【• #منبر_ازنوع_مجازے ☺️ •】
.
.
~🌷•آیت الله جاودان :
~🌿•اگر نماز شب بخوانیم ولے
صبحش گناه کنیم ، به آسمان
نمےرسیم.
~🍃•خوشبخت کسے است که
ریشه هاے گناه را از زندگے خود
بِبُرد .
#اللهماجعلعاقبةامورناخیرا
.
.
یـه حبـه مـوعــظـهِ شیریـن😉
#خادم_الزهرا🌸
#دختران_فاطمے|#پسران_علوے
ⓙⓞⓘⓝ↯
♡➣@hadidelhaa
نمے دانستم
چشــ👀ـــمهاهم
حࢪف مےزنند
تا
آنروزڪھ
خیࢪہ بہ چشمان
توشدم....[💛]
#خادم_الزهرا🌸
#دختران_فاطمے|#پسران_علوے
ⓙⓞⓘⓝ↯
♡➣@hadidelhaa
#سلام_بہ_اعضاۍ_گرامی🙋♂
امیدواڕم حاݪ دلټــــ❤️ـون
ســــ🌱ـبزباشھ...
عزیزان امشب بہ مناسبٺ
#ولادٺ_پیامبر_اکرمۖ🎉🎊 ڪلے
سوپرایز و چالش داریم🎁🎀
منتظرمون باشید😇👌
#مدیࢪنوشت✍
♡#بسم_رب_العشق♡
❤️ #عشق_مجازی📱
✨ #قسمت_سیوپنجم📚
+چیییی؟
-هیچی شوخی کردم بابا
+مسخره
داشتم برا عرفان تایپ کردم که گوشیم زنگ خورد شماره ناشناس بود برداشتم و گفتم
+بله؟
-سلام ..خانوم آرمیتا کیانی؟
+بله بفرمایید
-من پدر عرفان هستم
وا پدر عرفان با من چیکار داره
+آخ ببخشید نشاختم بفرمایید
-راستش میخواستم فردا ببینمتون
وا نکنه جدی می خواد خواستگاری
+ببخشید برای چی؟
-یه کار شخصی با خودتون داشتمچیز خاصی نیست
خب خوبه بازم نگفت برا امر خیره
+کجا باید بیام؟
-میتونین فردا بیاین خونه ما؟یا من میام هر جا بگین
+راستش من که خوابگاهم فعلا ولی خونتون و نمیدونم
-دخترم اگه سختته هر جا می خوای قرار بزاریم
+نه میام فقط آدرس و
-بله براتون میگم عارفه پیامک کنه
+ممنون شب بخیر
-یا علی
تلفن رو قطع کردم تو فکر این بودم که واقعن بابای عرفان با من چیکار داره هرچی فک کردم چیزی به ذهنم نرسید باید فردا میرفتم خونشون تا متوجه میشدم چی کارم داره اووففف تا فردا...بیخوابی زده بود به سرم نگاهی به اتاق انداختمچقدر جای خالی بچه ها حس می شد
دلم گرفت از این همه تنهایی دیگه اینجا نمیتونم بمونم و به جای خالیشون نگاه کنم
باید هرچی زودتر برم خونه ای که برام رهن کردن.
با فکر و خیال به خاطرات گذشتمون
کم کم خوابم برد.
*******
صبح ساعت ۹حاضر شدم و رفتم به سمت آدرسی که خواهر عرفان برام ارسال کرده بود.تقریبا فاصله زیادی تا خوابگاه ما داشت و نزدیک 1ساعت تو راه بودم.وقتی رسیدم نگاهی به خونشون انداختم.یه خونی معمولی شاید 200 متری تو یکی از مناطق متوسط شهر زندگی میکردن.زنگ زدم که صدای عارفه اومد
-بفرمایید
رفتم جلوی آیفون و گفتم:
-آرمیتام
-سلام عزیزم بیا تو .......
#ادامه_دارد.....
#نویسنده:✍
#نفیسه و #نرجس
کپیباذکرنامنویسندههامشکلیندارد🙂‼️
#خادم_الزهرا🌸
#دختران_فاطمے|#پسران_علوے
ⓙⓞⓘⓝ↯
♡➣@hadidelhaa
♡#بسم_رب_العشق♡
❤️ #عشق_مجازی📱
✨ #قسمت_سیوششم📚
رفتم داخل خونشون و با دیدن حیاط قشنگشون ذوق کردم یه حوض دایره ای وسطش بود و دور ش تختای چوبی قشنگ دو تا دور حیاطشونم درخت و گل های خوشگل
دست از نگاه کردن به حیاط برداشتم و رفتم سمت عارفه که اومده بود استقبالم
+سلام
-سلام بفرما تو
همون طور که کفاشمو در میاوردم گفتم :
+نمی دونی بابات چیکارم داره؟
-فقط در حدی که می دونم راجب کارشه
+مگه چی کارس؟
تا رفت جوابمو بده با صدای سلام و احوال پرسی و مامان و باباش برگشتم سمتشون
جوابشون و دادم
بابا عارفه گفت:
-بیا دخترم بریم اتاق کار من خیلی وققتو نمیگرم
+چشم
دنبالشون رفتم ،امروزم چادرم سرم نبود ولی آرایش نداشتم و تیپم رسمی بود
در اتاقی و باز کرد و تعارف کرد که برم داخل
با یه ببخشید رفتم تو اتاق و نگاهی بهش انداختم یه کتاب خونه نسبتا بزرگ و یه میز کار
با صدای بفرمایید به خودم اومدم و نشستم روی صندلی و گفتم
+خب من درخدمتم
-خدمت از ماست دخترم ببخشید مزاحم شدم چندتا سوال داشتم ازت
+نفرمایید
چه سوالی؟
-راجب پدر و مادرت
+پدر و مادرم؟؟
-آره میشه ازشون بگی؟
آب دهنمو قورت دادم با کمی من من گفتم:
+خب ..برای چی؟
-ببین نمی خوام بترسی یا فکر کنی اتفاقی افتاده .من پلیسم می خوام یکم اطلاعات درباره یه پرونده به دست بیارم
+خب چه ربطیبه مادر و پدر من داره؟
-صبر داشته باش دخترجون
+خب راستش اونا مردن
-چی؟
+یعنی برای من مردن
-میشه هرچی میدونی بگی؟
+من هیچی از اون به اصطلاح پدر ک مادرم
نمیدونم وقتی ۷ سالم بود منو و پیش مادربزرگ و پدربزگم ول کردن و رفتن
-ببخشید نمی خواستم ناراحتتون کنم
جعبه دستمال کاغذی رو به طرفم گرفت
تازه متوجه اشکام شدم
یه دستمال برداشتم و ادامه دادم
+حالا میشه بگین چطور؟
-هنوز نه ...یعنی هیچ شماره ای ادرسی از خودشون جا نذاشتن؟
+هیچی
-بهت سر میزدن؟
+هه ...حالا من هیچی اونا حتی به خاطر مادر بزرگ و پدر بزرگمم نیومدن سر بزنن
-پدر بزرگ و مادربزرگت در قید حیات هستن؟
+مادر بزرگم که بعد از یه سال از ناراحتی دق کرد .... یه بار دیگه بعد از رفتن مامان و بابام شسکته شدن پدر بزرگمو دیدم با چشم
تنها دلیل بودنش من بودم همیشه می گفت تو باید به یه سنی برسی بتونی از پس خودت بر بیای که من اروم سرمو بزارم زمین
اونم وقتی ۱۸ سالم بود فوت کرد
-خدابیامرزتشون
بعد از این همه سال که از خاطرات گذشتم فرار می کردم حالا جلوی چشمم زنده شد حالم بود بدون اینکه دلیل سوالاشون رو بپرسم با یه ببخشید رفتم بیرون......
#ادامه_دارد.....
#نویسنده:✍
#نفیسه و #نرجس
کپیباذکرنامنویسندههامشکلیندارد🙂‼️
#خادم_الزهرا🌸
#دختران_فاطمے|#پسران_علوے
ⓙⓞⓘⓝ↯
♡➣@hadidelhaa
♥ #بسم_رب_العشق ♥
❣ #عشق_مجازی 📱
✨ #قسمت_سی_هفتم
از اتاق بیرون رفتم به سمت در که عارفه و مادرش اومدن،
-کجا میریدخترم
+ببخشید حالم خوب نیست باید برم
-مگه میزارماینجوری بری بیا بشین یه چیزی بخور حالت بهتر بشه
+نه ممنون
عارفه اومد دستو گرفت و گفت
-با این حالت که نمیتونی بری بیا عزیزم
دنبالشون رفتم و روی مبل نشستم مادر عرفان رفت تو آشپزخونه رو به عارفه پرسیدم
+پس سنمو فامیلیمو برا همین می خواست داداشت؟
-داداشم؟....نه ما از پرونده های بابا خبر نداریم اون برا یه وموضوع دیگه بود دنبال یه کسی بودیم به خاطر اون.
+آهان...یعنی نمی دونی مامان و بابام چیکارن؟
-نه
مامان عرفان با یه لیوان شربت اومد نشست کنارم
-بیا دخترم این شیرینه بخور ...بهتر میشی
+ممنون
یکمشو خوردم و روبه مادر عرفان پرسیدم
+میشه برم ازشون یه چیزی بپرسم؟
-نمی دونم برو عزیزم
کیفمو گذاشتم همون جا و دوباره به سمت اتاق پدر عرفان رفتم در زدم و رفتم تو
-بهتر شدین؟
+بله...فقط میشه بگین پدر و مادرم چیکارن؟
-الان فکر کنم به صلاحت نیست
قول میدم میگم بعدا
+یعنی هیچ راهی نداره بگین؟
میشه حداقل پیداشون کردین من و خبر کنین ؟
-آره دخترم
+ممنون
***
《عرفان》
امروز که رفتم دیدن مامان بابا که عارفه گفت چند روز پیش آرمیتا اومده ملاقات بابا.نه مامان و نه عارفه نمیدونستن موضوع از چه قراره تصمیم گرفتم از خود آرمیتا بپرسم.
زنگ زدم بهش که جواب نداد.چندبار زنگ زدم که جواب نداد.
آخرین راه برای فهمیدن موضوع رفتن پیش بابا بود
رفتم سراغ بابا،هرچی ازش پرسیدم جوابی نداد.منم ناکام مونده بودم از رسیدن به جواب که گفتم
+اخه بابا چی گفتین که گوشیش رو حتی جواب نمیده ؟شرکتم نیومده
+هرچی بوده نمیتونم بهت بگم شاید حالش خوب نشده هنوز
+چی شده مگه؟
-بزار من زنگ بزنم شاید جواب داد
انتظار داشتم جواب بابا رو هم نده اما انگار فقط مشکلش با من بود که بعد از دو ثانیه جواب بابا رو داد
+دخترم کجایی؟چرا تلفن رو جواب نمیدی
*........
+باشه دخترم الان کجایی شما؟
*......
+همون جا باش.عرفان میاد دنبالت بابا جان
*........
+خدا نگهدار
تلفن بابا که تموم شد بابا گفت
+عرفان پاشو برو دنبالش گفت خوابگاهه
_چشم رفتم
سوییچ و گوشیم رو برداشتم رفتم به سمت خوابگاه آرمیتا رسیدم دم در خوابگاه که دیدم منتظرم ایستاده.سوار شد و سلام و احوال پرسی کردیم که دیگه تا خونه ما هیچ سوالی نپرسید.
به خونه رسیدم و رفتیم داخل مامان کلی به خاطر اومدن آرمیتا تدارک دیده بود و عارفه و بابا منتظرش بودن.
مامان با دیدین آرمیتا گفت
-خب آرمیتا جون هم که اومد عارفه پاشو کمک کن سفره رو بندازیم
عارفه و مامان و آرمیتا به کمک هم سفره رو انداختن و ما رو دعوت کردن تا سر سفره بشینیم
مشغول خوردن غذا بودیم که بابا گفت......
#ادامه_دارد......
#نویسنده:✍
#نفیسه و #نرجس
کپیباذکرنامنویسندههامشکلیندارد🙂‼️
#خادم_الزهرا🌸
#دختران_فاطمے|#پسران_علوے
ⓙⓞⓘⓝ↯
♡➣@hadidelhaa