✨#فوق_کلام_مخلوق_دون_کلام_خالق🌿
♥️أمیرالمؤمنین علی بن ابیطالب علیهالسلام:
🔸منْ أَبْطَأَ بِهِ عَمَلُهُ،
🔹هر كس كه عملش او را عقب بيندازد،
🔸لمْ يُسْرِعْ بِهِ نَسَبُهُ.
🔹نژاد و نسبش نمي تواند او را پيش ببرد.
📚نهجالبلاغه، حکمت ٢٣، (ترجمه مرحوم علامه محمدتقی جعفری)
🌷حضرت آیتالله بهجت قدسسره درباره کلام اهلبیت علیهمالسلام معتقد بودند: «سخنانشان بالاتر از سخنان مخلوق و پایینتر از سخنان خالق است» و نظرشان بر این بود انسان با خواندن این روایات گویا پای منبر آن بزرگواران حاضر میشود.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 حالا که اصلاحطلبا آلزایمر دارن و به رئیسی میگن مبهم صحبت میکنه، لازمه شاهکارهای جناب حسن کلیدساز رو یادآوری کنیم
✍ عبـدالمـجید خرقـانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
توصیه مهم یک ایرانی از مرز مهران به سیروس سوم!
شاهزاده کجا داری میای؟
مردم دارن میرن😩😂
🛑 وضعیت در سوریه رو به وخامت است و شهرهایی همچون حلب ، درعا ، السویداء و دیرالزور شاهد شورش داخلی و تظاهرات علیه بشار اسد هستند.
🔻 اخبار قوی نیز حاکی از سلاح و مهمات رسانی امریکا از طریق مرز زمینی عراق به تروریستهای مستقر در سوریه جهت تجهیز آنان علیه بشار اسد میباشد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️ گرامی باد نام و یاد فرزندان رشید وطن، که در 3 شهریور ۱۳۲۰ علیرقم فرمان خائنانه ترک مقاومت در مقابل قوای متفقین، تا آخرین قطره خون ایستادند و مرگ با عزت را به زندگی با ذلت ترجیح دادند!
🔹 یاد و نامشان تا ابد جاوید باد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔥آثار غیبت کردن در روز قیامت
🎤#مرحوم_آیه_الله_مجتهدی_تهرانی_رحمت_الله_علیه
⏱: ۵۰ ثانیه
#درس_اخلاق_غیبت
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_دست_بالا*
#نویسنده_بیژن_کیا*
#قسمت_پنجم
نگاه دهیم از آنها دست در گردن هم میانداختند و تلو تلوخوران در پیاده رو با صدای نخراشیده ترانه می خواند. گاه اربده میکشیدند دشنام های زشت می دادند و عابران گلاویز می شدند و حتی ممکن بود کار به کتک کاری و چاقوکشی بکشد.
شبها بلوار کریم خان زند، چهارراه پارامونت و خیابان داریوش در رنگ و نور و نوا، چهره بزک کرده پیدا می کردند. مغازه ها را در معرض دید عابران قرار میدادند خیابان را در رنگ و نوری اغوا کننده غرق می کردند و هر شب خیابانهای اصلی شهر میشد از نوای تند موسیقی مغازه هایی که نشانههایی از سرگشتگی و میل انسان خودباخته به فساد را در شهر فریاد میزدند.
شبهای بی پایان شهر پر بود از نشانه های بی بند و باری. انگار هرچه غلامعلی بزرگ و بزرگتر میشد شهر برای حقیر می شد و حقیرتر.
حالا دیگر رنگ و لعاب این شهر دلگیرش می کرد .یک روز صفحه جوانان و نوجوانانی که مقابل دو سینمایی بزرگ شهر یعنی سینما پرسیا و سینما پاسارگاد تشکیل شده بود غلامعلی را کنجکاو کرد.
_فیلمش چیه؟!
_خشم اژدها
_قشنگ؟!
_ها عامو خیلی عالیه بزن بزنه..یه جوان چینی اسمش بروسلی..
_ها عامو غوغا میکنه ای بروسلی.. یه تنه همه رو میزنه.. هیچکس جلودارش نیست..
_من خودم ده مرتبه ای فیلمو رو دیده بودم بازم می خوام ببینم..
_تو هم بیا ببین..
_نه باشه یه وقت دیگه..
_بلیطتش پنج زاره. اگر ردیف جلو بشینی با دو زار میتونی ده دفعه تماشاش کنی..
غلامعلی و دوستان از حالا دیگر رفتن به مسجد عتیق عادتشان شده بود..
این روزها تعداد نمازگزاران اندکی بیشتر شده بود. بعد از نماز مغرب و عشا وقتی آسمان نیلی میشد بیشتر نمازگزار ها می ماندند تا اخبار تظاهرات مردم را بشنوند و اعلامیه های امام خمینی را بخوانند.
_کرمان تظاهرات شده
_بازار تبریز تعطیل شده
_قمیها به حمایت تبریزیها تظاهرات کردند
_بچه های شرکت نفت آبادان اعتصاب کردند.
گاهی وقتا اعلامیه های امام به دستشان می رسید. سخنان امام آفتابی بود که قندیل های یخ زده یاس و ناامیدی را در دلشان آب می کرد و آمدن بهار را نوید می داد.
#ادامه_دارد
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_دست_بالا*
#نویسنده_بیژن_کیا*
#قسمت_ششم
آن روز از اما حکایتی دیگر داشت هنوز سلام نماز عشا را نداده بودند که سر و صدایی از بیرون مسجد به گوش رسید.
_جاوید شاه جاوید شاه!!
همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاده .عده ای چوب و چماق به دست داخل شبستان ریختند.
_آخ...
_جاوید شاه جاوید شاه..
_آآ ی ی ..
_مرگ بر مرتجع...
_وااای ی ..
مردی سی و چند ساله که کت و شلوار خاکستری به تن داشت و کنار غلامعلی نماز می خواند سر از سجده برداشت.
_اینجو خونه خداست. خجالت نمیکشین...؟!
چنان لگدی به پشتش زدند که به زمین افتاد و نفسی از سینه اش بالا نیامد.
_به اعلی حضرت توهین می کنی پدر سگ...
چهره اش کبود شد. چیزی محکم به سر غلامعلی خورد.
_آ آ آ ی ی ی ...
پیشانی اش داغ شده درد در سر و صورتش زبان کشید.
_مرگ بر شما اجنبی پرست ها....
_زنده و جاوید باد حکومت پهلوی!
خون از گوشه پیشانیش می جوشید و پایین می آمد.
یکیشان داد زد: «وطن فروش های اجنبی پرست»
_الله اکبر..
چشمانش سیاهی رفت اما از آن سوی تاریکی هنوز صدای فحش مأموران و تکبیر مردم را می شنید.
صدایشان را می شد در هر کوچه پس کوچه ای شنید.
_شنیدی چی شده؟! حکومت نظامی میخوان مردم را قصابی کنند.
امامت نظامی هم نتوانست شور انقلابی مردم را سرکوب کند.
_با تانک مردم را توی مسجد جامع کرمان له کردن.
امانت آنکه و نه داغی گلولههای سربی هیچ کدام نمی توانستند اراده مردم را بشکند.
_مردم را توی میدان ژاله تهران قتل عام کردن.
مردان شبها بر فراز بام ها تکبیر می گفتند و شعار میدادند و شب که می آمد ،شهرها پر می شدند از شعار مردم که آزادی را می خواستند و آزادگی را مشق می کردند.
_آتیش انقلاب ریشه ظلم شان را میسوزونه ایشالا..
بعدها غلامعلی و دوستانش درخشش این شعلهها را بارها دیدند .هر روز حال مردم در خیابانها به راه می افتاد و به همه با هم شعار میدادند.
_ما میگیم شان میخواهیم نخست وزیر عوض میشه.
ما میگیم خر نمیخوایم پالون خر عوض میشه.
_مرگ بر شاه مرگ بر شاه...
_استقلال آزادی جمهوری اسلامی!
#ادامه_دارد
دوستانش تعریف کردند
اصلا قرار نبود مصطفی همراه آنان به سوریه برود.
🥀 یک بار قبل از رفتن، اشتباهی با او تماس میگیرند و او هم به جمع رفقایش میرود. وقتی او را میبینند تعجب میکنند که آنجاست.
🌱 مصطفی چون میدانسته او را نمیبرند یک هفته تمام در میان آنها خوابیده و آنقدر التماس و گریه میکند تا راضی میشوند که او را هم با خو ببرند. چون سنش کم بود حتما باید از پدرش رضایت نامه میبرد تا دوستانش زیر بار مسئولیت او نروند،
در واقع با این کار میخواستند مانع رفتنش شوند.
یک روز پدرش را صدا زد که به اتاقش برود، من متوجه شدم که خودش رضایت نامه نوشته و از پدرش میخواهد که آن را امضا کند، به شدت ناراحت و عصبانی شدم.
بعد از دیدن ناراحتی من، آن را پاره کرد و در سطل زباله اتاقش ریخت.
🌻💚پدرش هم گفت:
«مگر مصطفی از علی اصغر(ع) و علی اکبر(ع) امام حسین(ع) مهمتر است،
من این همه مدت در جبهههای جنگ بودم ولی هیچ اتفاقی برایم نیفتاد،
راضی به رضای خدا باش و توکل کن.»
من هم با این حرفها آرام شدم. ولی بدون این که من دوباره متوجه شوم، یک مرتبه دیگر رضایت نامه نوشت و از پدرش، امضا گرفت.
💠فردای آن روز،
هنگامی که سطل زباله اتاق مصطفی را تمیز میکردم، تکههای پاره شده رضایت نامه را دیدم و به هم چسباندم.
وقتی همسرم به منزل برگشت پرسیدم: 🔸«رضایت نامه را امضا کردهای؟»
او هم تایید کرد.
اما آن کسی که سرتیم دوستانش برای رفتن بود، نامه را قبول نکرده و با پدرش تماس گرفته بود، چون فکر میکردند خودش نامه را امضا کرده است که همسرم گفته بود خودم رضایتنامه را امضا کردهام،
چون
🧡مصطفی راه خودش را پیدا کرده است، عاشق شده و نمیتوانم جلوی هدفش را بگیرم.
رضایت دارم که او به سوریه برود.💞
قبل از این که برود، میگفت اگر من را نبرند همه کارهای رفتن را انجام دادهام و به هر طریقی باشد میروم و در جمع مدافعان حرم حضور پیدا میکنم.
روزهای قبل از رفتنتش گوشه ای از اتاق نشسته بود، از من پرسید:
«مامان از دنیا چه چیزی میخواهی؟»
گفتم:
«خواسته خاصی ندارم و و دنیا را با تو میخواهم و دنیای بدون تو برایم معنایی ندارد»،
گفت:
«زمانی که من نبودم چه کسی را داشتی؟» گفتم: «خدا را داشتم»
که در جوابم گفت:
«خدا همان خداست، هیچ فرقی ندارد، من هم که نباشم خدا را داری.»
ناراحت شدم و گفتم:
«از این حرفها نزن.»
بعد از این حرفم، مصطفی گفت:
«مامان سعی کن دل بکنی و ببخشی تا دل نکنی به معرفت نمیرسی، از دنیا و تعلقاتش بگذر. برای هر کسی یک روز، روز عاشورا است، یعنی روزی که امام حسین ندای "هل من ناصر" را داد و کسانی که رفتند و با امام ماندند، شهید و رستگار شدند، ولی کسانی که نرفتند چه چیزی از آنها ماند، تا دنیا باقیست، لعنت میشوند.»
❇️در جواب حرفهایش با خنده گفتم: «مگر تو صدای "هل من ناصر" شنیدی» که جوابم داد:
🔹 «دوست داری چه چیزی از من بشنوی؟» گفت: «مامان می خواهم یک مژده بدهم، اگر از ته قلب راضی شوی که به سوریه بروم، آن دنیا را برایت آباد میکنم و دنیای زیبایی برایت میسازم که در خواب هم نمیتوانی ببینی»،