eitaa logo
『دختران‌فاطمی|پسران‌علوی』
547 دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
311 فایل
اینجا‌خانھ #عشق است خانھ‌بۍ‌بۍ‌زهراو موݪا‌امیراݪمؤمنین{؏‌‌}♥️ آهستہ‌وذڪرگویان‌واردشو.....😌✋🏻 📡راه‌ارتباطی‌با‌ما پاسخ‌به‌ناشناس‌ها🔰 ♡➣ @nazar2 📩راه‌های‌ارتباطی⇩ ♡➣zil.ink/asheghe_shahadat.313 ♡➣zil.ink/building_designer
مشاهده در ایتا
دانلود
.↯🌿‌↯. 155 🔸 مثلا اون آدم خسیس در مناجاتی که با خدا داره میگه خدایا من امروز طی مبارزه با هوای نفسم کلی تلاش کردم تا هزار تومن صدقه بدم! ✔️ خدا هم میفرماید آفرین! پس منم به تو هزار تا جایزه میدم! من دیدم که چقدر بهت سخت گذشت اما به خاطر امر من این کار رو کردی. ☢️ در همین حین ممکنه یه نفر دو میلیون تومن صدقه بده ولی خداوند متعال میفرماید: نه! من به این کار تو اصلا ثواب نمیدم! چون من تو رو ذاتا اهل بخشش و کمک به دیگران آفریدم و تو رو ثروتمند ترین آدم شهر قرار دادم اما تو حتی بر خلاف اینکه اهل "سخاوت" هستی عمل کردی و "این مبلغ کم" رو به نیازمند بخشیدی! 🔹 تو طی این عملی که انجام دادی اصلا هیچ فشاری به هوای نفس خودت هم نیاوردی پس تو لایق هیچ پاداشی نیستی! تو باید ده میلیون میدادی که تازه به اندازه طبعت بود اما خیلی کمتر دادی... ↯.♥.↯یٰامَنْ‌عِشقَہُ‌شِفٰاء … 🌸 دختران_فاطمے|پسران_علوے🍃
∫°💍.∫ ∫° 💍 .∫ . . خواستگار ‌زیاد‌ داشتند‌ اما نمی‌پرسید‌ن‌ چقدر‌ مال‌ داره‌ یا چند تا ‌شتر‌ داره بلکه می‌گفتند ‌: " چقدر ‌ایمان‌ داره ! " | خانم حضرت زهرا سلام الله علیها | 💚 😍🍃 💕 . 👤|‌ ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@Fatemy_Alavi⃟♥️
『دختران‌فاطمی|پسران‌علوی』
🌿خدا از یه کار آدم خیلی بدش میاد. اینکه آدم بخواد #خیانت بکنه و زرنگ بازی در بیاره.😒 نگاه به #نامح
🔥 معنویت قلب و روحتو از بین میبره... حتی اگه از روی کنجکاوی باشه‌‌... باز جالبترش اینه که اگه چشمت بخوره و یادت بیفته که گناهه و چشمتو ببندی از همون وسط راه... معنویت قلب و روحت بر که میگرده هیچ... چن برابرم میشه😍.‌‌.. 👈🏻قلب و روحتم که معنویت داشته باشه کلا شارژه شارژی☺️ 🌸 دختران_فاطمے|پسران_علوے🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•﴿﴾• بہ‌فرمودھ‌بزرگان و آیت‌الله‌بہجت 40روز ماندھ به ماه‌محرم‌الحرام چلہ ترک‌گناه میگیریم! برای موفقیت‌بیشتر و تاثیربهتر همراه آن چله زیارت‌عاشوراهم داریم!🌻🌿 |روزسے‌ویڪم۳۱⇩ خسیس‌بودن و 🌸 دختران_فاطمے|پسران_علوے🍃
ڪلادارید‌لفت‌میدید،اونم‌بدون‌اینکہ‌دلیلش‌روبگید!!! میخواین‌ماادمیناهم‌لفت‌بدیم؟!😐😂
🙃💛‌ خدایِ مهربانم، به قولِ شمس لنگرودی: چه بود زندگى، تو اگر نبودى؟☺️♥️ 🌸 دختران_فاطمے|پسران_علوے🍃
🌼: مرد🧔🏻 بعد از نماز مغرب و عشا ... همون گوشه ... دم گرفتم ... توی جایی که ... هنوز می شد صدای نفس کشیدن شهدا رو توش شنید ... بی خیال همه عالم ... اولین باری بود که بی توجه به همه... الزم نبود نگران بلند شدن صدا و اشک هام باشم ... توی حس حال و خودم ... عاشورا می خوندم و اشک می ریختم... عزیزترین و زنده ترین حس تمام عمرم ... توی اون تاریکی عمیق ... به سفارش آقا مهدی زیاد اونجا نموندم ... توی راه برگشت... چشمم بهش افتاد ... دویدم دنبالش ... ـ آقا مهدی ... برگشت سمتم ... ـ آقا مهدی ... اتاق آقای متوسلیان کجا بوده؟ ... با تعجب زل زد بهم ... ـ تو حاج احمد رو از کجا می شناسی؟ ... رو خوندم ... درباره آقای متوسلیان بود ... اونجا بود که فهمیدم ایشون " مرد - کتاب " از فرمانده های بزرگ ... و علم داری بوده برای خودش ... برای شهید همت هم خیلی عزیز بوده... تأسف خاصی توی چشم ها و صورتش موج می زد ... ـ نمی دونم ... اولین بار که اومدم دو کوهه ... بعد از اسارتش بود ... بعدشم که دیگه ... راهش رو گرفت و رفت ... از حالتش مشخص بود ... حاج احمد برای آقا مهدی ... فراتر از این چند کلمه بود ... اما نمی دونستم چی بگم ... چطور بپرسم و چطور ادامه بدم ... هم دوست داشتم بیشتر از قبل متوسلیان رو بشناسم ... و اینکه واقعا چه بالیی سرش اومد؟ ... و اینکه بعد از این همه سال ... قطعا تمام اطالعاتش سوخته است ... پس چرا هنوز نگهش داشتن؟ ... و ... تمام سوال های بی جوابی که ذهنم رو به خودش مشغول کرده بود ... و هر بار که بهشون فکر می کردم ... غیر از درد و اندوه ... غرورم هم خدشه دار می شد ... و از این اهانت، عصبانی می شدم ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@Fatemy_Alavi⃟♥️
🌼: شب آخر🌙 سفر فوق العاده ما ... تازه از دو کوهه شروع شد ... صبح، بعد از روشن شدن هوا حرکت کردیم ... شلمچه ... چزابه ... طالئیه ....کوشک و ... هر قدمش ... و هر منطقه با جای قبل فرق داشت ... فقط توفیق فکه نصیب مون نشد ... هر چی آقا مهدی اصرار کرد ... اجازه ندادن بریم جلو ... جاده بسته بود و به خاطر شرایط خاص پیش آمده ... اجازه نداشتیم جلوتر بریم ... شب آخر ... پادگان حمید ... خوابم نمی برد ... بلند شدم و اومدم بیرون ... سکوت شب و صدای جیرجیرک ها ... دلم برای دو کوهه تنگ شده بود ... خاک دو کوهه از من دل برده بود ... توی حال و هوای خودم بودم ... غرق دلتنگی کردن برای خدا ... که آقا مهدی نشست کنارم ... - تو هم خوابت نمی بره ؟ ... بقیه تخت خوابیدن ... با دل شکسته و خسته به اطراف نگاه کردم ... این خاک، آدم رو نمک گیر می کنه ... مگه میشه ازش دل کند؟ ... هنوز نرفته، دلم برای دو کوهه تنگ شده ... با محبت عمیقی بهم نگاه کرد ... ـ پدربزرگت هم عاشق دوکوهه بود ... در عوض، منم عاشق این حال و هوای توئم ... خندید ... و سکوت عمیقی بین ما حاکم شد ... ـ آقا مهدی؟ ... راسته که شما جنازه پدربزرگم رو برگردوندید؟... چشم هاش گر گرفت و سرش چرخید ... به زحمت نیم رخش رو می دیدم ... - دلم می خواست محل شهادت پدربزرگم رو ببینم ... سفر فوق العاده ای بود و دارم دست پر می گردم ... اما دله دیگه... چشم انتظار دیدن اون خاک بود ... حاال هم که فکر برگشت ... دیگه زبونم به ادامه دادن نچرخید ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@Fatemy_Alavi⃟♥️