عشق ممنوعه... 🌸🍃
#پارت_268
نفسم و پر فشار بیرون فرستادم و با یادآوری گذشته و مهربونی خاله گلی از سابق لبخندی زدم
چقدر خوب بود که باز پیداش کرده بودیم...
لعیا اینبار به زور خاله رو از خودش جدا کرد و نگاهی به قیافش انداخت
کل صورتش و نگاهی انداخت و گفت:خیلی آشناست، مگه نه همتا؟
سری تکون دادم که گفت:میشناسیم همو؟؟
خاله به سمت من برگشت و چشمکی زد و گفت:نه دختر جون نمیشناسیم...
فقط با دیدنت ذوق کردم چون خیلی شبیه یکی هستی
و لعیا رو کنار زد و وارد خونه شد...
پس قصد داشت فعلا لعیا رو اذیت کنه، منم که با خاله موافق بودم شونه ای بالا انداختم و پشت سر خاله وارد خونه شدم
قبل اینکه به سمت مهمونا برم لعیا بازوم و گرفت که نگاه بقیه به خصوص سروش رومون زوم شد
خاله تیانا رو به آغوش گرفته بود و قربون صدقه اش و میرفت اصلا حواسش به ما نبود...
به قلم:Elsa
هرگونه کپی برداری حتی با ذکر نام حرام و پیگرد الهی و قانونی دارد🌸🍃
🦋🕯🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯🦋🕯
🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯
🦋🕯
🕯
#پارت_268
#شومینه
خنثی نگاهم کرد و گفت :
ای بابا چرا هی در عالم رویا غرق می شی؟
به چی فکر می کنی؟
سرم را به طرفین تکان دادم و گفتم :
خب چی بگم الان؟
از نگاهش خواندم دلش می خواهد کله اش را بکوبد به دیوار.
خودم نیز از طرز حرف زدنم، احساس خنگی کردم.
وقتش بود کمی ادبیات بی نظیرم را رو کنم.
- فکر نکن نمی فهمم. خیلی هم خوب می فهمم.
نقشت هم بد نبود. میشه گفت ارزش امتحان کردن رو داره. اما خیلی باید روش کار بشه.
بعد فکر نمی کنی من برای این کارا خیلی وقت ندارم؟
مشغول فکر کردن شد.
باید کمی بیشتر روی این نقشه زوم می کردیم و با بهانهای محکم، می توانستیم سریع تر سر از کار کمیل در بیاوریم و به دار و ندارش دست پیدا کنیم.
یک دفعه انگار که چیزی به ذهنش رسیده باشد، یک متر به هوا پرید.
دست هایش را به هم کوبید و گفت :
یافتم!
کنجکاو نگاهش کردم.
با کمی هیجان گفت:
من که آمار حساب های بانکیت رو ندارم، ولی فکر کنم ماشالله هزار ماشالله از لحاظ مالی تأمینی!
درسته؟
ابرویم بالا پرید.
- خب که چی؟
- می تونی بهش بگی می خوام باهات یه چیزی رو شریک شم.
چمی دونم مثلا بگی فهمیدم کار و بارت چیه و منم می خوام یه سهمی داشته باشم.
بالاخره اون آدم هم فکر های بلند مدت داره واسه بیشتر پر کردن دخلش و حتما نسبت به این موضوع حریصه.
و چون می خوای پول بذاری وسط دست رد به سینهات نمی زنه.
مگه نه؟
بد هم نمی گفت، ولی چون شخص محتاطی بودم اول همه ی جوانب را می سنجیدم و بعد تایید می کردم.
کمی فکر کردم و گفتم :
نه من نه پدرم به هیچ وجه سمت این کارا نرفتیم.
و کمیل اینو خوب می دونه. اون کلا راهش از من جداست. یکم ضایع نیست که یهویی بخوام بگم منم تو خلافت شریکم؟
دستی به گردنش کشید.
به مبل تکیه داد، پاهایش را روی هم انداخت و گفت :
خب حالا به این شکل هم نه.
بگی می خوام یه سرمایه گذاری جدید کنم،نیاز به شریک و راهنما دارم.
چطوره؟
داخل وی آی پی رمان حامی رمانو تموم کردیم اگر خواستید میتونید ۵۰ هزار تومان خریداری کنید 👌
۶۸۸ پارت طولانز هست رمان ...
البته تا اخر به طور رایگان داخل این کانال قرار میگیره
ایدی جهت خرید ❌👇
@Mtaheri2