eitaa logo
عــــشق ممنـــوعه؛
6.9هزار دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
888 ویدیو
7 فایل
بسم رب الحسنین علیهما السلام 💚 بعضی تجربه ها قشنگن، مثلِ دوست داشتنِ تــــــــــــــــــو...♥️🌿 رمان"عشق ممنوعه" به قلم:elsa هرگونه کپی برداری حتی با ذکر نام نویسنده حرام و پیگرد الهی دارد:") @ansar_tab تبلیغات خواستین👆
مشاهده در ایتا
دانلود
یه نفر دیگ فقط
🦋🕯🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯🦋🕯 🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯 🦋🕯 🕯 نوچی کرد و گفت : بله دقیقا راست میگن. نمونه بارزش خود جنابعالی. مغز خر که نخوردی بیای به من دویست میلیون پول بدی. حتما سودی برات داشته! عصبی گفتم : آدم نمک نشناسی هستی! آره سود داشته. موهام با رنگ دندونام ست شده. برو به کارت برس حامی. جانکو گرسنس. هرچی هم شنیدی فراموش کن. - این همه فک زدیم که تهش بگی برو پی کارت؟ بابا بخدا همین مغز کوچیک من می تونه یه شهرو کن فیکون کنه! پس کی می خوای ایمان بیاری؟ دلم می خواست تک تک موهایش را بکنم! تا خواستم لب تر کنم و جوابی دندان شکن بدهم، خیلی جدی گفت : از شوخی گذشته، اونجور که گفتی حتما باید به فکر جدی کرد. به قول خودت شاید تاریخ انقضای اون برگه هم رسیده باشه حتی، و تو هنوز ول معطلی! راست می گفت، اما خودم این ها را می دانستم. البته هنوز یک چیز مانده بود که به حامی نگفته بودم. نمی دانم چرا پنهانش کردم. از چه واهمه داشتم؟ من که همه چیز را گفتم! شاید دلم نمی خواست کسی کمبود وقتم را به رویم بیاورد. شاید هم دوست نداشتم خیلی وارد جزئیات شوم. هرچند که همان هایی هم که گفتم، به اندازه ی کافی مفصل و ریز بود و حامی دیگر تقریبا همه چیز را درباره ی من می دانست. منتظر داشت تماشایم می کرد. بالاخره در جدال با خود پیروز شدم، دل را به دریا زدم و گفتم : شیش ماه! با تعجب گفت : چی؟! یک بار محکم پلک زدم و گفتم : شش ماه وقت دارم. ابرویی بالا انداخت و دست به کمر شد. کمی نگاهم کرد و گفت : یعنی چی؟ نمی فهمم، مگه نمی گی نمی دونم چقدر وقت دارم. اصلا درباره ی چی حرف می زنی ‌؟ کمی جدی تر گفتم : بابام بهم گفت کاری رو که ازم خواسته رو باید دقیقا روز تولدم انجام بدم. دقیقا همون روز. چون همه چی برنامه ریزی شده. اگه خودش برمی گشت که دیگه مسئولیتی گردن من نبود، اما حالا که نیست من باید کاری که خواسته رو دقیقا روز تولدم انجام بدم. کمی گیج شده بود. حق هم داشت. من خود نیز بعد این همه مدت سردرگم بودم. چون هنوز نمی دانستم باید چه کنم. با اخم پرسید. - تولدت شیش ماه دیگس؟ سر تکان دادم. - چه روزی؟ - سی‌ام بهمن ماه! - گفتی اینو پدرت گفت؟ - آره. نوچی کرد و ادامه داد - خب چرا حرفات دو پهلوئه! از اون طرف میگی دیگه هیچی نگفت، نمی دونم تا کی وقت دارم. از این طرف میگی روز تولدم. مطمئنی چیز دیگه ای نمونده؟ - آره دیگه مطمئنم. این اخریش بود. دستی لای موهایش فرو بردو با ناباوری گفت : نمی فهمم. حالا چرا تو؟ مگه پدرت کم آدم خفن دور و برش بود؟ تو هنوز بیست سالتم نشده. کمی متعصب شدم. اخم کردم و گفتم : به سن نیست عقل کل! به عقله که تو نداری! باز خنده اش گرفت و گفت :خیلی خب حالا قاتی نکن. ولی ناموسا یکم فکر کن. جز پیشنهادی که دادم راه دیگه ای سراغ داری؟ میگی مدرک ندارم، پیش پلیس نمی تونم برم، خودمم چیزی پیدا نکردم و دستم جایی بند نیست. پس تنها راه همونیه که گفتم. حرف هایش تردید در دلم انداخته بود. واقعا راه دیگری برایم نمانده بود . آن شش ماه هم به چشم بهم زدنی می گذشت. صدایش رشته ی افکارم را پاره کرد. - بیا یه قراری با هم بذاریم که نه سیخ بسوزه نه کباب. منتظر نگاهش کردم. - فکر کنم اگه شرط بندی قبلی رو بخوایم پیش بگیریم باید کل شیش ماه رو مثل خروس جنگی بیفتیم به جون هم. اینجوری تو هم به خواستت نمی رسی. هرچند اگه من شرط اول رو دنبال کنم به نفعمه. چون هر دومون می دونیم من برنده ی بازی ام. ژست انسان هایی که اعتماد به نفس سر تا سر وجودشان را گرفته، به خود گرفته بود و مثلا با غرور نگاهم می کرد. لب کج کردم و گفتم : فعلا که من از تو جلوترم. جای قمپز در کردن ثابت کن. حرف که باد هواست. با تشر گفت : ای بابا اینقدر اغراق نکن. ول کن اینا رو. اصل قضیه رو بچسب. - اصل قضیه چیه آقای فیلسوف؟ - من در حد راهنما بهت کمک می کنم که به عموت و دار و دستش نزدیک شی. وقتی که به هدفت رسیدی، شما رو بخیر و ما رو به سلامت. یعنی یه جورایی جای بیگاری کشیدن از ما، مخمون رو به کار بگیر. همین بشه ما به ازای طلبمون به تو. نظرت؟
🌸زکات علم نشر آن است 🌸 باشگاه کارافرینی استیلا برگزار میکند👇🏻 ✅دوره آموزشی رایگان طب سنتی شامل شناخت انواع مزاج ها ، ویژگی ها و غلبه مزاج ها ، مزاج شناسی و اصلاح مزاج و سبک تغذیه سالم میباشد. آموزش  در ۴ جلسه یک ساعته و بصورت آنلاین برگزار میشه🙏🙏 ⭕️ مربی آموزش : فردوس حمادی برای شرکت در این دوره فرم زیر را پر کنید 🌸زکات علم نشر آن است 🌸 باشگاه کارافرینی استیلا برگزار میکند👇🏻 ✅دوره آموزشی رایگان طب سنتی شامل شناخت انواع مزاج ها ، ویژگی ها و غلبه مزاج ها ، مزاج شناسی و اصلاح مزاج و سبک تغذیه سالم میباشد. آموزش  در ۴ جلسه یک ساعته و بصورت آنلاین برگزار میشه🙏🙏 ⭕️ مربی آموزش : فردوس حمادی برای شرکت در این دوره فرم زیر را پر کنید https://formafzar.com/form/zum23
. هر چه روح به خدا نزدیک‌تر باشد، آشفتگی‌اش کمتر است؛ زیرا نزدیک‌ترین نقطه به مرکز دایره، کمترین تکان را دارد.
🌸 مژده مژده 💥✨ 💥 کانال لوازم برقی پدرام در ایتا افتتاح شد 😎 🔻مژده خدمت خانمای خونه یه کانال براتون آوردم پر از لوازم برقی و لوازم آشپزخونه همه نمونه همه مدل با قیمتای عالی✅ بهتره یه سری به کانال ما بزنید وتنوع محصول و قیمت های ما را ببینید 😍 👇👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/456720940C561e18f0af
🦋🕯🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯🦋🕯 🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯 🦋🕯 🕯 با چشمان ریز شده نگاهش کردم و گفتم : رو دل نکنی یه وقت مغز متفکر! پیشنهادت رو قبول نمی کنم چون نگرانم یه وقت زیادی از مغزت کار بکشی خونریزی مغزی کنی. من دیگه نمی تونم خرج دوا درمونت رو بدم. پنجر نگاهم کرد - بیا و خوبی کن! ما رو با‌ش دلمون واسه کی سوخته! اصلا به من چه. برو خفت کمیل رو بچسب بگو چیزی که ازت دزدیده رو بهت بده. ببینم به کجا می رسی. من هم روی شرط اول متمرکز می شم. اتفاقا به نفع من. روز خوش خانم مهندس. منتظر نماند و رفت. به جای خالی اش نگاه کردم. به شدت مشغول فکر کردن به حرف هایی که زد شدم. خودم را به کمیل نزدیک کنم؟ جلب اعتماد؟ نفوذ در سیستم و دم و دستگاه کمیل؟ آیا واقعا این شگرد جواب می داد؟ آیا من این بار هم به تنهایی می توانستم به مقصد برسم؟ اگر یک درصد همه چیز خراب می شد چه؟ شاید هم استثنائا این بار نقشه ی حامی جواب می داد. خدایا باید چه می کردم؟ نگاهم به سینی چای روی میز افتاد. چای‌مان هم نخوردیم! *** ~ حامی ~ شروع کردم به قدم زدن در حیاط. حرف های آرامش مدام در سرم می چرخید و حتی یک لحظه هم رهایم نمی کرد. هیچ گاه فکرش را هم نمی کردم دختری با آن وجنات، چنین زندگی سختی داشته باشد! فکر می کردم با آن همه پول و امکانات، آنقدر در خوشی غرق شده که چنین رفتار های اعصاب خرد کنی از خود بروز می داد. اما کاملا در اشتباه بودم. آرامش از دوران طفولیت این چنین تربیت شده بود. سرسخت و مقاوم بار آمده بود. محبت ندیده بود که بخواهد یاد بگیرد. آنچنان که باید در اجتماع نبود که آداب معاشرت عالی داشته باشد. با حرکتی که وسط خیابان انجام داد و حرف هایی که زد، بنایی که از شخصیت خودش در ذهنم ساخته بودم را به کل نابود کرد. وقتی اشکش را دیدم، یک لحظه حس کردم در این دنیا نیستم. اصلا در مخیله ام نمی گنجید آرامش گریه کند. مدام تصویر آن لحظه در پیش چشمم تداعی می شد و قلبم به درد می آمد. نمی دانستم باید چه کنم. آیا کمک کردن به دختری که صبح تا شب مرا مورد سرزنش قرار می دهد و غرورم را زیر پا له می کند درست بود یا نه؟ آیا وقتش بود کار هایش را تلافی کنم؟ من آدمی بودم که اهل تلافی باشم؟ نمی دانم. شاید باید از منظر دیگری به این موضوع نگاه می کردم. آن دختر، همان دختری است که وقتی داشتم در باتلاق مشکلات فرو می رفتم، دستم را کشید و مرا نجات داد. جان خواهرم را نجات داد. کاری نکرد که سابقه دار شوم و تا آخر عمر، ننگش بماند برای مادرم. جبران محبت؟ یا تلافی خصومت؟ کدام را باید انتخاب می کردم؟ هرچند که اگر راه اول را برمی‌گزیدم، باز هم به نفع خودم تمام می شد. چون برایش شرط گذاشته بودم. قبول داشتم کمی زیادی از حد رو داشتم،اما خب دست خودم هم نبود. تا به حال با دختری مثل او سر و کار نداشتم. رفتم روی چمن ها دراز کشیدم. دست هایم را کامل باز کردم و چشمانم را بستم. ذهنم به شدت آشفته بود. دلم آرام و قرار نداشت. انگار که یک چیز مهم را در وجودم گم کردم. شاید هم پیدا! به پیشنهادی که دقایقی پیش به آرامش دادم فکر کردم و سعی کردم کمی ذهنم را منسجم کنم. آیا واقعا آن راه جواب می داد؟ اگر یک درصد آرامش به حرفم گوش می داد و نقشه ی من را پیش می‌برد اما به نتیجه نمی رسید چه؟ هرچند تقریبا راه دیگری برایش نمانده بود. مثل یک جاده ی مه گرفته‌ی یک طرفه. چه بخواهد و چه نخواهد باید تا انتهای‌ برود. حالا ته راه یا به آبادی می رسید، یا دره. با چشمان بسته میان هزارتوی افکارم سرگردان بودم که صدای ماهرو را شنیدم. - آقا حامی؟ چشمانم را باز کردم، بلند شدم و روی چمن ها نشستم. جلوتر آمد و گفت : مزاحم شدم؟ ببخشید. زانو هایم را بغل گرفتم و با لحن مهربانی گفتم : چه مزاحمی. بیکار علاف دراز کشیدم دیگه. لبخندی محو تحویلم داد.اول نگاهی به عمارت انداخت. بعد جلویم کنده زد و آرام گفت : می گم خانم حالش خوبه؟ حس کردم زیاد رو به راه نیست. اتفاقی افتاده؟ سر بلند کردم و نگاهی به پنجره‌ی اتاقش انداختم.
🦋🕯🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯🦋🕯 🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯 🦋🕯 🕯 کمی مکث کردم و گفتم : آره رو به راه نبود.ولی فکر کنم الان خوب باشه. - خداروشکر. گفتم صبح بیدارشون کنما! ولی خب خیلی زود بود. گفتم شما هستین بیدارش می کنین. - دیگه گذشت غصه نخور خاله قزی. حتما قسمت نبوده. اصطلاحی که به کار بردم باعث شد ریز بخندد. کمی خیره نگاهم کرد. از آن نگاه های عجیب و غریب. بعد که به خودش آمد، سریع چشمانش را دزدید و بلند شد و آرام گفت : ببخشید من برم لباس های خانم رو اتو کنم. با اجازه. جوابی ندادم و به رفتنش خیره شدم. این دختر هم یک مدل از عجایب خلقت بود. رفتار هایش با هم همخوانی نداشتند. هرلحظه یک جور بود. شانه ای از روی بی تفاوتی بالا انداختم. بلند شدم رفتم تا غذای جانکو را از داخل فریزر بردارم. *** ~آرامش‌~ میان بیابانی وسیع ایستاده بودم ! تا چشم کار می کرد فقط ماسه بود. تپه های کوچک و بزرگی چپ و راستم را گرفته بود. احساس می کردم خسته ام. خیلی خسته. گویی هزاران کیلومتر راه را دویده ام. آفتاب سوزان و ذوب کننده، مستقیم روی سرم می تابید. موهایم باز، و دورم پریشان بود. با چشمان ریز شده مشغول بررسی اطراف شدم. به نفس نفس افتاده بودم چشمانم دو دو می زد. نگاهم روی پدرم که در فاصله ی خیلی دوری از من ایستاده بود، زوم ماند.. خودش بود، پدر من، کیارش! لبخندی از سر شادی روی لبم نشست و صدایش زدم. - بابا. لبخندش را از همان فاصله تشخیص می دادم. قدم برداشتم تا به سمتش بروم که احساس کردم دارم داخل زمین کشیده می شوم. زیر پایم را نگاه کردم. ماسه ها داشتند مرا در خود فرو می بردند. وحشت سراسر وجودم را گرفت. با ترس شروع کردم به تقلا و تلاش، بلکه بتوانم پایم را بیرون بکشم. اما هرچه بیشتر تلاش می کردم، بیشتر در ماسه ها فرو می رفتم. به پدرم نگاه کردم و نامش را فریاد زدم. اما قدمی جلو نیامد.
پارت سورپرایز امشب تقدیم به نازنینای خودم❤️🌸 شبتون رویایی😘
هدایت شده از عــــشق ممنـــوعه؛
♨️چهل وپنج سالمه هرکس میبینه فکر میکنه تازه بیست ساله شدم😁 صافی پوستم و موهای صافم شده نقل مجلس خواهر شوهرام😆 رو جمله آبی👇بزن تا ببینی میخوای بهت بگم چجوری بدون آرایش همیشه زیبا وجوان بمونی؟ ❤️ راز جوانی؛ محصولات گیاهی ترنج 👇 https://eitaa.com/joinchat/1265041787C95bc09c48a بوتاکس وعمل های پر هزینه ممنوع ⛔️
نمی دونم چقدر گذشت که حس کردم یکی کنارم نشست. سر چرخوندم دیدم دلارامه سلام کردم و دوباره مشغول بازی شدم یکم که گذشت گفت: جفتمون رو درگیر یه خانواده کردن شاید دو تا باشه اما اونقدر به هم نزدیکن که یکی محسوب میشه. به زور لبخند زدم و چیزی نگفتم دلارام دلم گاهی به حال خودم می سوزه _منم همینطور. گاهی هم نه اونقدر احساس غرور میکنم که هیچ کسو جز خودم نمیبینم اون حرفا از دلارام بعید بود دلارام همیشه از بالا به همه نگاه می کرد. خیلی کم می پیش میومد باهات هم صحبت بشه یا دردودل کنه گوشیم رو گذاشتم تو کیفم و حواسم رو دادم بهش. نگاهش به گلهای روزی میز بود. خیلی یهویی نگام کرد و گفت: نهال تو تا حالا عاشق شدی؟
هدایت شده از تبلیغات همسران💓
این فرصت رو از دست نده ❌ همه آموزش های خیاطی از پایه تا پیشرفته همش رو تو این کانال رایگان گذاشته برای دیدن آموزش ها روی لینک زیر بزن👇🏻👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1252852039C827a437e2c
آرامشی که اکنون دارم مدیون انتظاریست که دیگر از کسی ندارم...