eitaa logo
『دختران‌فاطمی|پسران‌علوی』
551 دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
311 فایل
اینجا‌خانھ #عشق است خانھ‌بۍ‌بۍ‌زهراو موݪا‌امیراݪمؤمنین{؏‌‌}♥️ آهستہ‌وذڪرگویان‌واردشو.....😌✋🏻 📡راه‌ارتباطی‌با‌ما پاسخ‌به‌ناشناس‌ها🔰 ♡➣ @nazar2 📩راه‌های‌ارتباطی⇩ ♡➣zil.ink/asheghe_shahadat.313 ♡➣zil.ink/building_designer
مشاهده در ایتا
دانلود
+اون‌وجودی‌که ‌میتونه‌فداےحسین‌فاطمه‌شه‌... حیف‌نیست ‌فدای‌خواسته‌های‌یه‌نفس‌طمع‌کارشه که‌هیچ‌وقت‌سیرنمیشه...؟!💔🚶🏻‍♂ ... 🌹 | ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@hadidelhaa⃟🌸
『دختران‌فاطمی|پسران‌علوی』
+اون‌وجودی‌که ‌میتونه‌فداےحسین‌فاطمه‌شه‌... حیف‌نیست ‌فدای‌خواسته‌های‌یه‌نفس‌طمع‌کارشه که‌هیچ‌وقت‌سی
+اون‌وجودی‌که ‌میتونه‌فداےحسین‌فاطمه‌شه‌... حیف‌نیست ‌فدای‌خواسته‌های‌یه‌نفس‌طمع‌کارشه که‌هیچ‌وقت‌سیرنمیشه...؟!💔🚶🏻‍♂ 🌹 | ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@hadidelhaa⃟🌸
🌙⃢🌹 چه‌ڪنم‌ڪه‌به‌عشق‌ تو‌مبتلام‌حسین‌جانم...؟!‌ツ 🌹 | ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@hadidelhaa⃟🌸
✌️🏻』 من بہ شما جوانان امیدواࢪم☺️🙃 🌹 | ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@hadidelhaa⃟🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم رب العشق 🌹 ساعت ۷ باید دانشگاه باشم قراره امروز یه بار برنامه اجرا کنیم هر قسمتی که اشکالی داشت رفع کنیم سوار ماشینم شدم و به سمت دانشگاه حرکت کردم بعداز یه مسیری متوجه شدم یه موتوری پشت سرمه با خودم گفتم شاید هم مسیره هستیم رسیدم دانشگاه ماشین پارک کردم کیفم برداشتم اومدم حرکت که کنم همون موتوریه با یه چاقو به سمتم اومد پارکینگ دانشگاه یه جای کاملا پرت بود شروع کردم به دویدن.... که بهم رسید چاقو گرفت سمتم گذاشت رو بازوم و گفت کیفت بده عمو ببینه گوشیم تو کیفم بود پربود از عکسای بی حجاب شروع کردم به کشیدن کیفم از دست من بکش اون بکش آستین چادرم پاره شد تو همین مرتضی رسید و ماشینش پارک کرد انگار فرشته نجاتمو دیدم.. داد زدم - کـــــــــمــــــــک مرتضی سریع رسید دزده در برابر مرتضی جوجه بود وقتی دید نمیتونه کاری پیش ببره کیفم ول کرد اما چاقو فرو کرد کف دست مرتضی فرار کرد - وای خاک تو سرم... آقای کرمی چی شد... داره از دستتون خون میاد... باید بریم بیمارستان + آروم باشید... چیزی نشده - توروخدا سواربشید داشت از دستش خون میرفت الان همه لباسش خونی میشه یادم افتاد دیروز یه شال سفید خریدم دستم بردم سمت داشبورد شال درآوردم یه دقیقه ماشین پارک کردم - دستون بدید اینو ببندم بهش دستش بستم چندقطره از خون روی چادر و شلوار لی منم ریخته شد رسیدیم بیمارستان پرستاره گفت _کجا اینطوری شده؟چه نسبتی باهم دارید؟ داشت دست مرتضی بخیه میزد... گفتم _نامزدمه .. با دزد کیفم درگیرشد گوشی مرتضی دست من بود زنگ خورد شماره زهرا بود جواب دادم - الو سلام زهرا * نرگس سادات تویی - آره * گوشی داداشم دست تو چیکار میکنه - بیاید بیمارستان..... * باشه الان میایم پرستار صدام کرد.. _خانم بیا سرم همسرت تموم شد برو صندوق حساب کن.. یه آبمیوه برای خودت بخر.. معلومه خیلی دوسش داری رنگ به روت نمونده - باشه ممنون با رسیدن زهرا اینا مرتضی مرخص کردن اما من ازش خجالت میکشیدم چرا گفتم نامزدمه... حرف پرستارم شنیده اونروز کار کنسل شد :بانـــــــو...ش 🔗🍃 🌹 | ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@hadidelhaa⃟🌸
بسم رب العشق 🌹 قراره ساعت ۶ غروب مرتضی اینا بیان خونمون یه کت و شلوار مجلسی کرم رنگ پوشیدم با یه روسری بلند سفید طلاکوب روسریم مدل لبنانی سرم کردم چادر سفید رنگ سرکردم اومدم تو پذیرایی عزیزجون : مادر فدات بشه ک مثل فرشته ها شدی ساعت ۶ بود صدای زنگ در بلند شد آقاجون در بازکرد _سلام حاج کمیل خوش اومدی همه نشسته بودند عزیزجون: نرگس دخترم چای بیار اول به حاج کمیل و خانمش گرفتم بعد مامان و بابام زهرا به مرتضی رسیدم یک کت و شلوار مشکی با پیراهن سفید پوشیده بود حاج کمیل : حاجی اگه اجازه میدید این دوتا جوان برن حرفاشون باهم بزنن بابا: حاجی صاحب اختیاری نرگس بابا با آقامرتضی برید حیاط حرفاتون بزنید جلوتر از مرتضی رفتم تو‌حیاط +چه حیاط خوشگلی دارید - ممنونم + خانم موسوی اینا ادعا نیست خودتون ۳ ترم بامن هم دانشگاهید.. زندگیم فدای حضرت علی.ع.و بچه هاش.. از لحاظ مالی هم خودتون میدونید که مشکلی ندارم یه ۴۵ دقیقه حرف زدیم... وارد اتاق شدیم مادر مرتضی : دخترم دهنمون شیرین کنیم - هرچی آقاجونم بگه آقاجون : مبارک باشه حاج کمیل : حاجی محرمشون کنیم تا عقد تو محیط دانشگاه راحت باشند آقاجون : بله... ان شاالله آزمایشهاشون انجام بدن... مبعث آقارسول الله. ص. صیغه شون کنیم... که میشه ۵ روز دیگه حاج کمیل : تاریخش عالیه زندگیشون ان شاالله سیره رسول الله باشه :بانـــــــو...ش 🔗🍃 🌹 | ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@hadidelhaa⃟🌸
بسم رب العشق 🌹 مرتضی اینا که رفتن... دیدم گوشیم داره ویبره میره اس مس بود باز کردم از طرف زهرا بود زنداداش جونم... داداشم میگه فردا ساعت ۸ حاضرباش خانم بیایم دنبالت بریم آزمایشگاه - چشم خواهرشوهر جان از خواب بیدارشدم - مامان.... مامان... من کدوم مانتو و روسریم بپوشم عزیزجون : الان میام کمکت... چی شده نرگس جان - مامان الان میان... من چـــــــــــی بپوشم... عزیزجون: اون مانتو صورتی آستین سه ربع با شلوار دمپا مشکی... با ساق دست سفید و روسری سفید داشتم حاضر میشدم.. صدای زنگ دراومد عزیزجون : پسرم بیاید بالا + ممنونم مادرجان.. به نرگس خانم میگید بیان یهو رفتم بیرون.. باخجالت گفتم _من حاضرم قرار بود زهرا و همسرشم باما بیان آزمایش دادیم گفتن فردا جواب حاضره قرارشد مرتضی بره جواب بگیره اگه مشکلی نبود با بچه ها بیان دنبالم بریم برای خرید حلقه خیلی استرس داشتم گوشی گرفته بودم دستم بهش زل زده بودم شماره زهرا نمایان شد. - جانم زهرا حاضرباش میایم دنبالت - باشه وارد پاساژ شدیم... زهراگفت : علی جان من اینجا یه لباس دیدم بریم اون ببین بعد رو به ما گفت _شماهم برید حلقه بخرید با مرتضی آروم و خجول به حلقه ها نگاه میکردیم + نرگس خانم... اگه از حلقه ای خوشتون اومد... حتما بگید - بریم داخل دوتا رینگ ساده سفیدانتخاب کردیم داشتم از مغازه میومدم بیرون که مرتضی صدام کرد + نرگس خانم... یه لحظه بیا...این انگشتر زمرد ببین انگشتر گرفت سمتم.. _قشنگه ؟ - بله قشنگه + مبارکت باشه -آخه این خیلی گرون آقای کرمی + نه نیست... مبارکت باشه :بانـــــــو...ش 🔗🍃 🌹 | ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@hadidelhaa⃟🌸
بسم رب العشق 🌹 چندساعت دیگه منو مرتضی محرم میشیم قرارمون این شد که یه صیغه ای موقت محرمیت بینمون خونده بشه تا روز جشن حجاب خطبه عقدمون تو دانشگاه خونده بشه همه مهمونا تو پذیرایی بودن منم با لباس سرتاسر سفید تو اتاقم... مادر آقامرتضی که دیگه مادرجون صداش میکردم با زهرا اومدن تو اتاق مادرجون : ماشاالله عروسم چقدر نازشده عزیز مادر این چادر سرت کن مرتضی بیرون منتظره - چشم مادرجون چادرم سر کردم چون آقایون هم شامل دامادمون بودن تو اتاق بودن من کت وشلوارسفید پوشیده بود دو صندلی کنار بود... یه سفره عقد روبرمون یه طرف قرآن من گرفته بودم یه طرفش مرتضی عاقد واردشد شروع کرد به خوندن خطبه عقد... منو زهرا از قبل هماهنگ کرده بودیم زهرا بگه عروس رفته کربلا گل بیاره عاقد: عروس خانم... دوشیزه محترم مکرمه... خانم سیدنرگس موسوی... آیا وکیلم شما... عقدموقت به مدت ۲۵ روز... به عقد آقای مرتضی کرمی دربیاورم؟ زهرا: عروس رفته کربلا گل بیاره عاقد : برای باردوم آیا وکیلم عروس خانم ؟ زهرا : عروس رفته کربلا گلاب محمدی بیاره عاقد: به سلامتی... برای بار آخر آیا وکیلم - با استناد از حضرت صاحب الزمان و بااجازه پدر و مادرم و بزرگترا بله عاقد : به پای هم پیر بشید ... آقای مرتضی کرمی وکیلم ؟ + بله عاقد_ مبارک باشه :بانـــــــو...ش 🔗🍃 🌹 | ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@hadidelhaa⃟🌸
بسم رب العشق 🌹 مادرجون: پسرم انگشتر حلقه دست عروست کن مرتضی دستمو گرفت تو دستش و حلقه تو دستم کرد + مبارکت باشه خانم گل - ممنونم آقا مبارک شماهم باشه و تک تک بهمون تبریک گفتن و بهمون هدیه دادن هدایا تمام شد مرتضی آروم زیر گوشم گفت : _ساداتم برو چادرتو با چادرمشکی عوض کن بریم امامزاده حسین و مزارشهدا - چشم چادرم تعویض کردم سوارماشین شدیم.. دست تو دست هم وارد مزارشهدایم باهم سرمزار چندتا شهید رفتم - مرتضی ( برای اولین بار اسمش گفتم ) + جانم ساداتم - بریم سرمزار شهید ململی + بریم خانم گل حدود ۱ ساعتی مزار شهدا بودیم بعد رفتیم خونه... تو خونه پدرم اعلام کرد بچه ها تصمیم گرفتن عقدشون تو دانشگاه به صورت ازدواج دانشجویی بگیرن ساعت ۱ نصف شب بود مهمونا رفتن همه رفته بودن فقط خودمون بودیم مادرجون اینا بلندشدن برن - خیلی خسته شدی آقا + نه عزیزم...فردا میام دنبالت بریم دانشگاه... دوست دااااااارررررممممم سرم انداختم‌ پایین +حرف من جواب نداشت خانم گل - منم دوست دارم ادامه دارد... :بانـــــــو...ش 🔗🍃 🌹 | ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@hadidelhaa⃟🌸
⁵پـــــاࢪٺ‌تقدیـــــم‌نگاهاۍ‌زیباتون🌸🍃⇧
🧡••ツ آخـرخودش‌هم‌ازدلمان‌در‌میاورد؛ دنیاوآنچھ‌را‌کھ‌شنیدیم‌ودیده‌ایم!(:'' 🌹 | ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@hadidelhaa⃟🌸