°•بنت الزهرا(س)•°
#معجزه_نور💫 #سفرنامه ما میخواستیم با بچها شوخی کنیم که زینب نمیاد اما داستان نیومدنش جدی شد بعد یک
#معجزه_نور 💫
#سفرنامه
روز موعود رسید
کوله بار و بستیم و بعد از رد شدن از زیر قران مادر راهی مکان قرار شدیم
شب گذشته زینب بهم زنگ و زد و حسابی صحبت کردیم
زینب میگفت در عجبم ، از اون جمع پارسال چیشد که فقط دونفر راهی شدن
منی که فکر میکردم زینب هنوز هم داره شوخی میکنه امید داشتم روز قرار ببینمش
ولی انگار شوخی در کار نبود
قول گرفت از همه جا براش عکس و فیلم بفرستم منم این قول و بهش دادم
ساعت حدودای ۶ و ۳۰ دقیقه صبح بود که رسیدیم به مسجد میثم
توراه مداحی حالم بده حسین ستوده رو گوش میدادیم ، یه نگاه به دلم کردم به خودم گفتم : واقعا چقدر حالم بده
شهدا صدام کردید و عین هربار میگم
ای که مرا خوانده ای راه نشانم بده....
تا حدودای ساعت ۱۰ مسجد بودیم ، تا اتوبوس ها بیان و تمام کارا برای رفتن اماده بشه
مردی که حالا برای سخنرانی و درواقع توجیه سفر مقابل ما بود ، حرفی زد که فکرمو درگیر خودش کرد
میگفت قرار بوده معراج شهدای تهران قرار رفتنمونو بزاریم اما نشده
میگفت فرق هست بین قرار و تقدیر
ما یه چیز قرار میزاریم ، تقدیر یه چیز دیگه رقم میخوره
چقدر جمله درستی بود
قرار ما بود همه باهم امسال عازم این سفر بشیم
اما تقدیر جور دیگه ای بود
تو تلاطم تصمیم گیری برای این سفر به یکی از بچها گفتم تردید نکن ، اگر خانواده راضی هستن راه بیافت ، از کجا معلوم سال دیگه زنده باشیم؟
مگه شهیده فائزه رحیمی سال پیش میدونست که سال اینده به جای خودش کاروانی به اسم شهیده فائزه رحیمی عازم این سفر میشه؟
ابرِ افکارمو کنار زدم
خودم رو سوار اتوبوس دیدم بین جاده قم_اراک
اتوبوسی نیمه وی ای پی با حدود ۶۰ همسفر
قرار بود ۱۲۰ نفر باشیم
تقدیر ۶۰ نفر را راهی این سفر کرد
یاد حرف زینب افتادم که میگفت هر موقعیتی وابسته به شرایطش بهترین رو برات رقم میزنه ، فکر نکن اگر ما نیستیم سفرت عین سال گذشته خوب نیست ، مطمعن باش شرایطی پیش میاد که با خودت میگی شاید اگر ما بودیم هیچ وقت این شرایط به وجود نمیومد
خودت شرایط و خوب کن شهدا کنارتن
چندتا مولودی برای مسئول رسانه فرستادم و درخواست کردم پخش کنن
حالا کل اتوبوس باهم میخوندن
ابوفاضل ابوفاضل ابوفاضل ابوفاضل
ابوفاضل ابوفاضل ابوفاضل ابوفاضل
ابوفاضل ابوفاضل ابوفاضل عباس ابوفاضل
میخوندن و دست میزدن
پرچم های اعیاد شعبان که مسئول فرهنگی داخل اتوبوس زده بود با مولودی های ما دلربایی میکردن
تماس تصویری با زینب گرفتیم و اونم تو جشن خودمون شریک کردیم
سوال زینب که ازمن پرسید چرا واقعا رفتی؟ فکرمو مشغول کرد
حسم به چرایی سوالش دوتا چیز بود
اول اینکه چرا بدون ما رفتی
دوم اینکه چیشد تو رفتی و ما موندیم
شاید برای حس اولم پاسخی تقریبا قانع کننده داشتم اما برای حس دوم نه!
نسبتاً با هم کاروانی ها اشنا شده بودیم و بی صبرانه منتظر رسیدن به پادگان دو کوهه
نم بارون رو شیشه اتوبوس چشمک میزد
با پادکست سلام راهیان نور فهمیدیم نزدیک پادگان دو کوهه ایم......
#پارت_پنجم
#ادامه_دارد....
. •┈••✾🥀✾••┈• .
@f_farid_bentolzahra
1514217219_885729220.mp3
3.34M
سلام بر راهیان نور
#صوت_سفرنامه
. •┈••✾🥀✾••┈• .
@f_farid_bentolzahra
°•بنت الزهرا(س)•°
#معجزه_نور 💫 #سفرنامه روز موعود رسید کوله بار و بستیم و بعد از رد شدن از زیر قران مادر راهی مکان قر
#معجزه_نور 💫
#سفرنامه
قدم گذاشتیم تو محیط دوکوهه
محیطی که روزی منزلگاه تجهیز و سازماندهی نیروها بودو سراسر نشاط و زندگی در اون جریان داشت
سریعا وارد خوابگاه ها شدیم و وسایل و گذاشتیم و راهی گردان تخریب شدیم
مسافتی حدودا ۳ کیلومتری رو در دل شب گذروندیم
سرباز میگفت وقتی تو دل شب حرکت میکنی باید ساکت باشی ، اروم قدم برداری ، هیچ حرفی نزنی
کوچک ترین صدا از سمت شما باعث اگاه شدن نیروی دشمن از حضورتون میشه
از دور نورهایی به چشم میخورد نزدیک تر شدیم
حسینه گردان تخریب بود
حسینیه ای که نام حضرت زهرا به خودش گرفته بود
وارد شدیم
راوی در حال روایت بود
همیشه این حسینه حال و هوای عجیبی برای من داشت
خاطرات دوسال پیش برام تداعی میشد
گردان تخریب و روضه مادر ، اه از اشک ها و سوزهایش ، یاد همسفرانمان بخیر
نور ملایم فانوس مقابل مرا از افکارم باز میگیرد
تماس تصویری با زینب گرفتم تا حسینه گردان تخریب را ببیند
با پایان صحبت های راوی ، مداحی میباره بارون روی سر مجنون بنی فاطمه پلی میشه
دل تو دلم نیست برای زیارت شهدایی که اونجا بودن
اروم اروم قدم بر میدارم
پرچم امام حسین پشت مزار شهدا رنگ و بوی دیگری به محیط میدهد
به خودم که میایم بالاسر مزار شهیدی ایستادم،
مینشینم ، دستم را بر مزارش میگذارم
هرچه میخواهم دعایی بخوانم زبانم نمیچرخد
هرچه فکر میکنم نیاز هایم را بر زبان نه بلکه در فکر بیاورم نمیتوانم
انگار به کلی عاجز شدم
با تذکر خادمان برای خارج شدن از اونجا بلند میشوم
نگاه اخرم را به شهدا میدوزم و میگویم
زبان من که بسته شد شمارا به مادرتان حضرت زهرا قسم هرانچه صلاحم هست برایم بخواهید و دعا کنید
از حسینه که خارج میشویم فردی با سینی شلغم از ما پذیرایی میکند
شلغمی بر میدارم و جرعه ای اب مینوشم و راهی موقعیتی میشویم که در گذشته شهدا قبر کنده بودند و در ان به عبادت میپرداختند در یکی از قبر ها نشستم زیارت عاشورا را باز کردم شروع به قرائت کردم
بقیه هم کاروانی ها مشغول نماز در قبر ها بودند
هرکس به نحوی با انجا انس گرفته بود که سخن سرباز همراه رشته توسلات مارا پاره کرد
خواهران ، واقعیتی را به شما بگویم ، اینجا محل اصلی عبادت شهدا و قبر های اصلی نیست و نمادین است
اگر میخواهید قبر های اصلی را زیارت کنید دنبال من بیایید اما یادتان باشد دو دقیقه بیشتر فرصت ندارید انجا بمانید
دنبال مرد راه افتادیم ، راه افتادن که نه گویی پرواز میکردیم
به قبر اصلی رسیدیم یکی از همکاروانی ها سریعا قامت بست و مشغول نماز شد من نیز بی درنگ کفش هایم را دراوردم و پشت او و در گودی قبر ادامه زیارت عاشورا را به نیت مادرم خواندم و همانجا سجده کردم
با تذکر مرد راهی اردوگاه شدیم
دوباره مسیری ۳کیلومتری در پیش داشتیم
نم بارانی که حالا مهمان صورت هایمان شده بود و هوایی بسیار گرم
صدای زیارت عاشورای یکی از دوستانم مرا به او نزدیک کرد
قدم میزدیم و باهم زیارت عاشورا میخواندیم
قدم میزدیم و باهم سلام های زیارت عاشورا را زیر اسمون شب میخواندیم
اسمون گویی همچون زمین به ما نزدیک بود
با ابرهایی بسیار زیبا
زیارت عاشورا که به پایان رسید دعای توسل را شروع کردیم
حس و حال غیرقابل توصیفی بود ، انگار ان ثانیه ها لحظاتِ سرخوشیِ ما بود
مسیر را طی کردیم و به حسینیه حاج همت رسیدیم حدود ساعت های یک شب بود که شام را خوردیم و به سمت خوابگاه قدم برداشتیم
به امید شروع روزی معنوی چشمانم را بر هم گذاشتم .....
#پارت_ششم
#ادامه_دارد....
. •┈••✾🥀✾••┈• .
@f_farid_bentolzahra
https://harfeto.timefriend.net/16996251537710
تا اینجای سفرنامه یه بازخورد بدید بهم👆❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میباره بارون روی سر مجنون
میگه خدایی تو ، اقایی
#فیلم_سفرنامه
#گردان_تخریب
مداحی_آنلاین_جانشین_حسینه_جان_شیرین_حسینه_طاهری.mp3
2.23M
🌺 #میلاد_امام_سجاد(ع)
💐جانشین حسین
💐جان شیرین حسین
🎙 #حسین_طاهری
👏 #سرود
. •┈••✾🥀✾••┈• .
@f_farid_bentolzahra
مداحی آنلاین - تو داماد ایرانی ما شدی - بنی فاطمه.mp3
10.55M
🌺 #میلاد_امام_سجاد(ع)
💐تو داماد ایرانی ما شدی
💐تو مهمان مهمانی ما شدی
🎙 #سید_مجید_بنی_فاطمه
👏 #شعرخوانی
. •┈••✾🥀✾••┈• .
@f_farid_bentolzahra
مداحی_آنلاین_لطف_علی_الداوم_شهربانو_محمود_کریمی.mp3
9.16M
🌺 #میلاد_امام_سجاد(ع)
💐شب شب زین العابدین
💐کربلایی شده مدینه
🎙 #محمود_کریمی
👏 #سرود
. •┈••✾🥀✾••┈• .
@f_farid_bentolzahra
°•بنت الزهرا(س)•°
#معجزه_نور 💫 #سفرنامه قدم گذاشتیم تو محیط دوکوهه محیطی که روزی منزلگاه تجهیز و سازماندهی نیروها بود
میگفت هوای دو کوهه با همه جا فرق داره
چون بر عکس بقیه مناطق ، شهدا تو دو کوهه زندگی کردن ، نفس کشیدن ....
. •┈••✾🥀✾••┈• .
@f_farid_bentolzahra
zamine1.mp3
13.96M
من قلبم برای بارون لک زده
دیدم کربلا بارون اومده🥺
#امین_قدیم
#شب_جمعه
. •┈••✾🥀✾••┈• .
@f_farid_bentolzahra
°•بنت الزهرا(س)•°
#معجزه_نور 💫 #سفرنامه قدم گذاشتیم تو محیط دوکوهه محیطی که روزی منزلگاه تجهیز و سازماندهی نیروها بود
#معجزه_نور💫
#سفرنامه
هوای گرم خوابگاه مدام سبب بیداریم میشد
حدودا ۲ ساعت تیکه تیکه به خواب رفتم و برای نماز صبح پاشدیم
راه افتادیم سمت فتح المبین حالا دیگه به طور جدی بازدید ها شروع شده بود
فتح المبین و خیلی دوست داشتم
یه باب داره به اسم باب الزهرا هربار که از زیرش رد میشم حس افتخار بهم میده ، حس محافظت
راوی تعریف میکرد تو عملیات کربلای ۲ یا همون فتح المبین پسری بود به اسم عباس علی فتحی ۱۷ سال داشت
موقع حمله تیر میخوره به پاش و اسیر میشه
شهید خرازی نیروهارو بر میگردونه عقب بهش میگن چرا عقب نشینی کردی
درپاسخ میگه میترسم زیر بار شکنجه عملیات رو لو بده
پسرعموی عباس علی میگه
حسین جان نبین عباس علی سنش کمه مطمعن باش سرش بره ذره ای حرف نمیزنه
بعد عملیات یه جنازه پیدا میکنن
بدون پلاک
بدون مشخصات
و
و
و بدون سر
پسرعموی عباس علی میگه ، حسین خرازی این جنازه عباس علیه دیدی گفتم سرش بره کلامی حرف نمیزنه
بعد از اتمام روایت ورودی مسیر فتح المبین رو طی کردیم با کلی پرچم قشنگ که توجه هرکسی رو به خودش جلب میکرد
به مقصد مورد نظر که رسیدیم
راوی دیگه ای شروع به روایت کرد
تعریف میکرد
دختری بود که میخواست بیاد راهیان ، مادرش اجازه نمیداد ، بیرون تو خیابون قدم میزده چشمش میخوره به یه شهید
شهیدی که نمیشناختتش
توسل میکنه بهش و میگه مامانمو راضی کنید
شب خواب همون شهید و میبینه ، شهید بهش میگن ما دل مادرتو اروم کردیم
فرداش مادر اجازه ثبت نام راهیان رو میده
راوی میگفت
اومدن به راهیان نه خواست شماهاست نه اونایی که شمارو راهی کردن راهیان فقط به دعوته
فکر نکنید شما خواستید اومدیدا
دعوتتون کردن
این حرف باز منو فرستاد به چند روز قبل
چند روز قبلی که ۱۲۰ نفر قرار بود عازم این راه بشیم و الانی که فقط ۶۰ نفر تو کاروان هستیم
روایت تموم شد و به سمت اتوبوس ها میرفتیم تو همین فکرو خیالا بودم که چشمم به یک ایستگاه صلواتی مثل موکب های اربعین در فتح المبین خورد که قهوه میداد
قهوه ای تلخ اما از اون اتیشی ها که به جون میچسبه
با فتح المبین وداع کردیم و راهی فکه شدیم
#پارت_هفتم
#ادامه_دارد....
. •┈••✾🥀✾••┈• .
@f_farid_bentolzahra
°•بنت الزهرا(س)•°
#معجزه_نور💫 #سفرنامه هوای گرم خوابگاه مدام سبب بیداریم میشد حدودا ۲ ساعت تیکه تیکه به خواب رفتم و ب
#معجزه_نور 💫
#سفرنامه
رسیدیم به یادمان فکه نم بارون تبدیل شده بود به یه بارون تند ، اتوبوس تو گل گیر کرده بود
فوری از اتوبوس پیاده شدیم تا بتونن اتوبوس رو از گل در بیارن
بعد از نماز و نهار راهی یادمان سید شدیم ، سید مرتضی اوینی
فرصت کم بود و باید تا قبل از غروب خودمونو به کانال کمیل میرسوندیم
تو مسیر مدام به این فکر میکردم که از فکه چی باید بنویسم
چی باید گفت از این زمینی که احتمال داره هرجاییش که پا میزاری هنوز یه شهید باشه
شهیدی که جسمش تو خاک و روحش کنار اربابش حسین ابن علی هست
در همین فکر و خیال بودم که چشمم به یه تابلو خورد
نگاهم درحروف به حروف کلماتش خیره شده بود
انگار صدایی درونم میگفت همین یک جمله برای نوشتن از فکه کافیه
رو تابلو نوشته بود
گمنامان اینجا به زهرا اقتدا میکنن
انگار کلی حرف تو این جمله بود
از چند جهت میشد بررسیش کرد
از یه جهت به گمنامی این شهدا پی برد
و از جهت دیگه به گمنامی به قید و شرط مادرمون
انقدر این گمنامی ژرف و عمیقه که شهدامونم تو گمنامی به مادر ارباب اقتدا کردن
با زیارت قبول خادمای اونجا که مدام بر زبان جاری میکردن مهمانان شهدا زیارتتون قبول ، خوش امدید
رهسپار مسیر بعدی شدیم معلوم نبود به کانال کمیل برسیم یا نه ساعت دیر بود و دل تو دلا نبود
با خودم قرارهایی گذاشته بودم که اگر به کانال کمیل برسیم باید به قرارم عمل کنم
بلاخره بعد یه انتظار ۲۰ دقیقه ای رسیدیم
رسیدیم به کربلای ایران
به قتلگاه شهید هادی
به کانال سراسر تشنگی
به....
پیاده شدیم
توصیه میکردن با وضو وارد شیم که قطع به یقین زمین اینجا از پیکر شهدا مقدس شده پیکری که سالهاست پیدا نشده
وارد کانال شدیم
تکیه به دیوار خاکی کانال زدم
شروع کردم به خودندن زیارت عاشورا
شب جمعه باشه و کانال کمیل باشی!
نزدیک مرز عراق!
کانالی که قدمگاه حضرت زهراست
فاصله ای که نه دوره نه نزدیک
نه میتونی بگی یک سلام از راه دور
نه میتونی پیشونیتو بچسبونی به شش گوشه اقا و یه دل سیر نفس ارامش بکشی
با اشاره مسئول کاروان برای شنیدن روایت رفتیم
از بقیه فاصله گرفتم و یه گوشه تنها نشستم
صدای بلند گریه ی نفر پشتی فضای اشک و اه رو برام فراهم کرد
قراری که با شهدا داشتمو عملی کردم و منتظر بازتابش بودم
راوی با هر کلامش اتیشی به جیگره سوخته ما میزد
از تشنگی شهدای کانال گفت و به تشنگی ارباب بی کفن رسید
روایتمون شده بود روضه شب جمعه
وقتی راوی میگفت تو کانال بی آبی به حدی بود که به ۵ .۶ نفر یه قمقمه میدادن ولی نیروها همون اب هم میدادن به اسیرای عراقی انگار تعریفی از گوشه خاطرات روز عاشورا بود که با جان دل میشنیدیم
فرصت تمام شده بود
باید به سمت هویزه حرکت میکردیم
با سرزمین عشق ، کمیل خداحافظی کردم
رو خاکش الهم عجل الولیک الفرجی نوشتم و خودم رو و عاقبتم رو به شهید کانال سپردم
#پارت_هشتم
#ادامه_دارد....
. •┈••✾🥀✾••┈• .
@f_farid_bentolzahra
°•بنت الزهرا(س)•°
#معجزه_نور 💫 #سفرنامه رسیدیم به یادمان فکه نم بارون تبدیل شده بود به یه بارون تند ، اتوبوس تو گل گی
#معجزه_نور💫
#سفرنامه
راهی هویزه شدیم
هویزه ای که همیشه قرص ارام بخشی بر جان و دل خسته ام بود
با توجه به شرایط امنیتی منطقه دستور دادن تمام چراغ های اتوبوس خاموش شود
و همه پرده ها کشیده شود
از سال گذشته خاطرم بود در مسیر کمیل به هویزه مناطقی هست که امنیت نداره و اگر متوجه کاروان راهیان نور شوند به سمت اتوبوس ها سنگ پرتاب میکنند
تمام نکات امنیتی رعایت شد و حرکت کردیم
در مسیر بازخورد قراری که با خود گذاشته بودم را گرفتم
بازخوردی که چاقویی در قلبم فرو کرد
حالا اشک چشمهایم سرازیر بود
اشکهایی که حتی با مولودی هم پایین میامد
زمان برایم متوقف شده بود
دل دل میکردم هرچه سریع تر برسیم هویزه و اسکان پیدا کنیم تا بتوانم به یادمان هویزه بروم
بلاخره رسیدیم
میلی به غذا نداشتم
وسایلم را گذاشتم و به یادمان رفتم
بارون زمین را خیس کرده بود
برق قطرات باران با چشم بازی میکرد
با چشمانی اشکی بین مزارها گشتم
موبایل خود را برداشتم ادامه رسالت و قول قراری که در کمیل گذاشته بودم را عملی کردم
حالا قلبم اروم تر بود و باران تند تر میبارید
یک ساعتی را در یادمان بودم
به خوابگاه برگشتم و چشمانم را برهم گذاشتم.....
#پارت_نهم
#ادامه_دارد....
. •┈••✾🥀✾••┈• .
@f_farid_bentolzahra
❌به خاطر قطع بودن ایتا
پارت های بالا مربوط به روز گذشته است
اتفاقات مربوط به امروز به زودی گذاشته میشود👆