بسم الله الرحمان الرحیم
#سه_دقیقه_در_قیامت 💎♥🌱
#پارت_سیُ_نهم
🌸من بر روی چمن ها دراز کشیدم . گویی یک تخته نرم و راحت و شبیه پر قو بود . بوی عطر همه جا را گرفته بود . نغمه پرندگان و صدای شرشر آب رودخانه به گوش می رسید . اصلاً نمی شود آنجا را توصیف کرد .
🌸بالای سرم نگاه کردم . درختان میوه و یک درخت نخل پر از خرما را دیدم . با خودم گفتم: خرمای اینجا چه مزه ای دارد؟ یکباره دیدم درخت نخل به سمت من خم شد . من دستم را بلند کردم و یکی از خرما ها را چیدم و داخل دهان گذاشتم . نمی توانم شیرینی آن خرما را با چیزی در این دنیا مثال بزنم . در اینجا اگر چیزی خیلی شیرین باشد، باعث دلزدگی می شود . اما آن خرما نمی دانید چقدر خوشمزه بود .
🌸از جا بلند شدم . دیدم چمن ها به حالت قبل برگشت . به سمت رودخانه رفتم . در دنیا معمولاً در کنار رودخانه ها، زمین گل آلود است و باید مراقب باشیم تا پای ما کثیف نشود . اما همین که به کنار رودخانه رسیدم، دیدم اطراف رودخانه مانند بلور زیباست .
🌸به آب نگاه کردم، آنقدر زلال بود که تا انتهای رود مشخص بود . دوست داشتم بپرم داخل آب . اما با خودم گفتم: بهتر است سریع تر بروم به سمت قصر پسرعمه ام .
🌸ناگفته نماند، آن طرف رود، یک قصر زیبای سفید و بزرگ نمایان بود . نمیدانم چطور توصیف کنم . با تمام قصرهای دنیا متفاوت بود . چیزی شبیه قصرهای یخی که در کارتونهای دوران بچگی می دیدیم ، تمام دیوارهای قصر نورانی بود .
🌸میخواستم به دنبال پلی برای عبور از رودخانه باشم، اما متوجه شدم، اگر بخواهم می توانم از روی آب عبور کنم! از روی آب گذشتم و مبهوت قصر زیبای پسر عمه ام شدم . وقتی با او صحبت میکردم، میگفت: ما در اینجا در همسایگی اهل بیت علیه السلام هستیم . ما میتوانیم به ملاقات امامان برویم و این یکی از نعمتهای بزرگ بهشت برزخی است . حتی می میتوانیم به ملاقات دوستان شهید و شهدای محل و دوستان و بستگان خود برویم .
🇮🇷🍃ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 📿
♥️🌿↓
@hadidelhaa
#مقتدا
#پارت_سی_نهم
پاهایم به سختی تکان میخوردند، رسیدیم به در اتاق. بیمار کنار پنجره، ساق دستش را روی پیشانی گذاشته و به بیرون پنجره خیره شده بود. ناخواسته رفتم طرفش، زینب با خوشحالی گفت : چشمت روشن عزیزم!
رسیدم بالای تخت، آرام زمزمه کردم : سید…!
دستش را برداشت و سرش را چرخاند طرف من: طیبه…!
هردو گیج بودیم، مثل همان روز که هم را در گلستان شهدا دیدیم. چقدر لاغر شده و چشم هایش گود افتاده بود. ناباورانه خندیدم: میدونستم برمیگردی!!
با بغض گفت : پس تو دعا کردی شهید نشم؟
سرم را پایین انداختم و گفتم : این انصاف نبود…! به این زودی…؟
درحالی که اشکهایم را پاک میکردم گفتم : کجا بودی اینهمه وقت؟
دوباره برگشت طرف پنجره: تو یکی از بیمارستانای سوریه! ولی چون کسی ازم خبر نداشت و مدارک شناسایی هم نداشتم و خودمم بیهوش بودم، کسی نمیدونست کی ام و کجام.
– الان خوبی؟
– دکترا میگن آره، ولی خودم نه!… کاش شهید میشدم…
– حتما قسمتت نبوده!
درحالی که به انگشتر عقیقش خیره شده بودم گفتم: دیگه نمی ری؟
– کجا؟
– سوریه!
– چرا نرم؟ چیزیم نشده که! نگران نباش! به موقعش می مونم ور دلت!
#هستم_اگر_میروم
#گر_نروم_نیستم…!
🌸@hadidelhaa🌸
کتاب#سلام_بر_ابراهیم📚
جلد¹
#پارت_سی_نهم💚
#خادم_الشهدا🌷
#دختران_فاطمے|#پسران_علوے
ⓙⓞⓘⓝ↯
♡➣@hadidelhaa