بسم الله الرحمان الرحیم💎♥️🌱
#سه_دقیقه_در_قیامت
#پارت_سیُ_سوم
🌸روز بعد یک برخورد جدی با آن جوان کردم و حسابی او را تهدید کردم . آن جوان هرزه دیگر سمت بچه های مسجد نیامد . این نوجوان هم با ما رفیق و مسجدی شد . الان هم از مومنان محل ماست .
🌸 مدتی بعد، دوستان من که به دنبال استخدام در سپاه بودند، شش ماه یا بیشتر درگیر مسائل گزینش شدند . اما کل زمان پیگیری استخدام بنده یک هفته بیشتر طول نکشید! تمام رفقای من فکر میکردند که من پارتی داشتم اما .....
🌸آنجا به من گفتند: زحمتی که برای رضای خدا برای آن نوجوان کشیدی، باعث شد که در کار استخدام کمتر اذیت شوی و کار شما زودتر هماهنگ شود . البته این پاداش دنیایی اش بود . پاداش آخرتی اش در نامه عمل شما محفوظ است .
🌸حتی به من گفتند: اینکه ازدواج شما به آسانی صورت گرفت و زندگی خوبی داری، نتیجه کار خیری است که انجام دادی .
🌸من شنیدم که مأمور بررسی اعمال گفت: کوچکترین کاری که برای رضای خدا در راه کمک به بندگان خدا کشیده باشید، آنقدر در پیشگاه خدا ارزش پیدا میکند که انسان، حسرت کارهای نکرده را می خورد .
🇮🇷🍃ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 📿
♥️🌿↓
@hadidelhaa
#مقتدا
#پارت_سی_سوم
– طیبه… بیا سیدمهدی اومده!
مثل فنر از جایم پریدم و دستی به سر و رویم کشیدم. صدایش را می شنیدم که یا الله میگفت و سراغم را می گرفت. در اتاقم را باز کرد و آمد داخل:سلام خانومم!
– سلام… خوبی؟
احساس کردم خیلی سرحال نیست. به چشم هایم نگاه نمیکرد. پرسیدم: مطمئنی خوبی؟
– آره. بیا کارت دارم.
نشست روی تخت، من روی صندلی نشستم. مثل همیشه با انگشتر عقیقش بازی میکرد. معلوم بود برای گفتن چیزی دل دل میکند. بالاخره به حرف آمد: طیبه من دارم میرم. امروز باید اعزام بشم.
نفسم را در سینه حبس کردم، باور نمیکردم انقدر سخت باشد. نمیدانستم باید چه عکس العملی نشان دهم. نفسم را بیرون دادم و به زور لبخند زدم: به سلامتی!
– میتونی باهام بیای فرودگاه؟
– باشه! صبرکن آماده بشم!
درحالی که داشتم لباس می پوشیدم، سید پرسید: به پدر و مادرت میگی؟
– شاید ولی الان نه.
با سیدمهدی از اتاق بیرون آمدیم و خواستیم برویم که مادر گفت: کجا؟ مى خواستم چایی و میوه بیارم!
گفتم : نه ممنون. میخوایم یکم بریم بیرون.
🌸@hadidelhaa🌸
کتاب#سلام_بر_ابراهیم📚
جلد¹
#پارت_سی_سوم💚
#خادم_الشهدا🌷
#دختران_فاطمے|#پسران_علوے
ⓙⓞⓘⓝ↯
♡➣@hadidelhaa