eitaa logo
عــــشق ممنـــوعه؛
6.9هزار دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
887 ویدیو
7 فایل
بسم رب الحسنین علیهما السلام 💚 بعضی تجربه ها قشنگن، مثلِ دوست داشتنِ تــــــــــــــــــو...♥️🌿 رمان"عشق ممنوعه" به قلم:elsa هرگونه کپی برداری حتی با ذکر نام نویسنده حرام و پیگرد الهی دارد:") @ansar_tab تبلیغات خواستین👆
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋🕯🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯🦋🕯 🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯 🦋🕯 🕯 آرامش داخل اشپزخانه بود. سلامی کوتاه کردم. هرچه داخل خانه چرخیدم، مادرم و هستی را نیافتم. با تعجب به آشپزخانه برگشتم و خطاب به آرامش که نمی دانم داشت سر گاز چه می کرد، گفتم : ننه‌م و هستی کجان؟ بدون آنکه برگردند گفت : رفتن. - رفتن؟! - اوهوم رفتن. - کجا؟! - خونه ی جدیدشون. قرار بود خود هستی بهت بگه. فوری و با تعجب، موبایلم را از داخل جیب کتم در آوردم. زنگ زده بود و نشنیده بودم. قبل آنکه با او تماس بگیرم ناباور گفتم : یعنی چی؟ خونه ی جدید چی؟ مگه پول داشتن که خونه بگیرن؟ نمی فهمم چی میگی. - یه زنگ بهش بزن، برو آدرس بگیر برو همه چی رو می فهمی. گیج و منگ گفتم : یعنی چی آخه؟ خب چرا حرف نمی زنی؟ نکنه اتفاقی افتاده؟ به سمتم چرخید. ملاقه به دست، دست به سینه ایستاد و گفت : خیلی سخته یه زنگ بهش بزنی؟! مشخص بود قصد حرف زدن ندارد. چون من نیز خسته و کمی عصبی بودم، ترجیح بودم بحث را کش ندهم و با هستی تماس بگیرم. لا اله الا اللهی گفتم و از آنجا رفتم بیرون. شماره اش را گرفتم. به دو بوق نکشید که صدای خوشحالش در گوشم پیچید. - سلام داداش. خسته نباشی بی حوصله گفتم : سلام. کجایین؟! - منم خوبم مرسی. نوچی کردم و گفتم : هستی حوصله ندارم بگو کجا رفتین؟ ننه کجاست؟ - ننه‌ت همین‌جاست نگران نباش. هیچی نگو، فقط بدون اینکه جوش بیاری و آب روغن قاتی کنی بیا به آدرسی که می گم خب؟ - چرا هیچ کدومتون حرف نمی زنین؟ می خواین روانیم کنین؟