eitaa logo
『دختران‌فاطمی|پسران‌علوی』
547 دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
311 فایل
اینجا‌خانھ #عشق است خانھ‌بۍ‌بۍ‌زهراو موݪا‌امیراݪمؤمنین{؏‌‌}♥️ آهستہ‌وذڪرگویان‌واردشو.....😌✋🏻 📡راه‌ارتباطی‌با‌ما پاسخ‌به‌ناشناس‌ها🔰 ♡➣ @nazar2 📩راه‌های‌ارتباطی⇩ ♡➣zil.ink/asheghe_shahadat.313 ♡➣zil.ink/building_designer
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمان الرحیم💎♥🌱 🌸همین طور که به باغ او خیره بودم،یکباره تمام سوخت و تبدیل به خاکستر شد! این فامیل ما، بنده خدا با حسرت به اطرافش نگاه می کرد . من از این ماجرا شگفت زده شدم . 🌸 با تعجب گفتم: چرا باغ شما سوخت؟!او هم گفت: پسرم، همه این ها از بلایی است که سرم بر سر من می‌آورد . او نمی گذارد ثواب خیرات این زمین وقت شده به من برسد . این بنده خدا با حسرت این جملات را تکرار می‌کرد . 🌸 بعد پرسیدم: حالا چه می شود؟ چه کار باید بکنید؟ گفت: مدتی طول می‌کشد تا دوباره با ثواب خیرات، باغ من آباد شود، به شرطی که پسرم نابودش نکندمن در جریان ماجرای او و زمین وقفی و پسر ناخلفش بودم، برای همین بحث را ادامه ندادم.... 🌸آنجا می‌توانستیم به هرکجا که میخواهیم سر بزنیم، یعنی همین که اراده می کردیم، بدون لحظه ای درنگ، به مقصد می رسیدیم! پسر عمه ام در دوران دفاع مقدس شهید شده بود . یک لحظه دوست داشتم جایگاهش را ببینم . 🌸بلافاصله وارد باغ بسیار زیبایی شدم . مشکلی که در بیان مطالب آنجاست، عدم وجود مشابه در این دنیاست . یعنی نمی دانیم زیبایی‌های آنجا را چگونه توصیف کنیم؟! کسی که تاکنون شمال ایران و دریا و سرسبزی جنگل ها را ندیده و هیچ تصویر و فیلمی از آنجا مشاهده نکرده، هرچه برایش بگوییم، نمی‌تواند تصور درستی در ذهن خود ایجاد کند . 🌸حکایت ما با بقیه مردم همینگونه است . اما باید به گونه‌ای بگویم که بتواند به ذهن نزدیک باشد . 🌸من وارد باغ بزرگی شدم که انتهای آن مشخص نبود . از روی چمن‌هایی عبور می کردم که بسیار نرم و زیبا بودند . بوی عطر گل های مختلف مشام انسان را نوازش می داد . درختان آنجا، همه نوع میوه ای را در خود داشتند . میوه هایی زیبا و درخشان . 🇮🇷🍃ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📿 ♥️🌿↓ @hadidelhaa
شهید را روی تختی گذاشته و با پارچه سفید او را پوشانده بودند. با برادر سیدمهدی به طرفش رفتیم، پارچه را کنار زد، چند لحظه خیره نگاه کرد و بعد شروع به گریه کرد. من اما هیچ حرکتی نمیکردم، فقط نگاه بود. شبیه بود اما سیدمهدی نبود. دلم برایش سوخت. با اطمینان گفتم: این سیدمهدی نیست! مطمئنم. وسایل شخصی شو بیارید ببینم! یک پلاستیک دستم داد. یک ساعت و قرآن جیبی و انگشتر عقیق داخلش بود. اصلا شبیه انگشتر سیدمهدی نبود، حلقه هم نداشت. محکم گفتم: نه سیدمهدی نیست! – اگه این شهید آقاسید نباشه پس آقاسید کجاست؟ جوابی نداشتم. چند هفته از او هیچ خبری نداشتیم، تمام خانواده در بهت فرو رفته بود. حالا مثل من، همه رو آورده بودند به نذر و نیاز. بجز من و مادرش تقریباً همه قبول کرده بودند شهید شده، اما من نه! یکی از همان روزها تلفنم زنگ خورد. دوست سیدمهدی بود: سلام خانوم صبوری! میتونید تشریف بیارید بیمارستان صدوقی؟ صدایش گرفته نبود، برعکس نور امید را در دلم قوت بخشید. خودم را رساندم به بیمارستان، همسر دوستش هم آنجا بود، زینب. مرا در آغوش گرفت و بدون هیچ حرفی مرا برد به یکی از اتاقهای بیمارستان… 🌸@hadidelhaa🌸