عشق ممنوعه... 🌸🍃
#پارت_263
دستم و دور گردنم حلقه کردم و به سمت اتاق حرکت کردم تا دنبال اسپره ام بگردم
با برداشتنش از کشو توی دهنم گذاشتمش و با بالا اومدن نفسم توی مشتم گرفتمش
کنار تخت نشستم و سرم و کج شده روی تخت گذاشتم
چشمام و بستم که گوشیم زنگ خورد، جواب ندادم که بعد چند ثانیه قطع شد
برای بار دوم زنگ خورد که کلافه تماس و وصل کردم که لعیا گفت:همتا جونم؟؟
با صدای خشداری که ناشی از تنگی نفس بود گفتم:بنال!
متعجب گفت:همتا؟ خوبی؟؟
حرصی نالیدم:میگم بنال، به توچه خوبم یا نه...
صدایی ازش نیومد که گفتم:عذر میخوام حالم اوکی نیست، چیشده؟
با همون انرژی گفت:میشه بگی مهمون فرداشب کیه؟
متعجب نگاهی به صفحه انداختم و گفت:نه، خدافظ...
و تماس و قطع کردم
به قلم:Elsa
هرگونه کپی برداری حتی با ذکر نام حرام و پیگرد الهی و قانونی دارد🌸🍃
🦋🕯🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯🦋🕯
🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯
🦋🕯
🕯
#پارت_263
#رمان_حامی
سریع نگاهم را به نقطه ای نامعلوم در آسمان دوختم، مثلا من حواسم نبوده.
با صدایی بلند، طوری که بشنوم گفت :
دید زدن پسر مردم تو روز روشن کار خوبی نیستا خانم رئیس!
سریع نگاهش کردم. رو که نبود، سنگ قزوین بود.
پشتش را به من کرده بود و داشت گل ها را آب می داد، اما مشخص بود که لبخندی پت و پهن روی صورتش نشسته و منتظر جوابی از جانب من است.
اخم کردم، و من نیز کمی شدم و با صدایی نسبتا بلند گفتم :
واقعا فکر می کنی طبیعت به این قشنگی رو ول می کنم تو رو دید می زنم؟!
شلنگ را کامل داخل باغچه گذاشت.
از آنجا فاصله گرفت و کمی به تراس نزدیک شد.