eitaa logo
عــــشق ممنـــوعه؛
6.9هزار دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
888 ویدیو
7 فایل
بسم رب الحسنین علیهما السلام 💚 بعضی تجربه ها قشنگن، مثلِ دوست داشتنِ تــــــــــــــــــو...♥️🌿 رمان"عشق ممنوعه" به قلم:elsa هرگونه کپی برداری حتی با ذکر نام نویسنده حرام و پیگرد الهی دارد:") @ansar_tab تبلیغات خواستین👆
مشاهده در ایتا
دانلود
عشق ممنوعه... 🌸🍃 نفسم و پر فشار بیرون فرستادتم تا بیشتر از این ذهنم و درگیر این اتفاقات نکنم... خیلی وقت بود فراموش کرده بودم، اما روانپزشکی امروز باعث شد کل اتفاقات مرور بشه... اکثریت میشنیدم میگفتن میرن پیش روانپزشک و حالشون خوب میشه... اما من نه! هیچ تغییری نکردم نه بهتر شدم و نه بدتر، چون کسی نمیتونه روم تاثیر بزاره خیلی وقته اینو فهمیدم، هیچکس جز خودم نمیتونه روم تاثیر بزاره اگر بخوام میتونم گریه کنم و به یاد خانوادم و بدبختیای بعدش زجه بزنم... اما تا وقتی که نخوام سرد میمونم، همونجوری که تا الان بودم... دست از فکر کشیدم و به کابینت تکیه دادم، تمرکزم به هم ریخته نبود اما میترسیدم ناخواسته غذا رو خراب کنم کی میفهمید حال و هوای دختری و که خانوادش جلوش سوختن؟ قطعا هیچکس شاید لعیا بهتر از من تونسته بود فراموش کنه اما من نه... من جلوی چشمم سوختن خانوادم و دیدم و زجه زدم گریه کردناشون، آتیش گرفتن لباساشون، زمین خوردنشون... همه رو دیدم و قلبم و سنگ کرد، انقدر حالم و بد کرد که بعدش نتونستم پیگیر بشم و بفهمم کار کی بود... به قلم:Elsa هرگونه کپی برداری حتی با ذکر نام حرام و پیگرد الهی و قانونی دارد🌸🍃
🦋🕯🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯🦋🕯 🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯 🦋🕯 🕯 به زمین افتادم. آنقدر برای رهایی تلاش کردم که دیگر رمقی در تنم باقی نماند. با عجز و ناامیدی ، به صورت پدرم خیره شدم و با گریه چندین بار پشت سر هم صدایش زدم، دستم را به طرفش دراز کردم و از او کمک خواستم.اما کوچکترین حرکتی نکرد. از شدت خستگی دست از تلاش کشیدم و همانجا خود را رها کردم. با دیدن دستی مردانه که رو به رویم قرار گرفت، سر بلند کردم. صورتش را نمی دیدم. طوری بود که انگار صورت نداشت. به دستش نگاه کردم. چقدر برایم آشنا بود،اما نمی دانستم کیست.با مکث و تردید دست در دستش گذاشتم و خیلی راحت مرا از آن ماسه زار بیرون کشید. تا خواستم حرفی بزنم، از پیش چشمانم غیب شد. هرچه گشتم پیدایش نکردم. دوباره نگاهم روی پدرم ثابت ماند. دست هایش را به رویم گشوده بود. خندیدم و بارشوق، دویدم به سمتش. همینکه خواستم طعم آغوش گرمش را بچشم، با هین بلندی از خواب پریدم. منگ بودم، قلبم سعی داشت سینه ام را بشکافد و بیرون بیاید. نگاه گنگ و سردرگمم در اتاق می چرخید. کمی زمان برد تا موقعیتم را به یاد بیاورم. هنوز داخل اتاق پدرم بودم. یادم آمد سرم را گذاشتم روی میزش و کم کم پلک هایم سنگین شدند. چند باری نفسم را صدا دار بیرون فرستادم و سعی کردم خود را آرام کنم، با گفتن جملاتی مثل : آروم باش دختر داشتی خواب می دیدی، هیچ اتفاقی نیفتاده، آروم باش..... بعد از چند دقیقه، کم کم به آرامشی نسبی رسیدم. خواب عجیبی بود،و مطمئن بودم تعبیر هم دارد. دستم را روی شقیقه هایم گذاشتم و شروع کردم به مرور خوابم. یک بار، دو بار، سه بار، شاید ده دوازده باز خوابی که دیدم را با جزئیات مرور کردم. نمی دانم درست حدس می زدم یا نه، اما انگار پدرم آمده بود به خوابم تا چیزی جدید به من بیاموزد، یا یک چیزی را گوشزد کند. جسمم بی قرار بود. احساس می کردم نمی توانم آنجا بنشینم. بلند شدم و مستقیم به سمت بالکن رفتم. دقایقی کنار نرده ها ایستادم و چشمانم را بستم. چهره ی خندان پدرم و آن دست آشنا تصویر مدام جلویم بود. با شنیدن صدای آب چشم باز کردم. حامی داشت گل ها و درخت ها را آب می داد و متوجه حضور من نبود. یاد حرف هایش و بحثی که باهم داشتیم افتادم. به شدت مرا به تردید انداخته بود. بیشتر هم وسوسه شده بودم پیشنهادش را عملی کنم. من که از هر راهی رفتم، به در بسته خوردم. پس امتحان این یکی ضرری نداشت. شاید همان کور سوی امیدی که در دلم بود، باعث می شد این بار دیگر به مقصد برسم. فکر کنم سنگینی نگاهم را روی خود حس کرد، چون سرش را چرخاند و به بالا نگاه کرد.