eitaa logo
『دختران‌فاطمی|پسران‌علوی』
546 دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
311 فایل
اینجا‌خانھ #عشق است خانھ‌بۍ‌بۍ‌زهراو موݪا‌امیراݪمؤمنین{؏‌‌}♥️ آهستہ‌وذڪرگویان‌واردشو.....😌✋🏻 📡راه‌ارتباطی‌با‌ما پاسخ‌به‌ناشناس‌ها🔰 ♡➣ @nazar2 📩راه‌های‌ارتباطی⇩ ♡➣zil.ink/asheghe_shahadat.313 ♡➣zil.ink/building_designer
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
°•﷽•° ... 🔵حبیب تشکیلاتی تصویربازبشه‌لطفاً.↻ 💪🏻 🌺 | ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@hadidelhaa
پارسال این حوالی ... کوله هامون آماده می‌شد ... | ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@hadidelhaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسیجی 🧕 # پارت صد _سوم به طرفش برگشتم و گفتم: حالا که دیدی همه چی لو رفته می گی مشکل پیش اومده؟ نه خیر خانم! مشکل تویی که قبل انجام کارت به عاقبتش فکر نکردی. _شما حق نداری به من تهمت بزنی و منو دزد خطاب کنی. به سمتش قدمای بلند برداشتم و سرش داد زدم:تو به من نمی گی حق دارم یا ندارم! از اولش هم ازت خوشم نیومد و حالاچراش رو می فهمم به چشمای خیس اشکش خیره شدم و گفتم:بهت گفته بودم اینجا جای آدمایی مثل تو نیست. اشکاش روی گونه اش ریخت و بدون هیچ حرفی و با سرعت از کنارم رد و از اتاق خارج شد. من هم از اتاق خارج شدم و با عصبانیت رو به جمعیت فضول داخل سالن غریدم:نمایش دیگه تموم شد! شما احتمالا نمی خواین برین سر کارتون؟ خانم رفاهی که تا اون موقع سر به زیر جلوی در اتاق حسابداری وایستاده بود جلو اومد و خواست چیزی بگه که بهش توپیدم : خانم رفاهی لطفا احترام خودت رو نگه دار. خانم رفاهی که دید من بیشتر از اونچه او فکر می کنه عصبیم چیزی نگفت و به اتاقشون رفت. آزاد 👆🙂 ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@hadidelhaa
بسیجی 🧕 صد _ چهارم هنوز توی سالن وایستاده بودم که آرام در حالی که کیفش رو ی دوشش بود از اتاق خارج شد و به سمت در ورودی شرکت رفت ولی قبل اینکه به در برسه به طرفم برگشت و خواست چیزی بهم بگه که از گفتنش منصرف شد و با چشمای خیس از اشک از شرکت بیرون رفت. به سمت اتاقم پا تند کردم و با قرار گرفتنم توی اتاق، در رو محکم به هم کوبیدم و روی مبل ولو شدم و عصبی چشمام رو با انگشتام مالش دادم. اگه هر کسی به جای آرام این کار رو می کرد تا این حد عصبی نمی شدم ولی او با مظلوم نماییش از اعتمادم سوءاستفاده کرده بود اون هم درست زمانی که دیگه نسبت بهش احساس نفرت نمی کردم و بر عکس او رو پاک و مبری از هر اشتباهی می دونستم. به سمت گوشیم که رو ی میز افتاده بود رفتم و بار دیگه هم شماره ی پرهام رو گرفتم که باز هم گوشیش خاموش بود و جوابم رونداد. دیگه فضای خفه ی شرکت رو تحمل نکردم و با پوشیدن کتم از شرکت بیرون زدم. نیاز به چیزی داشتم که عصبانیتم رو سرش خالی کنم و چه چیزی بهتر از کیسه بکس! توی ماشینم نشستم و به سمت باشگاه حرکت کردم و تا بعد از ظهر توی باشگاه موندم و به تن بی جون کیسه بکس، مشت زدم. با هر مشتی که زدم، چشمای خیس آرام جلوی چشمم کم رنگ و کم رنگ تر شد تا اینکه کمی از فکرش در اومدم و با عصبانیت کمتری راهی خونه شدم. آزاد 👆🙂 ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@hadidelhaa
🧕 صد _پنجم با ورودم به خونه و دیدن بابا که روی مبل کنار شومینه نشسته بود و روزنامه می خوند با سرعت به سمتش رفتم و بعد سلامکردن روبه روش نشستم و با لبخند پیروزمندانه ای بهش خیره شدم که ریز نگاهم کرد و پرسید : ناراحت به نظر میای، چیزی شده؟ ناراحت به نظر نمیام واقعا ناراحتم. _خب! علتش چیه؟ _علتش تو زرد در اومدن نیرو ی کاری و باهوشیه که شما استخدام کردین. بابا نگاهش متعجب شد و پرسید :منظورت چیه؟ _منظورم اینه که کارمندی که شما استخدام کردی و به خاطرش هم منو تهد ید کردی که حق ندارم اخراجش کنم امروز ۱۰۰ تومن پول گمشده ی شرکت توی حساب اون پیدا شد. _حساب کی؟ آرام؟ _بله آرام! _محاله! آزاد 👆🙂 ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@hadidelhaa
🧕 صد _ششم _فعلا که محال ممکن شده! _آراد تو می فهمی چی می گی؟ _آره پدر من می فهمم! آرام خانمی که شما این همه ازش تعریف کردی، در کمال ناباوری۱۰۰میلیون پول رو به حساب خودش ریخته و برای رد گم کنی شماره حسابش رو از روی سیستم پاک کرده. _تو خودت با چشمای خودت دیدی که تهمت می زنی؟ _اگه خودم نمی دیدم که باور نمی کردم. _ولی من مطمئنم او این کار رو نکرده. _آخه شما از کجا این همه مطمئنی؟ بابا مکث کرد و بعد کمی فکر کردن گفت: حتی اگه با چشمای خودت هم دیده باشی باز هم باور نکن، درسته او پول لازمه ولی کسی نیست که دست به همچین کاری بزنه. _پول لازمه ؟ چرا؟ آزاد 👆🙂 ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@hadidelhaa
بسیجی 🧕 صد _هفتم _آره پول لازمه !........ از حاج صادق شنیدم که برادر آرام پارسال تصادف کرده و پاهاش آسیب دیده حتی دو باری هم زیر تیغ جراحی رفته و کمی بهتر شده ولی همه چی به جراحی سوم بستگی داره که کامل خوب بشه و بتونه راه بره، پدر آرام برای مخارج دو تا عمل قبلی همه ی پس اندازش رو داده و حالا برای هزینه ی بالای این جراحی پولش کمه و خونه اش رو برای فروش گذاشته، آرام هم فقط به خاطر هزینه ی عمل برادرش سر کار اومده. _خب همین کافیه که بخواد همچین کاری رو بکنه. _اینو گفتم که بدونی من بیشتر از تو، او و خانواده اش رو می شناسم و مطمئنم همچین کاری نمی کنه تو هم دقیق شو ببین مشکل از کجای کاره. خواستم چیزی بگم که دستش رو به نشانه سکوت بالا برد و من ساکت موندم که از جاش برخاست و ازم دور شد و من هم سرجام روی مبل دراز کشیدم و با گذاشتن ساق دستم رو ی چشمام، چشمام رو بستم. به آرام شاد و سرحال نمیومد همچین مشکلی داشته باشه! دیگه نمی دونستم چی درسته و چی رو باید باور کنم. شدیدا دلم می خواست حرفای بابا درست باشه ولی بازهم آنچه با چشمای خودم دیده بودم آزارم می داد و نمی ذاشت خواب به چشمم بیاد. فرداش که کلا بی حوصله بودم و به شرکت نرفتم ولی به نازی زنگ زدم و خواستم اگه قراری برای اون روز هست رو کنسل کنه و اگه خبری از پرهام شد هم بهم خبر بده. آزاد 👆🙂 ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@hadidelhaa
ببخشید من دیر گذاشتم ساعت یک ونیم که داشتم مینوشتم رمان رو ناقص موند گوشیم زنگ خورد چون طرف مقابلم چند سری زنگ زده بود برداشتم که طول کشید بیام ادامه رو بنویسم و بزارم به بزرگی خودتون ببخشید ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@hadidelhaa
!!🥺 مومن آن باشد که .... ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@hadidelhaa