🦋🕯🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯🦋🕯
🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯
🦋🕯
🕯
#پارت_544
#رمان_حامی
ارکان وقتی فهمید، خیلی اصرار کرد که بروند خانه ی او.
اما قبول نکردم.
آنها به هم محرم نبودند. حتی اگر عقد می کردند هم باز درست نبود بروند آنجا.
آن خانه برای آرکان هم نبود، نقش محافظ و نگهبان خانه را داشت
خودش هم اضافی بود آنجا.
زندگی اش هم با حقوقی که از آن مرد می گرفت می گذراند.
گاهی هم پدرش برایش پول می زد.
پدرش ناخدای کشتی بودو همیشه روی آب.
از وقتی که توانست روی پای خود بایستد، تقریبا راهش را به کل از مادر پدرش جدا کرد.
طوری که به زور می دیدشان
مادرش را که اصلا نمی دید و خودش می گفت تمایلی به دیدارش ندارد.
او از من هم بیچاره تر بود.
آنقدر به این چیز ها فکر کردم که نفهمیدم کی رسیدم خانه.
ماشین را پارک کردم و وارد ساختمان عمارت شدم.
هنوز بعد از مدتها، جای خالی ماهرو احساس می شد
وقتی با او تلفنی حرف زدم و گفت که حالش خوب است و از کار و وضعیتش هم راضی است، کمی خیالم راحت شد.
چون تا قبل از آن تماس تلفنی، مدام عذاب وجدان داشتم که نکند بخاطر من آواره و سرگردان شده.
گفت در یکی از شهر های اطراف، سر آشپز شده و جای خواب هم دارد.
هرچه گفتم بگو کجایی نگفت.
گفت نمی خواهد فعلا با کسی دیدار داشته باشد.
نگران بود یک وقت برویم به دیدنش.
من هم وقتی دیدم آنطور راحت تر است، دیگر اصرار نکردم.
برای من و آرامش هم آرزوی خوشبختی کرد و گفت برای عروسی مان حتما می آید.
خبر نداشت چه خبر است در نبودش
هدایت شده از تبلیغات همسران💓
🔻مشارکت در برپایی موکب حضرت رقیه (س) در مرز میرجاوه جهت خدمت رسانی به زوار پاکستانی در اربعین
شماره کارت:
6063731181316234
6104338800569556شماره شبا:
IR710600460971015932937001به نام هیئت حضرت رقیه(س) 🏴 ⚠️ به جز برنامه "آپ" که برای حسابهای حقوقی محدودیت دارد، از هر برنامهای دیگر بانکی و... واریز کنید مشکلی نخواهید داشت.
عــــشق ممنـــوعه؛
🔻مشارکت در برپایی موکب حضرت رقیه (س) در مرز میرجاوه جهت خدمت رسانی به زوار پاکستانی در اربعین شمار
امشب شب شهادت حضرت رقیه(س) است و مشارکت در برپایی موکب برای زوار پاکستانی توفیقی است که نصیب هر کسی نمیشه😍
مدد برسونید و کاری کنید که بهترین موکب رو به نیت سه ساله امام حسین برای شیعیان مظلوم پاکستان برپا کنیم.😭
لطفاً بعد واریز رسیدتون رو به آیدی زیر بفرستید:
@Mehdi_Sadeghi_ir
هرکسیدرجایگاهخودشبرایظهورگامبرداره باترکیگناهکوچیک،باترکینگاهفاسد . . دلامامزمانمونروشادکنیم...😍🌱
#یازهرا
❗️خبری فوق العاده برای دیابتی ها❗️
🍎دیابتیهای عزیزم....
🚫اگر شما هم آرزوی دیدن قندخون پایین ۱۰۰ رو دارید و باور درمان شدنتون سخته بیا تو کانال زیر تا به آرزوت برسی
👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1375208120C8cca61a32a
برای مشاوره و درمان از طریق زیر با ما در ارتباط باشید:
☎️09176709858
@Moshaver_ghasemi72
🦋🕯🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯🦋🕯
🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯
🦋🕯
🕯
#پارت_545
#رمان_حامی
آرامش داخل اشپزخانه بود.
سلامی کوتاه کردم.
هرچه داخل خانه چرخیدم، مادرم و هستی را نیافتم.
با تعجب به آشپزخانه برگشتم و خطاب به آرامش که نمی دانم داشت سر گاز چه می کرد، گفتم :
ننهم و هستی کجان؟
بدون آنکه برگردند گفت :
رفتن.
- رفتن؟!
- اوهوم رفتن.
- کجا؟!
- خونه ی جدیدشون.
قرار بود خود هستی بهت بگه.
فوری و با تعجب، موبایلم را از داخل جیب کتم در آوردم.
زنگ زده بود و نشنیده بودم.
قبل آنکه با او تماس بگیرم ناباور گفتم :
یعنی چی؟
خونه ی جدید چی؟
مگه پول داشتن که خونه بگیرن؟ نمی فهمم چی میگی.
- یه زنگ بهش بزن، برو آدرس بگیر برو همه چی رو می فهمی.
گیج و منگ گفتم :
یعنی چی آخه؟ خب چرا حرف نمی زنی؟ نکنه اتفاقی افتاده؟
به سمتم چرخید.
ملاقه به دست، دست به سینه ایستاد و گفت :
خیلی سخته یه زنگ بهش بزنی؟!
مشخص بود قصد حرف زدن ندارد.
چون من نیز خسته و کمی عصبی بودم، ترجیح بودم بحث را کش ندهم و با هستی تماس بگیرم.
لا اله الا اللهی گفتم و از آنجا رفتم بیرون.
شماره اش را گرفتم.
به دو بوق نکشید که صدای خوشحالش در گوشم پیچید.
- سلام داداش.
خسته نباشی
بی حوصله گفتم :
سلام. کجایین؟!
- منم خوبم مرسی.
نوچی کردم و گفتم :
هستی حوصله ندارم بگو کجا رفتین؟ ننه کجاست؟
- ننهت همینجاست نگران نباش.
هیچی نگو، فقط بدون اینکه جوش بیاری و آب روغن قاتی کنی بیا به آدرسی که می گم خب؟
- چرا هیچ کدومتون حرف نمی زنین؟ می خواین روانیم کنین؟
🦋🕯🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯🦋🕯
🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯
🦋🕯
🕯
#پارت_546
#رمان_حامی
با تعجب گفت :
وا چرا اینقدر عصبی ای تو!
یکم آروم باش داداش.
بخدا هیچی نشده.
احساس کردم کمی دلخور شد.
پوفی کشیدم و آرام تر گفتم :
باشه.
من یکم خستم. تو به دل نگیر.
آدرس بده.
با لحنی دمق گفت :
اس ام اس می کنم.
- باشه. فعلا.
روی مبل نشستم و کمی سرم را به پشتی اش تکیه دادم که آرام شوم.
وقتی صدای دینگ دینگ موبایلم بلند شد، بی معطلی بلند شدم و بدون خداحافظی، یه سوی آدرسی که گفت رفتم.
***
وقتی هستی گفت "به خونه جدیدمون خوش اومدی"
با دهانی نیمه باز، شروع کردم به چشم چرخاندن دور خانه.
یعنی چه؟
اصلا با عقل جور در نمی آمد.
چنان خانه لوکسی، آن هم در یک منطقه ی خوب شهر، برای ما بود؟!
چطور چنین چیزی ممکن بود.
به مادرم که با لبخند و همینطور کمی نگرانی نگاهم می کرد، گفتم :
مامان هستی چی میگه؟
اینجا مال ماست؟
- آره پسرم مال ماست.
اخم کردم.
- اونوقت پولش از کجا اومده؟
هستی با شوق گفت :
به نظرت جز خانمت، آدم دست به خیر دیگه ای دور و برمون هست؟
نه نه... این را دیگر نمی توانستم بپذیرم.
آخر چرا!!
بهت زده گفتم :
یعنی اینجا رو آرامش خریده؟!
هستی روی مبل نشست و گفت :
نه نخریده.
رهنه!
هدایت شده از عــــشق ممنـــوعه؛
اگر به دنبال ساخت رویاهایتان هستید در سفری سبز با ما همراه باشید و به درآمد دلاری باورنکردنی دست یابید.
جهت کسب اطلاعات بیشتر به:
تلگرام مدیر گروه فروش:
http://Telegram.me/Morteza_abbasi112
ایتای مدیر گروه فروش:
@Morteza_abbasi112
پیام دهید.
یا به کانال زیر مراجعه فرمایید.
کانال ایتا:
https://eitaa.com/joinchat/3070362482C672a4bc79c
#پگاسوس_راید
#سفر_سبز
#سفر_بدون_کربن
#درآمد_دلاری
🦋🕯🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯🦋🕯
🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯
🦋🕯
🕯
#پارت_547
#رمان_حامی
وقتی که گفت، آرامش خانه را گرفته، دلم به یک باره فرو ریخت.
یک چیز در قلبم تکان خورد. اما درکش نمی کردم.
احساساتم را گم کرده بودم.
نمی دانستم خوشحالم یا غمگین.
کلافه ام یا خسته و عصبی ..
هستی با دلخوری به سمتم برگشت و گفت :
حامی چرا اینقدر دمقی؟
الان که دیگه صاحب کارت نیست، زنته!
هنوز هم باهاش تعارف داری؟
اینجا بمونیم بهتر از اینه که سربارش باشیم توی خونش.
کم این مدت همه جوره ازمون پذیرایی کرد؟
خیلی دلم می خواست فریاد بزنم و بگویم نه! زنم نیست!
قرار است به زودی جدا شویم.
دلم می خواست فریاد بزنم و بگویم دارید روز به روز بار مسئولیتم را سنگین تر می کنید.
دارید هر روز یک درجه کمر من را خم تر می کنید.
بس است دیگر....
البته آنها که گناهی نداشتند.
خانواده ام را می شناختم. مطمئن بودم خود آرامش این کار را کرده بود.
چه می کردم؟
می رفتم سراغش و شروع می کردم به پرخاشگری که چرا دین مرا به خودت هر روز فزون تر می کنی؟
یا می رفتن دست بوسی و تشکر!
و باز هم می گفتم به زودی جبران می کنم؟
کدام جبران؟
چقدر طول می کشید تا حسابم با او صاف شود؟
صدای نگران و مهربان مادرم را شنیدم
- حامی مادر چرا اینقدر بی قراری؟
بیا بشین حرف بزن ببینم چی شده.
با آرامش حرفت شده؟ میونتون شکرابه؟
در دل پوزخند زدم. میانه ی ما خیلی وقت بود که شکراب شده بود
از وقتی که خواستم ثواب کنم و کباب شدم، میانه مان شکراب شد.
نمی خواستم آنها را ناراحت کنم. مادرم خودش کم غم و غصه نداشت.
برای همین سعی کردم خودم را راضی و خوب نشان دهم.
لبخند زدم و گفتم :
نه ننه خوبم.
فقط خستم. یکمم تعجب کردم که چطور هیچ کدومتون حرفی نزدید.
- والا مادر آرامش گفت اگه به تو بگیم شاید نذاره خونه رو بگیره برامون.
گفت چیزی بهت نگیم تا وقتی بیایم اینجا.
هدایت شده از سابقه گسترده طلایی💛
نسـخـه عجیب و جدید #لاغری کـه
#شکم و #زیرشکم را نابود میکنـد😳❌
🎁 ۱۰ کیلو لاغـری فقط در ۱ مـاه
فقـط با درمـان بلغـم و بـدون ورزش⚠️
⭕️ نابودی و ازبین بـردن چــاقـی #شکم و
#پهلو در کمتر از یـک مــاه تضمینـی😲
فقط با بلغـــم ســـ🔥ــــوزی 😱📝
〽️ایـن نسخه برای افـراد تیروئیدی، کبدچرب
استپ وزن شدید و افراد کـم تحرک مفیده😍
🔴 فرصت رو از دست نده برای درمان بلغم و
سردی بدنت همین الان وارد کانال زیر شو🤩👇🏼
https://eitaa.com/joinchat/42860758C0a33baec35