بذار نیم ساعت به اون انگری برد فکر نکنم! دیگه حتی موقع خواب هم ولم نمی کنه. شده کابوس شبام. هر شب خواب می بینم داره تا صبح سرم عربده می کشه و توبیخم می کنه. یه بار که خواب دیدم منو با میخ زده به دیوار داره با تیغ روی بدنم نقاشی می کشه. چشمانش از تعجب گرد شد. فنجانش را روی میز گذاشت و گفت : این بیشتر شبیه فیلم جناییه تا خواب ترسناک! حالا خوبه دختره. قلوپ آخر چایم را خوردم و گفتم : خوبه خودت با این دختر تکامل داشتی می دونی چه اعجوبه ایه. ببر و سگ و خر و پلنگ کم بود، خانم مار هم انداخت به جونم. با صدایی که سرشار بود از ناباوری، گفت : مار؟؟! نکنه گفته باید به مار هم غذا بدی. بسته ی سیگارم را از جیبم در آوردم و گفتم : نه. حکایت همون شرط بندی و شوخی خرکیاس که اون سری گفتم. - ناموسا اینقدر جدیه؟ بابا من فکر کردم لفظی یه چی گفتین دو روز بعدم یادتون می ره. - خوبه گفتم کتبییش کردیم همون روز. لب آویزان کرد و گفت : عجب - مش رجب. از همون سری که خانم قرص به خورد ما داد هنوز دل و رودم صاف و صوف نشده. هرچی می خورم حالت تهوع می گیرم. - بابا شما دیگه کی هستین. خوبه فقط یه راننده و کارگر ساده ای! من که بازم می گم این وسط یه خبرایی هست. دست دراز کردم و دو بار کوبیدم روی شانه اش. - گارداش، جای الکی حاشیه ساختن بگو بینم قضیه چیه؟ خودش را به آن راه زد. - کدوم قضیه؟ - همون قضیه که بخاطرش واسه من دست کردی تو جیب مبارک! این بار او زد روی شانه ام و گفت : بی چشم و رو تویی. بقیه اداتو در میارن. کمی آرام شدم. خوشبختانه هنوز زبانش سر جایش بود. این بار خنده ام را زودتر جمع کردم، کشش ندادم و کمی جدی تر از قبل گفتم : چی شده آرکان؟ چی می خوای بگی که روت نمی‌شه؟ انگار خودش هم دیگر نمی خواست طفره برود. برای بار چندم سرش را انداخت پایین و هوفی غلیظ کشید. با اینکه دیگر داشت نگرانم می کرد، اما به رویش نیاوردم. کمی صبر کردم تا خودش زبان باز کند و حرف دلش را بگوید. دستی لای موهای یک دست و خوش حالتش که به تازگی کوتاهشان کرده بود فرو برد. نگاه روشنش که هر بار به یک رنگ در می آمد به من دوخت و بالاخره لب تر کرد. - یکم مسخرس ولی واسه اولین بار روم نمی‌شه جلوت حرف بزنم. نوچی کردم و گفتم : ایسگای ما رو گرفتی آرکان؟ غریبم مگه؟ حرفتو بزن بابا نصفه عمر شدم. من هنوز همون پخی ام که بودم. راحت باش. دستی پشت گردنش کشید و بعد از کلی من من و این دست و آن دست کردن، به چشمانم خیره شد و کمی مصمم گفت : از مقدمه چینی بدم نمیاد بلد هم نیستم اصلا. رک و راست می گم.... با مکثی کوتاه، آرام تر گفت : هستی رو می دی من؟
🦋🕯🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯🦋🕯 🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯 🦋🕯 🕯 خنثی نگاهم کرد و گفت : ای بابا چرا هی در عالم رویا غرق می شی؟ به چی فکر می کنی؟ سرم را به طرفین تکان دادم و گفتم : خب چی بگم الان؟ از نگاهش خواندم دلش می خواهد کله اش را بکوبد به دیوار. خودم نیز از طرز حرف زدنم، احساس خنگی کردم. وقتش بود کمی ادبیات بی نظیرم را رو کنم. - فکر نکن نمی فهمم. خیلی هم خوب می فهمم. نقش‌ت هم بد نبود. می‌شه گفت ارزش امتحان کردن رو داره. اما خیلی باید روش کار بشه. بعد فکر نمی کنی من برای این کارا خیلی وقت ندارم؟ مشغول فکر کردن شد. باید کمی بیشتر روی این نقشه زوم می کردیم و با بهانه‌ای محکم، می توانستیم سریع تر سر از کار کمیل در بیاوریم و به دار و ندارش دست پیدا کنیم. یک دفعه انگار که چیزی به ذهنش رسیده باشد، یک متر به هوا پرید. دست هایش را به هم کوبید و گفت : یافتم! کنجکاو نگاهش کردم. با کمی هیجان گفت: من که آمار حساب های بانکیت رو ندارم، ولی فکر کنم ماشالله هزار ماشالله از لحاظ مالی تأمینی! درسته؟ ابرویم بالا پرید. - خب که چی؟ - می تونی بهش بگی می خوام باهات یه چیزی رو شریک شم. چمی دونم مثلا بگی فهمیدم کار و بارت چیه و منم می خوام یه سهمی داشته باشم. بالاخره اون آدم هم فکر های بلند مدت داره واسه بیشتر پر کردن دخلش و حتما نسبت به این موضوع حریصه. و چون می خوای پول بذاری وسط دست رد به سینه‌ات نمی زنه. مگه نه؟ بد هم نمی گفت، ولی چون شخص محتاطی بودم اول همه ی جوانب را می سنجیدم و بعد تایید می کردم. کمی فکر کردم و گفتم : نه من نه پدرم به هیچ وجه سمت این کارا نرفتیم. و کمیل اینو خوب می دونه. اون کلا راهش از من جداست. یکم ضایع نیست که یهویی بخوام بگم منم تو خلافت شریکم؟ دستی به گردنش کشید. به مبل تکیه داد، پاهایش را روی هم انداخت و گفت : خب حالا به این شکل هم نه. بگی می خوام یه سرمایه گذاری جدید کنم،نیاز به شریک و راهنما دارم. چطوره؟ داخل وی آی پی رمان حامی رمانو تموم کردیم اگر خواستید میتونید ۵۰ هزار تومان خریداری کنید 👌 ۶۸۸ پارت طولانز هست رمان ... البته تا اخر به طور رایگان داخل این کانال قرار میگیره ایدی جهت خرید ❌👇 @Mtaheri2
🦋🕯🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯🦋🕯 🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯 🦋🕯 🕯 سریع نگاهم روی در ورودی ثابت ماند. و باز هم کسی که منتظرش بودم بود. این هفتمین نفری بود که از در وارد می شد و من به امید آنکه کمیل باشد، سر بلند می کردم، ولی تیرم به سنگ می خورد. بی‌حوصله، موبایلم را از داخل کیفم در آوردم. خواستم خودم را با آن سرگرم کنم که شخصی رو به رویم نشست. سربلند کردم. این بار دیگر خودش بود. گوشی ام را روی میز گذاشتم. لبخند پهنی روی لبش. کمی سر جایش وول خورد و گفت : به‌به سلام حاج خانم. حال واحوال؟ خوب بلد بودم چطور نقش بازی کنم تا کمیل بویی نبرد. عینک دودی ام را برداشتم و کنار موبایلم روی میز گذاشتم. با همان لحن بی تفاوت همیشگی گفتم : سلام. خوبم. منتظر ماندم تا حرفی بزند. دست به سینه نشست و مشغول برانداز کردن اطراف شد. سر کچلش را به نشانه تحسین تکان داد. لب کج کرد و گفت : نه بابا. خوش سلیقه ای! کلک تو هم اینجور جاها میای و روی نمی کنی؟ مردمک چشمانم را به نشانه‌ی کلافگی، سیصد و هشتاد درجه چرخاندم و گفتم : عمو کار واجب داشتی نه؟ - باشه دختر چه عجله ایه؟ بعد سالی ماهی با برادر زادم اومدم بیرون، حق ندارم یکم باهاش گپ بزنم؟ اون روز هم که توی فرودگاه اونقدر بی اعصاب و کم حوصله بودی که حتی وای‌نسادی ببینی چی‌میگم. در جوابش چیزی نگفتم. وقتش بود یک درجه نرم تر شوم. - خب باشه. من الان اینجام بشنوم که شما چی می‌گی. منو را از روی میز برداشت. - اول بگو چی می‌خوری. خیلی منتظر موندی نه؟ - یکمی. من چیزی نمی‌خورم. - لوس نکن خودتو.بگو چی میخوری. - اهل ناز کردن نیستم. چیزی‌نمی خورم. به شوخی خندید و گفت : باشه، چرا عصبی می‌شی. گارسون را که پیدا کرد، دو بشکن زد و صدایش کرد. برای خودش یک اسپرسو‌ی دوبل سفارش داد. برای بار سوم هم نظرم را پرسید و همان جواب را گرفت. دیگر اصرار نکرد. دست هایش را روی میز در هم قلاب کرد. لحظاتی کوتاه، به چشمانم خیره شد و بالاخره زبان باز کرد. - نمی دونم با شنیدن حرفام باز می خوای جوش بیاری، قاتی کنی، داد بزنی، تند بری، ولی حال خوب پسرم به قدری برام مهمه که می تونم همه رو تحمل کنم.
🦋🕯🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯🦋🕯 🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯 🦋🕯 🕯 در دل، پوزخندی زدم و گفتم "به همین خیال باش" اما در ظاهر عکس العملی نشان ندادم. خودش ادامه داد. - حاضری این کارو واسه یه عاشق دلخسته انجام بدی؟ یا باز هم می خوای لج کنی و حرف های تکراری بزنی ‌؟ انگار داشتم یک چیزی هم بدهکار می شدم. نیاز بود کمی آن روی همیشگی ام را نشانش دهم تا به چیزی شک نکند. اخمی ساختگی کردم و خیلی جدی گفتم : ببخشید عمو، ولی لحنت بیشتر کنایه امیزه تا خواهشی! خودم دیگه حالم داره از این بحث تکراری بهم می خوره. خودت هم خوب می دونی. ولی نمی دونم چرا خودت و پسرت دست بردار نیستین. انگار فهمید دارد پایش را از گلیمش دراز تر می کند. - باشه عزیزم خودت رو کنترل کن. من که چیزی نگفتم. فقط دلم به حال باربد می‌سوزه. وگرنه خودم می دونم عشق زوی نمی‌شه. تو فقط لطف کن یه مدت کنارش باش. سعی کن بهش بقبولونی که باید از فکر تو بیاد بیرون. چند وقت دیگه می‌خوام دوباره بفرستمش بره اونور. احتمالا خودم هم یه مدت باهاش برم. شاید همونجا تونستم یکی رو که هم سلیقه و هم عقیده ی باربده واسش پیدا کنم. اگر همینجا هم شد که چه بهتر. دیگه داره پیر می‌شه. - مگه باربد بچس که شما براش کسی رو پیدا کنی؟ لحنم کمی بوی تمسخر می داد. اما کم نیاورد و تیکه‌ام را بی جواب نگذاشت. - نه بچه نیست. ولی خودش یک بار یه انتخاب کرد که اشتباه از آب در اومد. نمی خوام واسه‌ی بار دوم ضربه بخوره. منظورش از انتخاب اشتباه من بودم. برایم مهم نبود. چون واقعا انتخابش غلط بود. حتی اگر یک درصد هم باربد به من علاقه داشت، باز هم نظرم عوض نمی شد. من و او زمین تا آسمان فرقمان بود. قسمت فجیع ماجرا هم اینجا بود که من نمی توانستم حتی برای ثانیه ای، آدمی مثل کمیل را پدر شوهر خود خطاب کنم. به اندازه ی کافی از اینکه عمویم بود، شرم می کردم و متاسف بودم. وای به حال روزی که از دو جهت فامیل می شدیم.
🦋🕯🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯🦋🕯 🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯 🦋🕯 🕯 درست هم می گفت. من فرق داشتم. او مرا شکل یک گنجینه ی دست‌وپا دار می دید. شکل سود سهام بانکی، شکل رونق کسب و کار و افزایش غلظت فساد و کثافت کاری هایش. تمام زندگی کمیل بر محور پول می چرخید. پول و پول و پول. دیگر چیزی برایش مهم نبود. حتی گل پسری که آن همه به ظاهر دورش می‌گشت و دلسوزش بود هم یک سوم مال و اموالش برایش ارزش نداشت. برای آنکه یک وقت حرف نامعقولی نزنم و همه چیز را خراب نکنم، تند تند سوال هایم را پرسیدم تا زودتر از شر ریختش خلاص شوم. - من دقیقا باید چی کار کنم ‌؟ بهش زنگ بزنم؟ بیام خونتون؟ انگار منتظر این سوالم بود. چون فوری پاسخ داد : دوست دارم بار اول بیای و غافلگیرش کنی. خودم هم بهت خبر می دم که کی. بعد اون هم بهت می گم کی کجا بیای و چی کار کنی. اما حواست باشه، نه ما هم دیگه رو دیدیم، نه حرفی با هم زدیم. آندرستند؟ هوفی کردم و گفتم :اوکی. موبایل و عینکم را برداشتم. کیفم را روی دوشم انداختم و بلند شدم.