eitaa logo
|عطرمشکاتـــ
1.5هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
4.1هزار ویدیو
107 فایل
اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج:)🌱 برای‌‌ِآمدنت تمامِ‌مردمِ‌شهررا دعوت‌گرفته‌ام‌! چرانمی‌آیی‌؟ انتقادات‌وپیشنهاداتتو‌ناشناس‌بگو:) : payamenashenas.ir/موسسه عطر مشکات ادمین: @Ghorbat1190 "موسسه‌عطرمشکات‌و‌بنیادمهدی‌موعودعج‌استان‌همدان"
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 (عهد و پیمان با خدا و امام عصر علیه السلام) 18. ادامه داستان از نوشته های ابوالفضل_2 مقابل مان سربازان مسلح در لباس  بازرگان و گرداگردمان محافظان ویژه ی قصر حاکم، دست به شمشیر بردیم  و در یك چشم  به هم زدن تنی چند از آنان را هلاك كردیم، ولی قدرت آنان بیشتر بود و بیم خدعه ای دیگر نیز می رفت. بناچار دو كشته برجای گذاشته و به بیابان زدیم. آن قدر در دل كویر تاختیم كه دشمن از تعقیب مان ترسید. یقین داشتیم كه با بازگشت مان به كام مرگ خواهیم رفت پس راهی جز پیشروی در كویر را نداشتیم و بی امان تا قلب صحرا پیش رفتیم… آذوقه ها تمام شد و ما زمین گیرِ كویر بی رحم شده بودیم. سه روز در آن سرزمینِ برهنه بدون آب ونان به سربردیم، تشنگی و گرسنگی بر ما فشارآورد. چنان کار بر ما مشكل شد؛ كه اگر كسی جامی پراز زهر می یافت؛ برای رفع عطش سر می كشید. راه زیادی آمده بودیم و اگر می خواستیم به جای اول هم برگردیم؛ بین راه تلف می شدیم. خستگی، سرگردانی، حیرت و یاس بر ما هجوم آورد. فرشمان كویر تفته بود و خورشید هم آتشِ خشم بر سرمان می پاشید. سومین ظهر داشت فرا می رسید. همه بر زمین ریخته بودیم. و اسب های بیچاره را به زور ایستاده می داشتیم تا از اندك سایه ی زیر شكم هاشان بهره گیریم.  و چه بیهوده بود؛ بدن ها سوخته و پوست ها برآمده. ضعف تمام وجودمان را فرا گرفته بود و در این واویلا خواب امانم را برید و پلك ها بهم شد و دیگر هیچ نفهمیدم. وضع خواب همین است، این ما نیستیم كه می خوابیم خواب ما را در خود می كشد آخر ما نمی خوابیم به خواب مان می برند. آن قدرتی كه ما را می چرخاند و حالی به حالی می كند خواب را بر ما مسلط می كند، به صدای هوهوی طوفانِ شدیدِ كویری، چشم گشودم؛ همه ی دوستانم رفته بودند شاید رفته بودند. شاید هم بودند ومن آن ها را نمی دیدم و یك باره همه جا تاریك شد. تمام وجودم را هراس فرا گرفت، چنین باد وحشتناكی هرگز ندیده بودم. از دور و از میان آن باد و خاک دو سوار به تاخت جلو آمدند و در یك چشم به هم زدن، مرا بر پشت اسب نشانده و حركت کردند. و من ازهوش رفتم. فقط گاهی جملاتی از آن دو را می شنیدم:  حالا وقت تلافی است…  باید پاسخ عمل خود را بدهد…  به زودی خواهد فهمید… از شدت گرما به هوش آمدم. آتش سوزانی گرداگردم را فرا گرفته بود و من در غل و زنجیر برزمین افتاده بودم. تقاضای آب می كردم و در مقابلم شلاق به دستی تنومند با هیبتی مخوف ایستاده بود و با نیش خند به یادم می آورد:  یادت می آید صدای گریه ی كودكی كه مادرش را پیش چشمانش كشتی  و خیمه اش را به آتش كشیدی و قهرمانانه هستی آنها را به یغما بردی؟  به یاد داری وقتی با دوستانت به قبیله ای شبیخون زدی و كاری كردی كه جز تلی از خاكستر چیزی از آن ها نماند؟  به یاد داری… او می گفت و من می گریستم. اما ناگهان لحن سخن عوض شد، مرا آب نوشاند و ادامه داد:  اما تو در طول عمرت، دو بار از مظلوم دفاع كردی و یك بار هم پدرت از عمق جان تو را دعا كرد و نیز بر مظلومیت سیدالشهداء  همیشه  می گریستی و حالا من … با همهمه ی دوستانم چشم باز كردم و مضطرب و نگران دور و برم  را نگاه كردم. از آتش و مردِ تنومند خبری نبود و حرف آن مرد هم ناتمام ماند و همه را دیدم كه از شدت گرما، بی رمق از پا در آمده بودند. @Etr_Meshkat
هدایت شده از |عطرمشکاتـــ
AUD-20201002-WA0003.mp3
3.62M
یک نفر مانده از این قوم که بر می گردد ...🤲❤️ @Etr_Meshkat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
9⃣1⃣ آنان حجت من بر شما هستند ... @Etr_Meshkat
قسمت1⃣2⃣ ✨تاثیر کلام من و ابراهیم شدیم بازرس سازمان تربیت بدنی. صبح یه روز ابراهیم گفت چکار می کنی؟ گفتم: " حکم انفصال از خدمت می زنم برای یکی ازروسای فدراسیون که گزارش شده برخورد خیلی نامناسبی با کارمندها به خصوص خانم ها دارد.حتی گفته اند مواضعی مخالف حرکت انقلاب داره.تازه همسرش هم حجاب نداره!" گفت: "خودت با این آقا صحبت کردی؟ " گفتم :" نه، همه می دانند چه جور آدمیه. " جواب داد: " نشد دیگه، فقط انسان دروغگو هر چه را که می شنود تایید می کند." عصر با ابراهیم رفتیم خونه اش. همان موقع آن آقا از راه رسید. خانمی که تقریبا بی حجاب بود از ماشین پایین شد و در را باز کرد. به ابراهیم گفتم: "دیدی این بابا مشکل داره." گفت: " باید صحبت کنم بعد قضاوت کن." ابراهیم رفت در زد و شروع به صحبت کرد. ابراهیم می گفت: " ببین دوست عزیز، همسر شما برای خود شماست، نه برای نمایش دادن جلوی دیگران! می دانی چقدر از جوانان مردم با دیدن همسر بی حجاب شما به گناه می افتند. یا اینکه وقتی شما مسئول کارمندان در یه اداره هستی نباید حرف های زشت یا شوخی های نا مربوط، آن هم با کارمند زن داشته باشید! شما قبلا تو رشته خودت قهرمان بودی، اما قهرمان واقعی کسی است که جلوی کار غلط را بگیره!" بعد هم از انقلاب و خون شهدا و امام و از دشمنان مملکت گفت. آن آقا هم تایید می کرد. ابراهیم حکم انفصالش را نشان داد، طرف جا خورد. ابراهیم لبخندی زد و نامه را پاره کرد. ابراهیم گفت:" دوست عزیز به حرفهای من فکر کن! بعد خداحافظی کردیم." گفتم :" آقا ابرام خیلی قشنگ حرف زدی، روی منم تاثیر داشت. " خندید و گفت: " ای بابا ما چکاره ایم. فقط خدا، همه اینها را خدا به زبانم انداخت. ان شاء الله که تاثیر داشته باشد. بعدش گفت چیزی مثل برخورد خوب روی آدم ها تاثیر ندارد. " یکی دو ماه بعد گزارش جدیدی آمد، جناب رییس بسیار تغییر کرد. حتی خانم این آقا با حجاب به محل کار مراجعه می کرد. ابراهیم را دیدم و گزارش را دادم به دستش. منتظر عکس العمل او بودم. بعد از خواندن گزارش گفت خدا روشکر، بعد هم بحث را عوض کرد. اما من شک نداشتم اخلاص ابراهیم کار خودش را کرد. کلام خالصانه او آقای رییس فدارسیون را متحول کرد. ⏪ ادامه دارد... @Etr_Meshkat
☺️ ضمن عرض سلام خدمت مهدی یاوران و مهدی باوران عزیز عطر مشکاتی🌹 از همه دوستانی که درمسابقه ی شرکت کردند، کمال تشکر را داریم: و اما برندگان مسابقه بهار دلها 👇 🎁نفر اول: سعید بهرامی از تهران 🎁نفر دوم: امیرمهدی سپهروند از اهر 🎁 نفر سوم: نیره تقی زاده 🎁 نفر چهارم: سیده زهرا حسینی از نکا 🎁 نفر پنجم : فاطمه جوادی 🎁نفر ششم : مریم سبزی از ملایر 🎁نفر هفتم : صغری چمنی از ساری 🎁 نفر هشتم: سبحان قصابی از ساری 🎁 نفر نهم: مریم مسیبی از همدان 🎁 نفر دهم: حوریه عامری 🎁 نفر یازدهم : امین نصرالله زاده از ساری 🎁 نفر دوازدهم: لیلا صفری خدایار از همدان 🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊 قرعه کشی تزیین منازل در نیمه شعبان: 🎁خانم حق بین 🎁خانم رباب یوسفی 🎁خانم حسنی از همدان قرعه کشی هفت سین مهدوی 🎁خانم نرگس شعبانی 🎁خانم حسنی انصار از همدان 🎁خانم لیلا درویشی 🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊 @Etr_Meshkat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
؛ 🌺🍃💫🌸✨✨✨✨✨✨✨ ؛🍃💫🌸✨ ؛💫🌸✨ ؛🌸✨ ؛✨ بزرگترین خادمان بشر پیامبر اکرم 🍃ص🍃 و اهل بیت آورند.آنان واسطه حیات جاودان و انسانهایند و از این رو حق حیات معنوی بر انسان دارند و معرفت و اطاعت آنها بر ترین نوع صله ارحام و رعایت حق خویشاوندی است. 🌺 امام صادق 🍃ع🍃 می فرماید: خدایا!بپیوند با کسی که با ما پیوسته است و بگسل از کسی که از ما گسسته است . 📚برگرفته از کتاب :مفاتیح الحیاه جوادی آملی ✨ 🌸✨ 💫🌸✨ @Etr_Meshkat 🍃💫🌸✨ 🌺🍃💫🌸✨✨✨✨✨✨✨✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شرط ظهور چیه؟؟؟!! ⚡️مهدی فاطمه رو ما بیابون گردشون کردیم!! ✖️ما نماز خونهای ساکت...!!!📿 به رگ غیرتتون بربخوره!! دشمن به یه قدم ودوقدم قانع نمیشه‼️ @Etr_Meshkat
🎞 ﻓﯿﻠﻢ ﺧﻮﺩﺗﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ ﻭ ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﺪ ﺟﻠﻮﯼ ﺧﻮﺩﺗﺎﻥ ﺑﺒﯿﻨﯿﺪ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﯿﺪ ﺍﯾﻦ ﻓﯿﻠﻢ ﺭﺍ ﺟﻠﻮﯼ ﻫﻤﻪ ﭘﺨﺶ ﮐﻨﻨﺪ؟ ﺑﺎ ﻓﺮﺯﻧﺪﻡ ﭼﻄﻮﺭ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﮐﺮﺩﻡ، ﺑﺎ ﻣﺎﺩﺭﻡ و با همسرم ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻡ؟ ﺍﮔﺮ ﺣﺎﺿﺮ ﻧﯿﺴﺘﯽ ﺍﯾﻦ ﻓﯿﻠﻢ ﺭﺍ ﺑﻘﯿﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﺒﯿﻨﻨﺪ ﯾﻌﻨﯽ ﺧﻮﺏ ﻧﯿﺴﺘﯽ! ﺍﯾﻦ ﯾﮏ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﺍﺯ ﺗﻘﻮﺍﺳﺖ، یعنی ﺗﻤﺎﻡ ﺍﻋﻤﺎﻟﺖ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﺳﺮﺕ ﺑﮕﺬﺍﺭﯼ ﻭ ﺑِﺮَﻭﯼ ﺑﺎﺯﺍﺭ، ﺩﻭﺭﯼ ﺑﺰﻧﯽ ﻭ ﺷﺮﻣﻨﺪﻩ ﻧﺸﻮﯼ ... @Etr_meshkat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 (عهد و پیمان با خدا و امام عصر علیه السلام) 19.  ادامه داستان جمیل اشك های جمیل روی بالش می ریخت و یاد گذشته، حالش را دگرگون كرده بود. نوشته ها را به كناری انداخت و بلند بلند گریست. خادم او را برای نماز صبح بیدار كرد. دلش برای آن جوان می سوخت، می دانست كه دانشجو نیست و دروغ می گوید، ولی می خواست كمكش كند. بعد از نماز كنارش نشست و گفت:”من پسر و كمكی ندارم، كار مسجد و حسینیه هم زیاده، اگه ماندگار باشی؛ هم به تو مزد می دم؛ هم جا میدم من مدتهاست كه دنبال یك جوون بی كس و كار می گردم. دلم گواهی میده كه آدم بی راهی نیستی.” جمیل فكرش را نمی كرد، حسابی جاخورد. خداجواب او را داده بود. او دیشب از ته دل می گفت: “خدایاغلط كردم………كمكم كن……….كسی ندارم……..” او از حاج عباس تا ظهر مهلت فكر كردن خواست و بعد هم صبحانه را خورد و رفت تو انباری. او برای تنها شدن لحظه شماری می كرد. برای خواندن بقیه ی ماجرا ثانیه شماری می كرد. @Etr_Meshkat
AUD-20201002-WA0003.mp3
3.62M
یک نفر مانده از این قوم که بر می گردد ...🤲❤️ @Etr_Meshkat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
0⃣2⃣ هر کس برای ظهور وقتی تعیین کند، دروغگوست ... @Etr_Meshkat
به فکر نمازت باش مثل شارژ موبایلت! با صدای اذان بلند شو مثل صدای موبایلت! از انگشات واسه اذکار استفاده کن مثل صفحه کلید موبایلت! قرآن رو همیشه بخون مثل پیامهای موبایلت! @Etr_Meshkat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از |عطرمشکاتـــ
☺️ ضمن عرض سلام خدمت مهدی یاوران و مهدی باوران عزیز عطر مشکاتی🌹 از همه دوستانی که درمسابقه ی شرکت کردند، کمال تشکر را داریم: و اما برندگان مسابقه بهار دلها 👇 🎁نفر اول: سعید بهرامی از تهران 🎁نفر دوم: امیرمهدی سپهروند از اهر 🎁 نفر سوم: نیره تقی زاده 🎁 نفر چهارم: سیده زهرا حسینی از نکا 🎁 نفر پنجم : فاطمه جوادی 🎁نفر ششم : مریم سبزی از ملایر 🎁نفر هفتم : صغری چمنی از ساری 🎁 نفر هشتم: سبحان قصابی از ساری 🎁 نفر نهم: مریم مسیبی از همدان 🎁 نفر دهم: حوریه عامری 🎁 نفر یازدهم : امین نصرالله زاده از ساری 🎁 نفر دوازدهم: لیلا صفری خدایار از همدان 🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊 قرعه کشی تزیین منازل در نیمه شعبان: 🎁خانم حق بین 🎁خانم رباب یوسفی 🎁خانم حسنی از همدان قرعه کشی هفت سین مهدوی 🎁خانم نرگس شعبانی 🎁خانم حسنی انصار از همدان 🎁خانم لیلا درویشی 🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊 @Etr_Meshkat
استاد : بیایید با خدا زندگی کنیم نه اینکه گاهی به او سر بزنیم؛ تا با کسی زندگی نکنی نمیتوانی او را بشناسی و با او انس بگیری. اگر مدتی شب و روز با کسی زندگی کنی به او انس خواهی گرفت. اگر با خدا انس پیدا کنی، شدیدا به او علاقمند میشوی. خدا تنها انیسی است که مأنوس خود را هرگز تنها نمیگذارد. @Etr_Meshkat
"حاجت" یعنی نیاز ...! و نیاز، چیزی شبیه تشنگی است؛ که جسم و جانِ انسان را آنقدر تنگ می‌کند تا به طلب بیفتد و آب را پیدا کند. بی‌تابی، علامت نیاز است! السلام علیک یا صاحب‌الزمان عج... ما به تو داریم حضرت و دل‌دار ... @Etr_Meshkat
📚 (عهد و پیمان با خدا و امام عصر علیه السلام) 20. ادامه داستان از نوشته های ابوالفضل_1 آرام دراز كشید و چشم به نوشته ها دوخت: برایم یقین بود كه این جا آخر خط است. ازساعاتی دیگر و شاید از فردا یكی یكی بر بستر كویر بی عاطفه خواهیم افتاد و طوفان شن لحافی از ماسه های نرم را بر جسدهامان خواهد كشید. آیا كسی به دادمان می رسد؟ آیا فریاد ما را كسی می شنود؟ آیا پناهی هست كه ما به آن دل خوش كنیم؟ چه كسی می تواند در این برهوت گداخته و جهنم سوزان دستمان را بگیرد، آبی به دستمان دهد و جان ازدست رفته مان را باز خرد؟ همه ناامید بودند ولی من در درون با خود غوغایی داشتم به این خواب كوتاه دل بسته بودم به رویائی كه سراسرحقیقت بود یادم آمد كه در اوج كژی و نادرستی بارها در مقابل قبر اباعبدالله علیه السلام زانو زده و اشك ریزان گفته بودم:  یاحسین، من بدم، اما اقرار و توبه می كنم  یاسیدالشهداء، دستم را بگیر و دردست فرزندت صاحب الزمان كه اكنون حدود 350 سال ازغیبتش می گذرد بگذار.  یا اباعبدالله اگر لطفی كنی، گوشه ی چشمی از صاحب الامر ببینم قول میدهم كه از كارهای بدم دست بردارم. دردل غوغایی داشتم، ولی افكارم درمیان سر و صدای دوستانم به هم ریخت… چشم های بی رمق به بدن اسب ها دوخته شد…. و برای رهایی از مرگ آخرین نقشه ارائه شد:  “ای دوستان،تشنگی و گرسنگی جدی است و ما در این كویر ،یكی یكی جان خواهیم داد.” “باید برای نجات از مرگ،اسبی برزمین غلتد.”  “كدام اسب؟”  “اسب ابونصر.” ابونصر در میان ما مردی ضعیف و بی دست و پابود و دیگران برایش تصمیم می گرفتند. سست اراده بود و زود تسلیم می شد. اهل سر و صدا و چانه زدن نبود. او در حقیقت قدرت دفاع ازخود را نداشت و به اندك هیاهویی كوتاه می آمد. ابونصر اگر چه همكار ما، اما از قماشی دیگربود. خودش بارها گفته بود كه نمی دانم چرا در این مسیر افتادم و خودش پاسخ داده بود كه شاید این نتیجه ظلمی است كه به مادرم كرده ام. آری آه مادر كار خود را كرده بود و حالا او نیز شده بود ولگردی حرامی، چشم ها بر اسب ابونصر دوخته شده بود. جماعت بر آن بود كه اسب او اولین قربانی باشد. جلو رفتم و دفاع كردم:  “این درست نیست كه همیشه ضعیفی را سپر بلا كنیم.” خطّاب كه در میان ما فردی جسور و سبك سر بود با لبخند تلخی گفت:  “ماكه نخواستیم ابونصر را بكشیم، فعلاً پیشنهاد كشتن اسب او را دادیم” تمام وجودم خشم شده بود، جلوتر رفتم و چشم در چشم خطّاب دوخته و گفتم:  “تشنگی وگرسنگی حال مسخرگی را از من گرفته و پاسخ تو را به بعد وا می گذارم ولی اجازه نمی دهم حق ابونصر پایمال شود.” از پشت سر بطرفم قدم برداشته شد و دست محكمی بر شانه ام خورد:  “بسیار خوب، پس اسب خودت را برای كشتن آماده كن.”  “چرا اسب ابونصر؟ چرا اسب من؟ چرا اسب دیگری نه؟” بحث بالا گرفت و هركسی چیزی گفت، جز ابونصر كه به دور دستها چشم دوخته بود .انگار او بین ما نبود و مشاجره را حس نمی كرد. با جمله عبدالرحمان كه از همه مامسن تر بود، اختلاف فروكش كرد: “پس بهتر است قرعه بزنیم،به نام هركس افتاد اسب او را می كشیم.” سه تن كه خودخواه بودند ،شانه از زیر بار قرعه خالی می كردند، اما جماعت بر این امر اصرار كرد و همگی به قرعه راضی شدیم. نفس در سینه ها گره خورده، چشم ها به دور دستها دوخته شده بود. همه منتظر  رسیدن سواری بودیم با چند مشك پراز آب. لحظه ها بسیار كند می گذشت. از دور نقطه سیاهی كه تكان می خورد دیدم. از آن دور دورها، آن جا كه آسمان پایش را روی زمین می گذارد آنجا كه خورشید قد می كشد دست دور گردن آسمان می اندازد و خود را بالا می كشد. سیاهی مرتب بزرگتر می شد. من جلومی رفتم و او نیز پیش می آمد، ولی هرچه تلاش می كردم به او نمی رسیدم او لبخند میزد و من اشك می ریختم. او مشك آب را تكان می داد و من قلبم تكان می خورد. او پیش می تاخت و من به خاك افتاده بودم… او دیگر نبود و من می گریستم، به یكباره از جای جستم و دستانم را سایه بان چشم ها كرده، بیابان را زیر نظر گرفتم و دیگر هیچ نبود، و نمی دانم چه بود؟ تذكر و تنبیه؟ و هم و خیال؟….یا وعده وصال؟ نمی دانم. ولی از درونم صدای اذان می آمد و رنگین كمانی ازنماز، بالای سرم می دیدم. حالا پیش چشمانم كران تا كران بیابان. بالای سرم سرب داغ همیشه آسمان و گرداگردم تشنه های از پای درآمده. با لبخند تلخ دوستانم بر خاك زانوزدم. به آن ها هیچ نگفتم و به انتظار قرعه نشستم. همه، اسبهامان را دوست می داشتیم. یك بیابانگرد زندگیش به وسیله مركبش می چرخد. آیا تا لحظاتی دیگر، اسب چه كسی قربانی خواهد شد؟ آیا از غیب كمكی خواهد رسید؟ قرعه انداختند و به اسب من اصابت كرد، تنم لرزید. به كارشان اعتراض كردم و گفتم اشتباه شده. سر و صدایی برپاشد و بعضی به دفاع از من به قرعه اعتراض كردند و جمع به قرعه دوم راضی شدند. @Etr_Meshkat
هدایت شده از |عطرمشکاتـــ
AUD-20201002-WA0003.mp3
3.62M
یک نفر مانده از این قوم که بر می گردد ...🤲❤️ @Etr_Meshkat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
2⃣2⃣ خورشید پشت ابر .‌.. @Etr_Meshkat