عشق ممنوعه... 🌸🍃
#پارت_163
برای لحظه ای باحرفای حافظ بغض پشت چشمام قاب بست ولی اجازه پایین ریختن و بهش ندادم و گفتم:به من چه؟ مشکل منه مگه؟
عصبی مشتش و به دیوار کوبید که ناخواسته قدمی به عقب برداشتم
انگار متوجه ترسم شده بود...
کلافه سرش و پایین انداخت و گفت:جان لعیا بسه!
بی حواس گفتم:خفه شو! به جونش قسم نخور...
لبخندی زد که گلویی صاف کردم و گفتم:من به ناحق فرهاد و انداخته بودم زندان...
به جرم قتل
ولی وقتی لعیا زندست چرا باید حبس کار نکرده رو بکشه؟
شما خیلی زرنگی مدارک اصلی رو پیدا کن و بندازش اون تو...
کلافه گفت:اصلا میدونی کارش چیه؟ قاچاق اعضای بدن انسان...
با چیزی که شنیدم خشکم زد، انگار که یه سطل آب خالی کرده بودن روم
متعجب به چشماش خیره شدم و لب زدم:چی گفتی؟
با پوزخند گفت:عه نمیدونستی؟ پس بزار بگم برات!
اینا یه باند بزرگن که اعضای بدن بچه های 10سال به پایین رو به خارج از کشور قاچاق میکنن
حالا ما بعد از چندسال تلاش داشتیم ردشون و میزدیم
ولی شما همه چیو خراب کردی!
نمیگم لعیا رو ببخش یا تنبیهش نکن، ولی هر چی باشه انصافش از تو بیشتره که سعی کرد با دوری از تو کمکمون کنه!
به قلم:Elsa
هرگونه کپی برداری حتی با ذکر نام حرام و پیگرد الهی و قانونی دارد🌸🍃
🦋🕯🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯🦋🕯
🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯
🦋🕯
🕯
#پارت_163
#رمان_حامی
نگاهی به این طرف و آن طرف انداخت.
آب دهانش را صدا دار قورت داد و با لکنت گفت :
ام.. فکر می کنم بله.
- فکر می کنی؟ خوبه.
به نظرم خیلی داری به مخت فشار میاری.
گناه داره یکم بهش استراحت بده.
فقط نگاهم کرد، لبخند ژکوندی زد و چیزی نگفت.
دوباره پرسیدم :
رفته بودی با خانواده شیر آب بسازی آره ؟
از پس نگاهش خواندم که دارد در دل می گوید : این از کجا فهمیده من کجا بودم؟
ولی چون کم کم داشت یقین پیدا می کرد که هیچ کاری برایم نشد ندارد، باز فقط نگاهم کرد و لبخند ژکوند تحویلم داد.
نمی دانم هدفش منحرف کردن ذهنم بود یا باز می خواست حرصم بدهد، که گفت :
چه جوری خودتو شستی؟
سؤالش آنقدر وقیحانه و خنده دار بود که یک لحظه ماندم چه عکس العملی نشان دهم.
- می خوای با پانتومیم بهت نشون بدم چه جوری؟
دوباره آب دهانش را قورت داد و گفت : می گم هوا چه خوبه امروز نه؟
- خوب تر هم قراره بشه.
خم شدم که دمپایی ام را در بیاورم و بکوبم در سرش که پا به فرار گذاشت.
دنبالش تا لبه ی نرده ها دویدم.
دیگر پایین نرفتم و از همانجا داد زدم :
جناب حامی عبادی،
امروز پا میشی می ری کارخونه، کل دستگاه ها، کف زمین، اتاق هاو حیاط رو تمیز و ضد عفونی می کنی.
همونجا هم ماشین رو می شوری بعد میای خونه. تا یادت بمونه دیگه با من شوخی خرکي نکنی.
به پایین پله ها که رسید، دست از فرار کشید.
برگشت نگاهم کرد و با اعتراض گفت :
یعنی چی؟ مگه تراکتورم من؟
جنبه داشته باش دیگه. حالا انگار چی شده!
چشمانم را بستم و با حرص گفتم : فقط همین جمله آخرت کافیه که تا مرز جنون برم.
جرئت داری یه کلمه دیگه حرف بزن تا بیشتر حالتو جا بیارم.
🦋🕯🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯🦋🕯
🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯
🦋🕯
🕯
#پارت_163 بخش دوم
#رمان_حامی
تو کی هستی که اینجوری با من شوخی می کنی هان؟
اون از کار صبحت، اونم از قضیه آب.
فکر کنم باز داری حد و مرز ها رو فراموش می کنی.
- من هیچی رو فراموش نکردم.
این تویی که خیلی خودتو دست بالا می گیری.
چیه هی من من می کنی؟
به من میگی کی هستی! خودت کی هستی؟
تو کدوم ارگان کشور فعالیت داری؟
اسمت بین لیست کدوم نخبه های کشوره که ما خبر نداریم؟
تو فقط پول داری پول.
کل قدرتت پولته.
بدون پول حتی نمی تونی جلوی من سرتو بالا بگیری.
حرف هایش برایم خیلی گران تمام شد.
ادامه داد :
اگه حرفت حرفه، جوری تنبیه کن که پول توش نقشی نداشته باشه. جوری تلافی کن که مال و منال قاطیش نباشه.
ببینم اون موقع چیزی تو چنته داری که رو کنی؟
آخه این چه سوالیه که من می پرسم. معلومه که نداری!
بسیار غیر منتظره و حساب نشده گفتم : باشه قبول.
چند لحظه فقط نگاهم کرد.
- چی قبوله؟
کلمات همینطور کنار هم ردیف می شدند، انگار من نقشی در ساختنشان نداشتم، فقط لب و دهانم، نقش بیانگر را ایفا می کردند.
- می خوام بهت ثابت کنم قدرت من پولم نیست!
و مطمئنم که می کنم.
هم تعجب کرده بود، هم نمی خواست خودش را ببازد، برای همین پوزخندی زد و گفت :
اینقدر مطمئن حرف نزن خانم آرامش کاشفی!
قاطع گفتم : باهات شرط می بندم.
منتظر نگاهم کرد و گفت : سر؟!
- اگه نتونم به حرفم عمل کنم، جلوی چشم خودت و ماهرو، تموم سفته ها رو پاره می کنم.
چشمانش برق زدند.
آنقدر از شنیدن حرفم ذوق زده شد که گفت :
و اگه من ببازم، تا آخرین روز عمرم تو این خونه کنیزی خودت و شوهرت و جد و آبادت رو می کنم.
فقط واسه اینکه ثابت کنم شما پولدارا جز پول هیچی ندارین.