🦋🕯🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯🦋🕯
🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯
🦋🕯
🕯
#پارت_545
#رمان_حامی
آرامش داخل اشپزخانه بود.
سلامی کوتاه کردم.
هرچه داخل خانه چرخیدم، مادرم و هستی را نیافتم.
با تعجب به آشپزخانه برگشتم و خطاب به آرامش که نمی دانم داشت سر گاز چه می کرد، گفتم :
ننهم و هستی کجان؟
بدون آنکه برگردند گفت :
رفتن.
- رفتن؟!
- اوهوم رفتن.
- کجا؟!
- خونه ی جدیدشون.
قرار بود خود هستی بهت بگه.
فوری و با تعجب، موبایلم را از داخل جیب کتم در آوردم.
زنگ زده بود و نشنیده بودم.
قبل آنکه با او تماس بگیرم ناباور گفتم :
یعنی چی؟
خونه ی جدید چی؟
مگه پول داشتن که خونه بگیرن؟ نمی فهمم چی میگی.
- یه زنگ بهش بزن، برو آدرس بگیر برو همه چی رو می فهمی.
گیج و منگ گفتم :
یعنی چی آخه؟ خب چرا حرف نمی زنی؟ نکنه اتفاقی افتاده؟
به سمتم چرخید.
ملاقه به دست، دست به سینه ایستاد و گفت :
خیلی سخته یه زنگ بهش بزنی؟!
مشخص بود قصد حرف زدن ندارد.
چون من نیز خسته و کمی عصبی بودم، ترجیح بودم بحث را کش ندهم و با هستی تماس بگیرم.
لا اله الا اللهی گفتم و از آنجا رفتم بیرون.
شماره اش را گرفتم.
به دو بوق نکشید که صدای خوشحالش در گوشم پیچید.
- سلام داداش.
خسته نباشی
بی حوصله گفتم :
سلام. کجایین؟!
- منم خوبم مرسی.
نوچی کردم و گفتم :
هستی حوصله ندارم بگو کجا رفتین؟ ننه کجاست؟
- ننهت همینجاست نگران نباش.
هیچی نگو، فقط بدون اینکه جوش بیاری و آب روغن قاتی کنی بیا به آدرسی که می گم خب؟
- چرا هیچ کدومتون حرف نمی زنین؟ می خواین روانیم کنین؟