eitaa logo
|عطرمشکاتـــ
1.5هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
4.1هزار ویدیو
107 فایل
اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج:)🌱 برای‌‌ِآمدنت تمامِ‌مردمِ‌شهررا دعوت‌گرفته‌ام‌! چرانمی‌آیی‌؟ انتقادات‌وپیشنهاداتتو‌ناشناس‌بگو:) : payamenashenas.ir/موسسه عطر مشکات ادمین: @Ghorbat1190 "موسسه‌عطرمشکات‌و‌بنیادمهدی‌موعودعج‌استان‌همدان"
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت4⃣2⃣ ✨پیام امام تابستان 58 بود. بعد از نماز ظهر و عصر جلوی مسجد سلمان داخل خیابان هفده شهریور ایستاده بودم. داشتم با ابراهیم حرف می‌زدم که یکدفعه یکی ازدوستان با عجله آمد و گفت: "پیام امام رو شنیدید! " با تعجب پرسیدیم: "نه! مگه چی شده ؟" گفت: "امام دستور دادند به کمک بچه‌های کردستان بروید و اونها رو از محاصره خارج کنید" هنوز صحبتهایش تمام نشده بود که محمد شاهرودی آمد و گفت : "من و قاسم تشکری و ناصرکرمانی داریم حركت مي‌كنيم سمت کردستان. ابراهیم گفت: "ما هم هستیم" و بعد رفتیم تا آماده حرکت بشیم. عصر بود که تقریباً یازده نفر با یک ماشین بلیزر به سمت کردستان حرکت کردیم. یک دستگاه تیربار ژ3 و چهار قبضه اسلحه و چند تا نارنجک کل وسائل همراه ما بود. خيلي از جاده‌ها بسته بود و چند جا مجبور شديم از جاده خاكي برويم. اما به هر حال فردا ظهر رسیدیم به سنندج و از همه جا بی خبر وارد شهر شدیم. جلوی یک دکه روزنامه فروشی ایستادیم . ابراهیم که کنار درب جلو نشسته بود پیاده شد که آدرس مقر سپاه را سؤال بکند. همین که پیاده شد داد زد و گفت: "بی دین اینها چیه که می‌فروشی؟ " من هم نگاه کردم و دیدم کنار دکه چند ردیف مشروبات الکلی چیده شده، ابراهیم بدون مکث اسلحه رو مسلح کرد و به سمت بطری‌ها شلیک کرد. بطری‌های مشروب خرد شد و روی زمین ریخت، بعد هم بقیه را شکست و با عصبانیت رفت سراغ جوان صاحب دکه که خیلی ترسیده بود و گوشه دکه، خودش را مخفی کرده بود. کمی به چهره او نگاه کرد و خیلی آرام گفت: "پسر جون، مگه مسلمون نیستی. این نجاست ها چیه که می‌فروشی، مگه خدا تو قرآن نمی‌گه: این کثافت‌ها از طرف شیطونه، از اینها دور بشین" (اشاره به آیه 90 مائده) جوان سرش را به علامت تأیید پائین آورد و مرتب می‌گفت غلط کردم، ببخشید. ابراهیم كمي با آن جوان صحبت كرد و بعد، او را آورد بیرون و گفت: "جوون، مقر سپاه کجاست؟" او هم آدرس را نشان داد و ما رفتیم.... ⏪ ادامه دارد... @Etr_Meshkat
هدایت شده از |عطرمشکاتـــ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔊صلوات منسوب به ابوالحسن ضراب اصفهانی سیدابن طاووس از مولایمان مهدی(عج) روایت کرده: هرگز این صلوات را ترک مکن زیرا خداوند مارا بر امر‌مهمی درباره این صلوات مطلع گردانیده است. @Etr_Meshkat
؛🌺🍃💫🌸✨✨✨✨✨✨✨✨ ؛🍃💫🌸✨ ؛💫🌸✨ ؛🌸✨ ؛✨ 🌺رسول خدا🍃ص🍃 فرمود: اسلام آن است که قلبت را[ به حق ]واگذاری و مسلمانان از دست و زبانت در امان باشند 🌺رسول خدا🍃ص🍃فرمود: از ما نیست کسی که به مسلمان خیانت کند یا به او زیان برساند یا با او مکر کند. و نیز فرمود هرکس بخوابد در حالی که بدخواه برادر مسلمانش باشد، خواب و بیداری او مورد خشم خداست، تا توبه کند 🌺امام صادق🍃ع🍃 فرمود: هرکس در رفتارش با مردم به آنان ستم نکند و در گفتارش با آنها دروغ نگوید و در وعده هایش تخلف نکند از کسانی است که غیبت و حرام و مروّت او کامل وعدالتش ظاهر و برادری با وی لازم است . 📚برگرفته از کتاب :مفاتیح الحیاه جوادی آملی ✨ 🌸✨ 💫🌸✨ 🍃💫🌸✨ @Etr_Meshkat 🌺🍃💫🌸✨✨✨✨✨✨✨✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 (عهد و پیمان با خدا و امام عصر علیه السلام) 22. ادامه داستان جمیل سایه ای پشت شیشه و صدای نفسی ملایم حواس جمیل راپرت كرد. حاج عباس نبود یك زن با چادر؛ اوكسی جز معصومه نبود. دختر حاج عباس ایستاده بود. نه در می زد، نه می رفت و نه حرفی، فقط صدای نفس او جمیل را بهم پیچاند. زمان چه كند می گذشت. سایه جلوتر آمد و ملایم انگشتی به شیشه خورد و لحظاتی بعد سایه از آنجا دور شد. جمیل در آتش می سوخت. در را باز كرد… سینی گلدار بسیار زیبا روی صندلی كنار انباری و لیوان باریك و بلند پر از آب پرتقال یك برگ سبز و یك یادداشت خیلی كوچك: “سلام آقا جمیل،آب میوه تون گرم نشه” جمیل سینی را به داخل كشید. دستش می لرزید. كاغذ رادر دهان خمیر كرد. آب پرتقال را سركشید و تكیه به دیوار ،زانوها را در دست گرفت: “آیا پدر و مادرش خبر دارن؟ شاید آب میوه را بله، ولی برگ سبز؟…یادداشت؟” جمیل راضی نبود از اوضاع نوشته های ابوالفضل تكانش داده بود. او داشت آن می شد كه مادرش آرزو داشت. داشت دوباره دلش به بالا گره می خورد. صدای كفش حاج عباس وسرفه های مخصوصش،”كجایی پسر گل” جمیل بلند شد و در را باز كرد: “سلام حاج آقا،حسابی مزاحم شدم” “السلام علیك آقا جمیلِ گل گلاب اگر دوباره بگی مزاحم شدم،كلامون توهم میره، تو فعلاً پسر منی اگر هم تا ظهر نظر موافق داشتی، میشی همكارمن” “ممنون حاج آقا من شما را مثل پدر دوست دارم” “زنده باشی مرد، حالا بیا باهم بریم خیابون بچرخیم وحرف بزنیم، تنهایی برای جوون خوب نیست” جمیل فعلاً عاشق تنهایی بود. می مرد برای خواندن یادداشت های ابوالفضل. اما هم زشت بود كه با او نرود وهم مصاحبت با پیرمرد را دوست داشت. آماده شد و با هم به راه افتادند.  خادم همه چیز را فهمیده بود. اینکه جمیل از ماجرایی فرار کرده؛ اینکه چیزی را پنهان می کند؛ اینکه دلش به معصومه گره خورده … اما صلاح ندید که او را به چالش کشد و بپرسد و بپرسد. خادم این ها را گذاشته بود برای بعد …  خب آقا جمیل، چه کار بلدی؟ غیر از درس و مشق چه هنری داری؟  دست به آچارم حاج آقا. تعمیر موتور؛ تعمیر کولر و پنکه؛ کمی هم از تعمیر ماشین سر درمیارم.  باریکلا پسر؛ خیلی عالیه برگردیم مسجد، یه پنکه خراب داریم دست تو را می بوسه  چشم حاج آقا حسابی با هم حرف زدند و خرید کردند و تشنه و خسته در بازگشت لب چشمه روستا کنار هم نشستند. جمیل داشت می ترکید از دلِ پر، می خواست درد دل های چند ساله اش را بیرون بریزد. او حاج عباس را آدم امینی یافته بود.  هر دو رو در روی هم، پاها توی آب سرد و زلال چشمه، چشم در چشم هم شدند. جمیل سفره ی دل را گشود:  حاج آقا، من بعد از سال ها بی پدری، پدرم را یافته ام و دوست دارم با شما درد دل کنم.  پدر همه ی ما امام عصر علیه السلام است، پسرم. ولی به من اطمینان کن و حرفهایت را بزن تا اضطرابت کم شود. تو خیلی مضطرب و نگرانی  حاج آقا فکر کنم امام زمان با من قهر کرده، من کارهایی کردم که از ایشان خجالت می کشم. من تو نوجوانی عشقم امام زمان بود. مکبّر نماز جماعت مسجدمان هم که بودم ؛ وقتی بین دو نماز دعای فرج می خواندم؛ همه اشک می ریختند. و من هم آتش می گرفتم ولی حالا شده ام بی غیرتِ هرز.  پسرم همیشه راه برگشت هست، دلت را بسپار بدست ائمه و توبه کن. جمیل بهم ریخته و پژمرده، از سیر تا پیاز زندگی اش را برای حاج عباس گفت و در حالی که هر دو اشک می ریختند؛ از چشمه وضو گرفته و راهی مسجد شدند:  خب آقا جمیل، حرف هات به دلم نشست، یقین دارم که خدا دستت را می گیرد. از همین حالا با مهدی فاطمه عهد کن که گذشته را جبران کنی. حتما آقا دستت را می گیرد. در ضمن فردا با هم میریم شهر که برای دعای ندبه ی پس فردا خرید کنیم.  خیلی عالیه حاج آقا پس از نماز مغرب و عشاء، با تعارف حاج عباس، جمیل برای اولین بار به اطاق آنها رفت و شام را در کنار خانواده ی حاجی صرف کرد و برای خوابیدن به انباری برگشت. جمیل امروز خود را مرور می کرد …  جمیل بین صحبت با خادم اشاره ای به مسافرت با کشتی کرد و از سفر به امارات بدون آنکه بخواهد نام برد و این ها ذهن حاج عباس را مشغول کرد. حاج عباس خیلی به فکر فرو رفت ولی چیزی نگفت. جمیل هم بی هوا این کلمات از دهانش پرید. ولی نمی شد کاری کرد. دیگر گفته بود… دلش خالی شده بود … حرف هایش را زده بود … اما دلش هوایی شده بود. می خواست سر بر زانوی امام زمانش بگذارد و از او کمک بخواهد. می خواست در مقابل امامش زانو بزند و اشک توبه بریزد. نماز صبح را در انباری خواند. سپس دعای عهد خواند. قدری اشک ریخت و امام زمان را واسطه کرد که رضایت پدر و مادرش را برایش بگیرند. اینک صدایی گرمابخش وجودش را فرا گرفته بود. صدای آفتاب … @Etr_Meshkat
هدایت شده از |عطرمشکاتـــ
AUD-20201002-WA0003.mp3
3.62M
مولاجان زمان؛ مثل برق می گذرد و برای رسیدن به تو، سر از پا نمی شناسد؛ و من در انتظار طلوعت، ترک میکنم هر گناهی را، به امید پاک بودنم در لحظه ی دیدار ... @Etr_Meshkat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨﷽✨ 🌼روی کمک هیچ کسی حساب نکن ✍یادت باشد روی کمک هیچ کسی جز خدا حساب باز نکنی، اوست که بی منت می بخشد، اوست که بی انتها عطا میکند و اوست که عاشقانه و بی توقع حمایتت می کند. هر زمان چشم امید به دستهای دیگران داری جهان بواسطه همان افراد به تو ثابت می کند، کسی که منشاء عشق، منبع اجابت و مقصد آرامش است را فراموش کرده ای و او خداست، او همانیست که محبتش بی دریغ است، او همانیست که نه کینه ای دارد و نه منتی میگذارد و محبتش بی پایان است. یادت باشد آنگاه که نیازمند دست کسی هستی به دستان عاشقش متصل شو و چشمهایت را بر هر کسی غیر از او ببند، بدان که می بخشد، بدان که لطفش پاک است، بدان که منتظر درخواست توست و هر چه بگویی اجابت می کند، و باور کن همان خدایی که به تو زندگی بخشید می تواند به تو ثروت، عشق، سلامتی و اعتبار ببخشد. هرگز فراموش نکن روی کمک هیچ کسی جز خدا حساب باز نکنی، تنها از او بخواه و تنها از او یاری بجوی تا همه ‌چیز به تو داده شود. @Etr_Meshkat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔰 آقا امام حسین علیه السلام فرمودند: 🔷 آنکه خدا را عبادت کند، خداوند بیش از آرزوهایش به او می‌بخشد. 📚 بحار؛68:184 @Etr_Meshkat
ماه رمضانی متفاوت.mp3
9.39M
موضوع:ماه رمضانی متفاوت داشته باشیم مراقبت های ماه مبارک،برای استفاده بیشتر از شب قدر وانس با امام زمان علیه السلام سخنران:حسن محمودی زمان:20فروردین 1400 مکان:مسجد امام رضا علیه السلام قم @Etr_Meshkat
🌹 اهمیت روزه 3 روز آخر ماه شعبان ♦️در روایت معروفی از امام صادق (ع) که در کتاب " کتاب من لایحضره الفقیه ج2 ص 94 " آمده ، بیان شده است که هر کس سه روز آخر ماه شعبان را روزه بگیرد و به روزه ماه رمضان وصل کند، خداوند ثواب روزه دو ماه پی‌درپی را برایش محسوب می‏‌کند. ♦️لازم به ذکر است طبق تقویم ، روز سه شنبه همین هفته ، آخر ماه شعبان است ، پس 3 روز آخر این ماه از یکشنبه شروع می شود. @Etr_Meshkat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 (عهد و پیمان با خدا و امام عصر علیه السلام) 23ِ. آبِ توبه  جمیل با ذهنی پرآشوب  و با موجی از سؤال  بعد از نماز عصر در جایش دراز کشید:  چرا من به سفر دریایی اشاره کردم؟  چرا حاجی یهو ساکت شد؟  ممکنه خبر اتفاق چند روز قبل توی کشتی را بدونه؟ 24. ادامه داستان از نوشته های ابوالفضل سؤالات رهایش نمی کرد او دوباره به یادداشت های ابوالفضل مهدیان پناه برد و شروع به خواندن ادامه داستان نمود: ” پاهایم شروع به لرزیدن نمود. دست بر یال های اسب نازنینم کشیدم و برای خداحافظی چشم بر چشم اسب دوختم. زمزمه ی وداع شروع شد. انگار مادری می خواهد جوان دلبند خود را به میدان کارزار بفرستد. انگار پدری می خواهد افسار خانواده اش را بدست باد سپرده؛ همیشه ی عمر را کُنجِ حبس بماند. اشک اسب شانه ام را خیس کرد و می خواست حرف بزند. می خواست بگوید، من اسب خوبی برایت نبودم. می خواست بگوید این من بودم که تو را یاری و همراهی کردم در ظلم و تعدّی و پای تو بودم در تجاوز و عصای دستت بودم در دست درازی. لحظه ی دردناکی بود برایم، من واسب چیز دیگری شده بودیم، غم تمام وجودم را فراگرفت. در دل خدا را خواندم:  خدایا! از کرده هایم پشیمانم  خدایا! این مرکب را از من مگیر  خدایا من عجیب به این حیوان وابسته ام  خدایا از اینکه طی سال ها غفلت و نادانی، حق مردم را لگدمال کرده ام؛ به پیشگاهت عذر تقصیر می آورم.  خداوندا! اگر دستم را بگیری؛ قول می دهم باقی عمر را مردانه زندگی کنم. یاران آماده ی کشتن اسب شدند. من ماتم زده بودم و ابونصرحیرت زده. من در نگاهم حسرت بود و ابونصر در نگاهش غیرت. من دست بر گردن اسب می کشیدم و ابونصر دست برگردن خنجر فکرش را خواندم. او می خواست؛ محبت مرا جبران کند. او می خواست؛ به یکباره همه چیز را بهم ریزد و لطف مرا پاسخ گوید… اما در تردید بود. با نگاهم ابونصر را به بردباری خواندم و در دل خدای را به یاری طلبیدم. نگاه غم زده ام را از اسب برگرفتم و به طرف دوستانم نظر کردم و گفتم:  ای یاران؛ حال که باید از این همراه با وفایم جدا شوم؛ اجازه دهید سواری مفصّلی از او بگیرم؛ زیرا تا کنون بیابانی به این همواری نیافته ام. دیگر منتظر جواب آن ها نماندم. حتی منتظر رد و بدل نگاه ها را از آن ها گرفتم و بی درنگ بر اسب پریده؛ به تاخت از جماعت دور شدم. @Etr_Meshkat
هدایت شده از |عطرمشکاتـــ
AUD-20201002-WA0003.mp3
3.62M
یک نفر مانده از این قوم که بر می گردد ...🤲❤️ @Etr_Meshkat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹گاهی از من "مذهبی"؛ تنها یک تیپ مذهبی باقی می ماند؛😎 🔹گاهی من "مذهبی" آنقدر درگیر پست ها و متن هایم در صفحات مجازی ❌می شوم؛ که از خواندن روزانه چند خط قرآن یا کتب روایی📚،غافل میشوم؛😏 🔹و در پایان روز، میبینم که حتی یک دهم وقتی که در فضای مجازی💻 بودیم،در فضای قرآن و حدیث نفس🌹 نکشیدم....😔 🔹آنقدر که آنلاین📱 بودم و اولین نفر پست های دیگران👥 را تائید کردم؛ به فکر نماز اول❣ وقت نبودم...😰 🔹آنقدر درگیر جذب حداکثری شدم که فراموش کردم "اخلاص" و "عبودیت" رمز برکت در کارهایمان است... 🔹 آنقدر که به فکر آبروی خود،و برانگیختن تشویق دیگران و تائید کردن هایشان بودم، به فکر رضایت صاحب_زمانمان 🌺نبودم ..😱 @Etr_meshkat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انتحابات و چالش های پیش رو اولین معیار در انتخاب اصلح چیست؟ @Etr_Meshkat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قسمت6⃣2⃣ ✨محضر بزرگان سال اول جنگ بود . به مرخصی آمده بودیم. با موتور از سمت ميدان سر آسیاب به سمت میدان خراسان در حرکت بودیم. ابراهیم هم عقب موتور نشسته بود . از یکی از خیابانها که رد شدیم ابراهیم یکدفعه گفت: "امیر وایسا!" من هم سریع آمدم کنار خیابان و گفتم: "چی شده؟ " گفت: "هیچی ، اگه وقت داری بریم ديدن یه بنده خدا "، من هم گفتم: "باشه ،کار خاصی ندارم". بعد با ابراهیم داخل یک خانه رفتیم، چند بار یا الله گفت و وارد اتاق شدیم. چند نفری نشسته بودند .پیرمردی با عبای مشکی و کلاهی کوچک بر سر بالاي مجلس بود. من هم به همراه ابراهیم سلام كرديم و در یک گوشه اتاق نشستيم. صحبت حاج آقا با یکی از جوان‌ها که تمام شد رو کرد به ما و با چهره‌اي خندان گفت: "آقا ابراهیم راه گم کردی، آقا چه عجب اینطرف ها!" ابراهیم سر به زیر انداخته بود و گفت: "شرمنده حاج آقا ، وقت نمی‌کنیم خدمت برسیم". همینطور که صحبت می‌کردند فهمیدم این حاجی، ابراهیم را خیلی خوب می‌شناسد، حاج آقا کمی با دیگران صحبت کردند و وقتی اتاق خالی شد رو کرد به ابراهیم و با لحنی متواضعانه گفت: "آقا ابراهیم ما رو يه كم نصیحت کن" ابراهیم که از خجالت سرخ شده بود گفت: "حاج آقا تو رو خدا ما رو شرمنده نکنید، خواهش می‌کنم اینطوری حرف نزنید" و بعد از چند لحظه سکوت گفت: "ما اومده بودیم که شما رو زیارت کنیم و ان شاءالله تو جلسه هفتگی خدمت می‌رسیم" و بعد بلند شدیم، خداحافظی کردیم و بیرون رفتیم. بین راه گفتم: "ابرام جون ،تو هم به این بابا یه نصحیت می‌کردی. دیگه سرخ و زرد شدن نداره که" باعصبانیت گفت: "چی میگی امیر جون، تو اصلاً این آقا رو شناختی ؟" گفتم: "نه !راستي کی بود ؟" جواب داد: "این آقا یکی از اولیای خداست که خیلی ها نمی‌شناسنش، ایشون حاج ميرزا اسماعیل دولابی بودند". سالها گذشت تا مردم حاج آقاي دولابي را شناختندو تازه با خواندن كتاب طوبای محبت فهمیدم که جمله ایشان به ابراهیم چه حرف بزرگی بوده است. البته ابراهیم از همان جوانی با بیشتر روحانیان محل در ارتباط بود. زمانی که علامه جعفری در محله ما زندگی می ‌کردنداز وجود ایشان بهره‌های فراوانی برد. شهيدان بهشتي ومطهري راالگوي كامل مي‌دانست. ابراهیم در مورد امام‌ خمینی هم خیلی حساس بود . نظرات عجیبی هم در مورد امام داشت و می‌گفت: "در بین بزرگان و علمای قدیم و جدید هیچ کس دل و جرأت امام رو نداشته". هر وقت پیامی از امام راحل پخش می شد، خیلی با دقت گوش می‌کرد و می‌گفت: "اگر دنیا و آخرت می‌خواهیم باید حرفهای امام رو گوش کنیم... " ⏪ ادامه دارد... @Etr_Meshkat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
؛🌺🍃💫🌸✨✨✨✨✨✨✨✨ ؛🍃💫🌸✨ ؛💫🌸✨ ؛🌸✨ ؛✨ 🌺رسول خدا🍃ص🍃 فرمود: اسلام آن است که قلبت را[ به حق ]واگذاری و مسلمانان از دست و زبانت در امان باشند 🌺رسول خدا🍃ص🍃فرمود: از ما نیست کسی که به مسلمان خیانت کند یا به او زیان برساند یا با او مکر کند. و نیز فرمود هرکس بخوابد در حالی که بدخواه برادر مسلمانش باشد، خواب و بیداری او مورد خشم خداست، تا توبه کند 🌺امام صادق🍃ع🍃 فرمود: هرکس در رفتارش با مردم به آنان ستم نکند و در گفتارش با آنها دروغ نگوید و در وعده هایش تخلف نکند از کسانی است که غیبت و حرام و مروّت او کامل وعدالتش ظاهر و برادری با وی لازم است . 📚برگرفته از کتاب :مفاتیح الحیاه جوادی آملی ✨ 🌸✨ 💫🌸✨ 🍃💫🌸✨ @Etr_Meshkat 🌺🍃💫🌸✨✨✨✨✨✨✨✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍ روزهای آخر شعبان، شبیه روزهای قبل از سفر است؛ سفری سی روزه؛ که فقط او باشد و تو و... دیگر هیچ! این روزهای آخر ؛ پُر است از دلشوره... ! که واپسین نفس‌های شعبان، با سِلم و سلام، تمام دلواپسی‌هایت را پاک می‌کند و ... بدرقه‌ات می‌کند؛ برای سفــــری به مقصد بهشت 💫. سفر بخیر ! @Etr_Meshkat
📚 (عهد و پیمان با خدا و امام عصر علیه السلام) 25. ادامه داستان جمیل جمیل با چشمانی پر از اشک، یادداشت ها را بست و در خود فرو رفت و تصمیم به ترک مسجد گرفت. اما چگونه؟ فرار؟ این است پاسخ محبت های حاجی؟ معصومه چه؟ فراموشش کنم؟ بهر حال باید فرار کرد از مسجد … از حاج عباس … از همه چیز اگر بمانم و خادم سیر تا پیاز زندگیم را بفهمد چه کنم؟ باید فرار کنم … فرار از همه چیز … نه هرگز… فرار غلط ترین تصمیم است. درست است که بد کرده ام اما پشیمانم، پشیمانم و برای پشیمان، اگر پشیمانی اش جدی باشد؛ راه بازگشت همیشه باز است. باید برگردم … برگردم به خوبی ها و نیکی ها … باید توبه کنم. با صدای اذان مغرب، جمیل بیدار شد و به جماعت نمازگزاران پیوست. این نماز جمیل با نماز های سابق خیلی فرق داشت. حالی دیگر داشت و بعد از نماز، خود را از چشم حاج عباس پنهان کرد و شام نخورده به سرایش خزید. فکر … فکر … و مرور چند باره ی گذشته و بارانی از اشک … و سپس خوابی عمیق نیمه شب از جایش بلند شد و به ادامه ی نوشته های ابوالفضل پناه برد @Etr_Meshkat