eitaa logo
°•بنت الزهرا(س)•°
488 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
1.3هزار ویدیو
10 فایل
گر به زهرا (سلام الله علیها)برسد نامه ما ، نیست غمی ! هرکسی بچه ی بد را زده ، مادر💔نزده!..... ارتباط با ما👇🏼❤ https://daigo.ir/secret/656485449
مشاهده در ایتا
دانلود
ای جان دلم خوش ذوق مهربون یادمان فتح المبین یادتونم ویژه🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°•بنت الزهرا(س)•°
. سفر راهیان نور اینجوریه که شادیش بینظیره😍 .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مسافت بین یادمانا اینجوری میگذره👆😁
°•بنت الزهرا(س)•°
#معجزه_نور 💫 #سفرنامه قدم گذاشتیم تو محیط دوکوهه محیطی که روزی منزلگاه تجهیز و سازماندهی نیروها بود
میگفت هوای دو کوهه با همه جا فرق داره چون بر عکس بقیه مناطق ، شهدا تو دو کوهه زندگی کردن ، نفس کشیدن .... . •┈••✾🥀✾••┈• . @f_farid_bentolzahra
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه وقتاییم مسیر این شکلی میشه👆 شب جمعست هوایت نکنم میمیرم💔
zamine1.mp3
13.96M
من قلبم برای بارون لک زده دیدم کربلا بارون اومده🥺 . •┈••✾🥀✾••┈• . @f_farid_bentolzahra
الحمدلله ایتا ازاد شد😶🌷 دلتنگتون بودیم 🌸
°•بنت الزهرا(س)•°
#معجزه_نور 💫 #سفرنامه قدم گذاشتیم تو محیط دوکوهه محیطی که روزی منزلگاه تجهیز و سازماندهی نیروها بود
💫 هوای گرم خوابگاه مدام سبب بیداریم میشد حدودا ۲ ساعت تیکه تیکه به خواب رفتم و برای نماز صبح پاشدیم راه افتادیم سمت فتح المبین حالا دیگه به طور جدی بازدید ها شروع شده بود فتح المبین و خیلی دوست داشتم یه باب داره به اسم باب الزهرا هربار که از زیرش رد میشم حس افتخار بهم میده ، حس محافظت راوی تعریف میکرد تو عملیات کربلای ۲ یا همون فتح المبین پسری بود به اسم عباس علی فتحی ۱۷ سال داشت موقع حمله تیر میخوره به پاش و اسیر میشه شهید خرازی نیروهارو بر میگردونه عقب بهش میگن چرا عقب نشینی کردی درپاسخ میگه میترسم زیر بار شکنجه عملیات رو لو بده پسرعموی عباس علی میگه حسین جان نبین عباس علی سنش کمه مطمعن باش سرش بره ذره ای حرف نمیزنه بعد عملیات یه جنازه پیدا میکنن بدون پلاک بدون مشخصات و و و بدون سر پسرعموی عباس علی میگه ، حسین خرازی این جنازه عباس علیه دیدی گفتم سرش بره کلامی حرف نمیزنه بعد از اتمام روایت ورودی مسیر فتح المبین رو طی کردیم با کلی پرچم قشنگ که توجه هرکسی رو به خودش جلب میکرد به مقصد مورد نظر که رسیدیم راوی دیگه ای شروع به روایت کرد تعریف میکرد دختری بود که میخواست بیاد راهیان ، مادرش اجازه نمیداد ، بیرون تو خیابون قدم میزده چشمش میخوره به یه شهید شهیدی که نمیشناختتش توسل میکنه بهش و میگه مامانمو راضی کنید شب خواب همون شهید و میبینه ، شهید بهش میگن ما دل مادرتو اروم کردیم فرداش مادر اجازه ثبت نام راهیان رو میده راوی میگفت اومدن به راهیان نه خواست شماهاست نه اونایی که شمارو راهی کردن راهیان فقط به دعوته فکر نکنید شما خواستید اومدیدا دعوتتون کردن این حرف باز منو فرستاد به چند روز قبل چند روز قبلی که ۱۲۰ نفر قرار بود عازم این راه بشیم و الانی که فقط ۶۰ نفر تو کاروان هستیم روایت تموم شد و به سمت اتوبوس ها میرفتیم تو همین فکرو خیالا بودم که چشمم به یک ایستگاه صلواتی مثل موکب های اربعین در فتح المبین خورد که قهوه میداد قهوه ای تلخ اما از اون اتیشی ها که به جون میچسبه با فتح المبین وداع کردیم و راهی فکه شدیم .... . •┈••✾🥀✾••┈• . @f_farid_bentolzahra
°•بنت الزهرا(س)•°
#معجزه_نور💫 #سفرنامه هوای گرم خوابگاه مدام سبب بیداریم میشد حدودا ۲ ساعت تیکه تیکه به خواب رفتم و ب
💫 رسیدیم به یادمان فکه نم بارون تبدیل شده بود به یه بارون تند ، اتوبوس تو گل گیر کرده بود فوری از اتوبوس پیاده شدیم تا بتونن اتوبوس رو از گل در بیارن بعد از نماز و نهار راهی یادمان سید شدیم ، سید مرتضی اوینی فرصت کم بود و باید تا قبل از غروب خودمونو به کانال کمیل میرسوندیم تو مسیر مدام به این فکر میکردم که از فکه چی باید بنویسم چی باید گفت از این زمینی که احتمال داره هرجاییش که پا میزاری هنوز یه شهید باشه شهیدی که جسمش تو خاک و روحش کنار اربابش حسین ابن علی هست در همین فکر و خیال بودم که چشمم به یه تابلو خورد نگاهم درحروف به حروف کلماتش خیره شده بود انگار صدایی درونم میگفت همین یک جمله برای نوشتن از فکه کافیه رو تابلو نوشته بود گمنامان اینجا به زهرا اقتدا میکنن انگار کلی حرف تو این جمله بود از چند جهت میشد بررسیش کرد از یه جهت به گمنامی این شهدا پی برد و از جهت دیگه به گمنامی به قید و شرط مادرمون انقدر این گمنامی ژرف و عمیقه که شهدامونم تو گمنامی به مادر ارباب اقتدا کردن با زیارت قبول خادمای اونجا که مدام بر زبان جاری میکردن مهمانان شهدا زیارتتون قبول ، خوش امدید رهسپار مسیر بعدی شدیم معلوم نبود به کانال کمیل برسیم یا نه ساعت دیر بود و دل تو دلا نبود با خودم قرارهایی گذاشته بودم که اگر به کانال کمیل برسیم باید به قرارم عمل کنم بلاخره بعد یه انتظار ۲۰ دقیقه ای رسیدیم رسیدیم به کربلای ایران به قتلگاه شهید هادی به کانال سراسر تشنگی به.... پیاده شدیم توصیه میکردن با وضو وارد شیم که قطع به یقین زمین اینجا از پیکر شهدا مقدس شده پیکری که سالهاست پیدا نشده وارد کانال شدیم تکیه به دیوار خاکی کانال زدم شروع کردم به خودندن زیارت عاشورا شب جمعه باشه و کانال کمیل باشی! نزدیک مرز عراق! کانالی که قدمگاه حضرت زهراست فاصله ای که نه دوره نه نزدیک نه میتونی بگی یک سلام از راه دور نه میتونی پیشونیتو بچسبونی به شش گوشه اقا و یه دل سیر نفس ارامش بکشی با اشاره مسئول کاروان برای شنیدن روایت رفتیم از بقیه فاصله گرفتم و یه گوشه تنها نشستم صدای بلند گریه ی نفر پشتی فضای اشک و اه رو برام فراهم کرد قراری که با شهدا داشتمو عملی کردم و منتظر بازتابش بودم راوی با هر کلامش اتیشی به جیگره سوخته ما میزد از تشنگی شهدای کانال گفت و به تشنگی ارباب بی کفن رسید روایتمون شده بود روضه شب جمعه وقتی راوی میگفت تو کانال بی آبی به حدی بود که به ۵ .۶ نفر یه قمقمه میدادن ولی نیروها همون اب هم میدادن به اسیرای عراقی انگار تعریفی از گوشه خاطرات روز عاشورا بود که با جان دل میشنیدیم فرصت تمام شده بود باید به سمت هویزه حرکت میکردیم با سرزمین عشق ، کمیل خداحافظی کردم رو خاکش الهم عجل الولیک الفرجی نوشتم و خودم رو و عاقبتم رو به شهید کانال سپردم .... . •┈••✾🥀✾••┈• . @f_farid_bentolzahra
°•بنت الزهرا(س)•°
#معجزه_نور 💫 #سفرنامه رسیدیم به یادمان فکه نم بارون تبدیل شده بود به یه بارون تند ، اتوبوس تو گل گی
💫 راهی هویزه شدیم هویزه ای که همیشه قرص ارام بخشی بر جان و دل خسته ام بود با توجه به شرایط امنیتی منطقه دستور دادن تمام چراغ های اتوبوس خاموش شود و همه پرده ها کشیده شود از سال گذشته خاطرم بود در مسیر کمیل به هویزه مناطقی هست که امنیت نداره و اگر متوجه کاروان راهیان نور شوند به سمت اتوبوس ها سنگ پرتاب میکنند تمام نکات امنیتی رعایت شد و حرکت کردیم در مسیر بازخورد قراری که با خود گذاشته بودم را گرفتم بازخوردی که چاقویی در قلبم فرو کرد حالا اشک چشمهایم سرازیر بود اشکهایی که حتی با مولودی هم پایین میامد زمان برایم متوقف شده بود دل دل میکردم هرچه سریع تر برسیم هویزه و اسکان پیدا کنیم تا بتوانم به یادمان هویزه بروم بلاخره رسیدیم میلی به غذا نداشتم وسایلم را گذاشتم و به یادمان رفتم بارون زمین را خیس کرده بود برق قطرات باران با چشم بازی میکرد با چشمانی اشکی بین مزارها گشتم موبایل خود را برداشتم ادامه رسالت و قول قراری که در کمیل گذاشته بودم را عملی کردم حالا قلبم اروم تر بود و باران تند تر میبارید یک ساعتی را در یادمان بودم به خوابگاه برگشتم و چشمانم را برهم گذاشتم..... .... . •┈••✾🥀✾••┈• . @f_farid_bentolzahra
❌به خاطر قطع بودن ایتا پارت های بالا مربوط به روز گذشته است اتفاقات مربوط به امروز به زودی گذاشته میشود👆
. باب الزهرای فتح المبین😍 .
قهوه اتیشی فتح المبین که در سفرنامه بهش اشاره شد☕️❤
بعد از فتح المبین وارد اتوبوس که شدیم این پاک ها رو صندلیامون بود برای هرکی یه شهید پیغام فرستاده بود شهید منم شهید صدرزاده بود این پاکتا حس فوق العاده ای بود❤ الرفیق ثم الطریق
تابلویی که در فکه بود گمنامان اینجا به زهرا اقتدا میکنند🥲❤
و اما کانال کمیل انجایی که قدمگاه مادر سادات است❤
شب جمعه ی کانال کمیل با جمعیت زیاد روایت های عاشورایی بوی شب جمعه کربلا رو میده🥲
این قمقمه اخر مسیر کانال کمیل با ادم حرف میزد انگار میخواست تشنگی شهدای کانالو پررنگ تر بهمون نشون بده
اِلهی هَب لی قَلباً یُدنیهِ مِنکَ شُوقُه خدايا قلبى به من عنايت كن كه، اشتياقش او را به تو نزديک كند.. -مناجات‌شعبانیه- . •┈••✾🥀✾••┈• . @f_farid_bentolzahra
زاویه دید....
هر چیزی را دوست داشته باشی کوچکتر آن می‌شوی و... هر چه شدید تر دوستش داشته باشی، بیشتر شبیه آن می‌شوی. شبیه و کوچک کسی باش که ارزشش را داشته باشد...(: 🪴 . •┈••✾🥀✾••┈• . @f_farid_bentolzahra
°•بنت الزهرا(س)•°
#معجزه_نور💫 #سفرنامه راهی هویزه شدیم هویزه ای که همیشه قرص ارام بخشی بر جان و دل خسته ام بود با تو
💫 با صدای اذان صبح چشم گشودم در تایم ۳۰ دقیقه نماز خواندم و حاضر شدم تا بقیه حاضر شن سریعا به یادمان هویز رفتم دل کندن از انجا جزو محالات بود زیارت وداعی کردم و به سمت اتوبوس رفتم به خاطر بارون و سرمای شب قبل احساس سرماخوردگی داشتم قرص سرماخوردگی خوردم ، قصد داشتم برای تاثیر بیشتر قرص دقایقی چشم هامو بر هم بزارم که رسیدیم به شط علی قبل از رسیدن به شط علی بهمون خبر داده بودن که بارون اومده و زمین سراسر گل شده و نظرخواهی کردن که اگر مخالفیم رفتن به این یادمان را کنسل کنند با رای اکثریت رفتیم شط علی پامو از اتوبوس که بر زمین گذاشتم ، یک تا دو سانت تو گل فرو رفت متوجه شدم اوضاع رو باید کنترل کرد گام هام رو سبک و تند بر میداشتم جلیقه های نجات رو بر تن کردیم ، نم رو جلیقه ها حال ادم را دگرگون میکرد گروهی سوار قایق میشدیم و به دل اب های ارامِ خروشان میرفتیم، روایت شط علی از روایت هایی بود که حال هر شنونده ای را بهم میریخت زمانی که راوی بر زبان جاری میکرد اینقدر که ماهی های گوشت خوار باعث ترس بچهای ما بودن ، عراقی ها نبودن ، عمق مظلومیت بچهامون مشخص میشد در خیال هم نمیگنجد ، فرزندانمان به حکم دفاع از کشور به اب زنند و غیر از تمام موقعیت های استرس زا مثل وجود دشمن ، اب سرد ، نتیجه عملیات و....ماهی هایی که عاشق خوردن گوشت انسان ها هستن هم در اب وجود داشته باشد یادمان شط علی با گشتی در اب به پایان رسید و به سمت طلائیه حرکت کردیم طلائیه ای که قبلا به یاد مقر حضرت ابلفضلیا یادش میکردم و از بعد دیدن فیلم مجنون با دید بازتری واردش میشوم بوی همت ها از طلائیه میاد سه راه شهادتی که قرار ملاقات ملکوتیان بود پای روایت مینشینیم روایتی متفاوت ، مردی ترک زبان که از هردو دست جانباز هست مقابلمان می ایستد شروع به روایت طلائیه و عملیات جزیره مجنون میکند سوالی ذهنم را درگیر میکند عملیاتی که مرد از او حرف میزند همان عملیاته زین الدین هست؟ سوال خود را میپرسم سر که بالا اوردم با گریه های مرد مواجهه شدم در بین گریه هایش میگفت ما شرمنده شماهاییم شرمنده ایم که شما هنوز نمیدونید در هر عملیات چه کسانی بودند و چه کسانی شهید شدند از پرسش سوالم پشیمان میشوم مرد شروع به صحبت میکند و میگوید من در روز های دیگر در ان قسمت (سمت اشاره انگشتش)روایت میکنم روایت های من همراه با نقشه هست دوباره به زیر گریه میزدند و میگوید : ببخشید اینقدر من من کردم ، من هیچی نیستم هیچ کاریم نمیکنم همش ماییم صحبت ها و اخلاص این مرد برام خیلی عجیب بود با تمام وجودش حرف میزد و از سوز دل سخن بر زبان میاورد به سه راهی شهادت میرویم زمان کمی را انجا میمانیم و برمیگردیم به سمت اتوبوس ها که به سمت شلمچه قرارگاه حضرت زهرائی ها برویم برویم برای روایت حاج حسین یکتا.... .... . •┈••✾🥀✾••┈• . @f_farid_bentolzahra
°•بنت الزهرا(س)•°
#معجزه_نور 💫 #سفرنامه با صدای اذان صبح چشم گشودم در تایم ۳۰ دقیقه نماز خواندم و حاضر شدم تا بقیه ح
💫 تمامی این سفر برای من معجزه بود معجزه نور حتی قطع شدن ایتا امروز که ۲۷ بهمن ماه هست و دو سه روز از سفر گذشته تعهد کاریی داشتم که به صورت مجازی داخل ایتا باید انجام میشد منی که از قبل سفر ناراحت این موضوع بودم چون در یادمان ها انتن دهی ضعیف هست و از طرفی کار ، من رو از شهدا و حس و حال معنویم دور میکنه ، کل امروز رو با قطعی ایتا مواجهه شدم و این اتفاق بهترین اتفاق ممکن بود به شلمچه رسیدیم حدودا اذان مغرب بود زمین سرتاسر گل بود مانند فکه پا که بر زمین گذاشتم در گل فرو رفتم اما نه ان گل ، جنس این گل چسبناکه چسبناک بود مسیر ۱۰ دقیقه ای را حداقل در ۲۰ دقیقه میتوانستیم طی کنیم گاها خودمان میرفتیم و کفش هایمان در گل جا میماند و دوباره برمیگشتیم برای پوشیدن کفش بلاخره به محیط روایت گری حاج حسین رسیدیم نمیدانم کلام این مرد چه جاذبه ای برایم دارد که به جای گوش های بدنم گوش های جانم به صحبت های او توجه میکند وارد حسینیه شدیم نمازم را خواندم و پای صحبت ها نشستم حاج حسین میگفت : انقدر برا شهدا قیافه نیاید که ما دوستون داریم شما اومدید خونه شهدا یا شهدا خونه شما؟ اونا شمارو دعوت کردن این عاشقه که معشوق رو دعوت میکنه خونش اونان که شمارو دوست دارن و دعوتتون کردن حاجی میگفت شهدا هم کشف حجاب کردن ، میخواید قشنگ ترین کشف حجابو بهتون بگم شهدا کشف حجاب منیت کردن پا رو منیتشون گذاشتن ، یکی از شهدا کل قران و حفظ بود ، یه صفحش مونده بود همه میگفتن چرا اون یه صفحه رو حفظ نمیکنی تموم شه در جواب میگفت ، اگر حفظ کنم همه میگن بهم حافظ کل قران نمیخوام دیده بشم با صدای بلند حاج حسین که خطاب به ما بود سرم را بالا اوردم اما حالا چی؟ دعوا سر دیده شدنه ، همه میخوان که دیده بشن چقدر این صحبت به جان مینشست با خود زمزمه کردم دنبال شهرتیم و پی اسم و رسم و نام غافل از اینکه فاطمه گمنام میخرد این شد که شهدا رو حضرت زهرا ، گمنام خرید... .... . •┈••✾🥀✾••┈• . @f_farid_bentolzahra
°•بنت الزهرا(س)•°
#معجزه_نور 💫 #سفرنامه تمامی این سفر برای من معجزه بود معجزه نور حتی قطع شدن ایتا امروز که ۲۷ بهمن م
💫 همچنان صحبت های حاج حسین ادامه داشت صحبت هایی که روح و روان مارا به بازی گرفته بود بازی از جنس دوراهی ، دوراهی بین بد بودنمان و امید به بخشش خدا و وساطتت شهدا حاج حسین میگفت : رفقا چقدر شبیه شهداییم ما ؟ یکی از شهدا میگفت ۱۶ سالمه ، ۱۶ ساله که امام زمانو ندیدم چشام مریضه باید درمانش کنم ، اگر مریض گناه نبود امام زمانو میدیدم ولی ما چی؟ ما چندسالمونه؟چندساله امام زمانو ندیدیم اون یکی تو جنگ پاش میترکه ، استخون و گوشتش میترکه اما هیچی نمیگه چون میدونه اگر یه اخ بگه کل عملیات لو میره ما چی میگیم؟ما در مورد انقلاب چی میگیم؟ یکی دیگشون پاش سوخت تو جنگ ، فقط گفت : خدایا پاهام سوخت ولی پامو سر پل صراط نلرزون اتیش به پهلوش رسید به حضرت زهرا گفت : خانم اینکه در برابر پهلوی شما چیزی نیست اتیش انقدر بالا رفت که دیگه نتونست تحمل کنه و مغزش منفجر شد حرف های حاج حسین پشت هم برای من تلنگر بود هربار که از مخاطب سوال انکاری میپرسید انگار چکشی زده میشد بر تمام افکارم و ان را مانند یک ظرف شیشه ای به هزار قسمت تقسیم‌میکرد حواسم را به صحبت ها جمع کردم : رفقا یه طوری تیپ بزنید که داغ چشم نامحرم بشید ، یه طوری لباس بپوشید برید تو دل امام زمان نه نامحرما درست مثل ابراهیم هادی تیپ درست رو برا امام زمانتون بزنید ، ببینید امام زمان چی به چشمشون میاد نگید الان لباسم گِلی شده ها هرزمان مهمونی خصوصی میشه بارون میادا امشب بارون اومده مهمونی خصوصیه شهدا برای مهمون خصوصیاشون زمین و اب پاشی کردن نگی چرا گِل بهم چسبیده ها این گلا خاکه این سرزمینه ، گوشت و پوست شهدا چسبیده بهتون یه چیز یواشکی بگم این گلا که خشک شد بتکونیدشون تو یه کیسه و نگهشون دارید روزی که میزارنمون تو قبر این خاک نوری میشه که از قبرمون میزنه بیرون بچها امشب الکی نیومدید اینجاها ، ما اینجا نیومدیم شهید بازیو گریه بازی ها اومدیم علم برداریم و برگردیم اومدیم علم دست بگیریم حواستون هست به نسل جوون؟ میرید باهاش دوست شید ببینید مشکلش چیه؟کمکش میکنید؟ شما الان هرکدوم یه علمدارید که قراره برگردید تو دانشگاها و محله هاتون فکرم رفت سمت قراری که با خودم در کمیل گذاشته بودم چرا این سفر اینقدر عجیب هست انگار تمام صحبت های این قسمت حاج حسین با منه در ابر فکری که بالای سرم تشکیل شده بود به خودم قول دادم که پام به تهران برسد ادامه رسالت خود را که در کمیل عهد بسته بودم و در شلمچه به ان مطمعن شدم انجام میدهم فردی که میتواند در این مسیر کمکم کند را در ذهن اوردم از اینکه میتوانم به حضور او بروم و مسئله ذهنیم رو مطرح کنم و از او کمک بخواهم لبخند ملیحی را بر لبانم مینشاند ابرهای خیال را کنار زدم و مجدد تمام حواسم را به صحبت های حاج حسین دادم : بچها فهمیدید اصلا شهدا قبل شب قدر صداتون کردن؟ فهمیدید خواستن قبل شب قدر قضا و قدرتونو رقم بزنن؟ چقدر این جمله قشنگ بود چقدر حق بود چقدر حال ادم رو خوب میکرد + حاج حسین : بچها امشب شب بله برونه ها اوردنتون که برای شهدا برای امام حسین ازتون بله بگیرن بله پای کار موندن..... .... . •┈••✾🥀✾••┈• . @f_farid_bentolzahra