eitaa logo
عــــشق ممنـــوعه؛
6.9هزار دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
888 ویدیو
7 فایل
بسم رب الحسنین علیهما السلام 💚 بعضی تجربه ها قشنگن، مثلِ دوست داشتنِ تــــــــــــــــــو...♥️🌿 رمان"عشق ممنوعه" به قلم:elsa هرگونه کپی برداری حتی با ذکر نام نویسنده حرام و پیگرد الهی دارد:") @ansar_tab تبلیغات خواستین👆
مشاهده در ایتا
دانلود
عشق ممنوعه... 🌸🍃 دستم و دور گردنم حلقه کردم ونفس عمیقی کشیدم با تردید پرسیدم:الان داری دروغ می نه؟ میخوای من و بترسونی و عذاب وجدان بندازی به جونم... ابرویی بالا انداخت و گفت:نخیر سر کار بانو، ما این اطلاعات و به هیچکس حق نداریم بگیم حتی پدر و مادرمون ولی مجبورم از این خواب بیدارت کنم و الان که خبردار شدی نمیتونم بزارم مثل سابق آزاد باشی! یا کمکمون میکنی یا مجبورم تا تموم شدن پرونده زندانیت کنم! ناخواسته خنده ای کردم و گفتم:من؟ به تو یا سروش کمک کنم؟ میتونم کمک به تو رو هضم کنم ولی سروش نه! سری تکون داد و گفت:منم نمیخوام سروش بفهمه، یه دقیقه بشین تا بهت بگم چه خبره... آروم اون سمت تخت نشستم و حافظ هم سمت دیگه چهارزانو نشست آروم شروع کرد به صحبت:خوب ببین تو شاید هنوزم باور نکرده باشی، میتونی خودت بفهمی چه خبره! الان فرهاد و مهراد بهت اطمینان دارن... یه کاری کن که اطمینانشون نسبت بهت بیشتر بشه نمیدونم بگو از ما نفرت داری و دنبال انتقامی یا که هرچی که صلاح میدونی، و اگه بهت اطمینان کامل رو پیدا کنن همه چیو بهت میگن بی حواس لب زدم:سروش چرا نباید بفهمه من کمکت میکنم؟ دستی پشت گردنش کشید و کلافه گفت:خوب من اسرار محرمانه رو فاش کردم و متوجه بشن عزل میشم به پایین ترین درجه حداقل باید این افشای راز یه سودی داشته باشه که عزل نشم! به قلم:Elsa هرگونه کپی برداری حتی با ذکر نام حرام و پیگرد الهی و قانونی دارد🌸🍃
🦋🕯🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯🦋🕯 🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯 🦋🕯 🕯 - قبوله. پس بچرخ تا بچرخیم آقای عبادی. قری به گردنش داد و گفت :می چرخیم. بی توجه به چهره ی مبهوت ماهرو و حرکت حامی گفتم : بیا بالا، باید امضا بدی. *** ~ حامی ~ از آن روز به بعد، برگه ی جدیدی از زندگی من همراه آرامش رقم خورد. اصلا فکرش را هم نمی کردم چنین پیشنهادی بدهد. طبق معمول آن حرف ها را فقط از روی عقده ی دل و در عصبانیت گفتم، اما ظاهرا آرامش این بار به خودش گرفت و وارد عمل شد. با اینکه می دانستم دختری ست که هرکاری می کند، اما تا آن روز، تمام تهدید ها و تنبیه هایش، مربوط به ثروتی بود که داشت. مثل بچها، شرط بستیم هرکس زود تر تلافی هایش را به ده برساند، اون برنده است. واقعا بچه بازی بود، اما برد و باخت هر کداممان، تغییری اساسی در زندگی مان به وجود می آورد.
🦋🕯🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯🦋🕯 🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯 🦋🕯 🕯 بخش دوم ~ حامی ~ از آن روز به بعد، برگه ی جدیدی از زندگی من همراه آرامش رقم خورد. اصلا فکرش را هم نمی کردم چنین پیشنهادی بدهد. طبق معمول آن حرف ها را فقط از روی عقده ی دل و در عصبانیت گفتم، اما ظاهرا آرامش این بار به خودش گرفت و وارد عمل شد. با اینکه می دانستم دختری ست که هرکاری می کند، اما تا آن روز، تمام تهدید ها و تنبیه هایش، مربوط به ثروتی بود که داشت. مثل بچها، شرط بستیم هرکس زود تر تلافی هایش را به ده برساند، اون برنده است. واقعا بچه بازی بود، اما برد و باخت هر کداممان، تغییری اساسی در زندگی مان به وجود می آورد. نمی دانستم دقیقا می خواهد چه کند و از چه طریق و چگونه این بازی را شروع کند. برای همین منتظر مانده بودم قدمی بردارد، تا سر نخ دست من هم بیاید. همان روز، بعد از اینکه زیر آن دست نوشته را که محتوی شرط بینمان بود را امضا کردیم، قبل از بیرون آمدن از اتاق به من گفت مدتی هیچ باشگاهی نمی رود. نمی دانستم چه فکری در سر دارد، هرچه که بود، تایید کردم. از پیش آرامش که آمدم، کمی با ماهرو حرف زدیم، او هم در شوک بود و باورش نمی شد آرامش چنین کاری کرده باشد. تمیز کردن کارخانه هم کلا منتفی شد. بعد از کمی گپ زدن با ماهرو، رفتم داخل اتاقکم تا به هستی زنگ بزنم. بدجور ذهنم را به خود مشغول کرده بود. همینطور که جلوی آینه با صورتم ور می رفتم، شماره اش را گرفتم و گوشی را گذاشتم روی کمد کنار دستم و زدم روی اسپیکر. طولی نکشید که صدای ظریف خواهرم در اتاقم پیچید. - الو سلام داداش. نمی خواستم از همین اول کار، اوقات تلخی کنم. اول باید با آرامش حرف می زدم تا با من احساس راحتی کند و حرف دلش را بزند. با لحنی آرام و البته کمی خشک گفتم : سلام خواهر کوچیکه. الحمدلله. تو چطوری؟