🦋🕯🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯🦋🕯
🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯
🦋🕯
🕯
#پارت_535
#رمان_حامی
چقدر صریح و راحت!
چقدر محکم و بی تردید.
چقدر بی شیله پیله حرفش را زد!
نمی دانستم خوشحال باشم که انقدر سریع خودش را پیدا کرد و افسردگی نگرفت، یا ناراحت باشم که جای آنکه حالش را خوب کنم، بدتر زدم حالش را خراب کردم....
*
~ آرامش ~
منتظر داشتم نگاهش می کردم که یک دفعه اخم کرد و بلند شد.
به سمت چوب لباسی رفت و مشغول پوشیدن پیراهنش شد.
همچنان قاطع گفتم :
نشنیدی چی گفتم؟!
خیلی سرد گفت :
می برمت.
- لازم نکرده. گفتم سویچ رو بده.
عصبی اش کردم.
چون به سمتم برگشت و با لحن ترسناکی گفت :
تا وقتی اسمت توی شناسناممه حق نداری رو حرفم حرف بزنی!
دهانم بسته شد.
اولین بار بود که این گونه جلویم می ایستاد.
تا به خودم بیایم و بخواهم حرفی بزنم، حاضر شد و زودتر از من از اتاق بیرون رفت.
دست و پایم شل شد. آن مدل رفتار کردن هیچ برایم آسان نبود، اما مجبور بودم.
ظاهرا او هم افتاده بود روی دنده ی لجبازی و اگر می خواستم جلویش بایستم، وقت به شدت تلف می شد
پس تصمیم گرفتم دنبالش بروم.
*
🦋🕯🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯🦋🕯
🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯
🦋🕯
🕯
#پارت_535
#رمان_حامی
چقدر صریح و راحت!
چقدر محکم و بی تردید.
چقدر بی شیله پیله حرفش را زد!
نمی دانستم خوشحال باشم که انقدر سریع خودش را پیدا کرد و افسردگی نگرفت، یا ناراحت باشم که جای آنکه حالش را خوب کنم، بدتر زدم حالش را خراب کردم....
*
~ آرامش ~
منتظر داشتم نگاهش می کردم که یک دفعه اخم کرد و بلند شد.
به سمت چوب لباسی رفت و مشغول پوشیدن پیراهنش شد.
همچنان قاطع گفتم :
نشنیدی چی گفتم؟!
خیلی سرد گفت :
می برمت.
- لازم نکرده. گفتم سویچ رو بده.
عصبی اش کردم.
چون به سمتم برگشت و با لحن ترسناکی گفت :
تا وقتی اسمت توی شناسناممه حق نداری رو حرفم حرف بزنی!
دهانم بسته شد.
اولین بار بود که این گونه جلویم می ایستاد.
تا به خودم بیایم و بخواهم حرفی بزنم، حاضر شد و زودتر از من از اتاق بیرون رفت.
دست و پایم شل شد. آن مدل رفتار کردن هیچ برایم آسان نبود، اما مجبور بودم.
ظاهرا او هم افتاده بود روی دنده ی لجبازی و اگر می خواستم جلویش بایستم، وقت به شدت تلف می شد
پس تصمیم گرفتم دنبالش بروم.
*