عشق ممنوعه... 🌸🍃
#پارت_264
نگاهی به خونه و گاز انداختم که همه چی آماده بود
وارد اتاق شدم و حوله ام و برداشتم و وارد حموم شدم
شاید یه دوش آب گرم میتونست استرس و به هم ریختگی ذهنم و درست کنه...
بعد از نیم ساعت از حموم خارج شدم و شلوار پارچه ای کرم پا کردم و شومیز ساده ام و روش پوشیدم
کتم و روی تخت پرت کردم و جلوی میز آرایش نشستم تا دستی به صورتم بکشم
با مداد ابروم و پر کردم و خط چشم نازکی کشیدم
پوستم سفید بود و با کمک دکتر پوستم جوشی نداشت پس بیخیال کرم پودر شدم و ریملی به مژه های پر پشتم کشیدم
گردنبند بلندم که مدل رو مانتویی داشت و به گردنم انداختم و عطرم و به مچم زدم
روسری حریرم و مدل توربان به سرم بستم و از اتاقم خارج شدم
سینی و استکان رو آماده روی کابینت گذاشتم و نفسم و پر فشار بیرون فرستادم
شاید استرسم برای شروع جدید بود، یا تفاوتی که قرار بود زندگیم و تغییر بده
تفاوتی که قلبی و جسمی باید متعهد میشدم به مردی که عاشقانه منو میخواست و همبازی بچگیم بود
با زنگ خوردن در خونه به سمت در حرکت کردم و از چشمی در به لعیا خیره شدم
نمایشی اخمی بین ابروهام گذاشتم و در و باز کردم که اول از همه تیانا وارد خونه شد
به قلم:Elsa
هرگونه کپی برداری حتی با ذکر نام حرام و پیگرد الهی و قانونی دارد🌸🍃
🦋🕯🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯🦋🕯
🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯
🦋🕯
🕯
#پارت_264
#رمان_حامی
دو دستش را به کمر زد، سرش را بلند کرد و گفت :
خب منم یکی از زیبایی های طبیعت محسوب می شم دیگه.
اصلا اینجا با وجود من زیباست.
- اتفاقا تو حکم علف های هرز رو بین گلا و درختا بازی می کنی.
لبی کج کرد، شانه بالا انداخت و گفت :
باشه ما علف هرز، ما بی ریخت، اصلا ما خار، ولی همین موجود اضافه اگه نبود این حیاطت اینقدر گل و بلبل نبود.
ابرویی از سر خونسردی بالا انداختم و گفتم :
تو نباشی یکی دیگه.
مطمئن باش لنگ نمی مونم.
لبش را با زبان تر کرد و سر تکان داد.
- که اینطور. باش.
خیره شده بودیم به هم.
هیچ کدام حرف نمی زدیم.
وقتی به خودم آمدم، اصلا نمی دانستم چرا آنجا ایستادم و دارم تماشایش می کنم.
احساس کردم هیچ فکری در سرم نیست...