•﴿#بِسْمِربّالحسین﴾•
بہفرمودھبزرگان و آیتاللهبہجت 40روز ماندھ به ماهمحرمالحرام چلہ ترکگناه میگیریم!
برای موفقیتبیشتر و تاثیربهتر همراه آن چله زیارتعاشوراهم داریم!🌻🌿
#چلہ_ترڪ_گناه|روزسےویڪم۳۱⇩
خسیسبودن
و#چلہ_زیارت_عاشورا
#خادم_الزهرا🌸
دختران_فاطمے|پسران_علوے🍃
زیارتعاشورابانوایحاجقاسم❤️.mp3
8.5M
#چلہ_زیارت_عاشورا🖤
بانواۍشهیدسردارحاجقاسمسلیمانے🌹
روزسےویڪم۳۱
#قوتقلب💚
ڪلاداریدلفتمیدید،اونمبدوناینکہدلیلشروبگید!!!
میخواینماادمیناهملفتبدیم؟!😐😂
#دݪبرانہهاےخدایۍ🙃💛
خدایِ مهربانم، به قولِ شمس لنگرودی:
چه بود زندگى، تو اگر نبودى؟☺️♥️
#خادم_الزهرا🌸
دختران_فاطمے|پسران_علوے🍃
🌼#قسمتهفتادوپنجم: مرد🧔🏻
بعد از نماز مغرب و عشا ... همون گوشه ... دم گرفتم ... توی جایی که ... هنوز می شد
صدای نفس کشیدن شهدا رو توش شنید ...
بی خیال همه عالم ... اولین باری بود که بی توجه به همه... الزم نبود نگران بلند شدن
صدا و اشک هام باشم ... توی حس حال و خودم ... عاشورا می خوندم و اشک می
ریختم...
عزیزترین و زنده ترین حس تمام عمرم ... توی اون تاریکی عمیق ...
به سفارش آقا مهدی زیاد اونجا نموندم ... توی راه برگشت... چشمم بهش افتاد ... دویدم
دنبالش ...
ـ آقا مهدی ...
برگشت سمتم ...
ـ آقا مهدی ... اتاق آقای متوسلیان کجا بوده؟ ...
با تعجب زل زد بهم ...
ـ تو حاج احمد رو از کجا می شناسی؟ ...
رو خوندم ... درباره آقای متوسلیان بود ... اونجا بود که فهمیدم ایشون
"
مرد
- کتاب "
از فرمانده های بزرگ ... و علم داری بوده برای خودش ... برای شهید همت هم خیلی
عزیز بوده...
تأسف خاصی توی چشم ها و صورتش موج می زد ...
ـ نمی دونم ... اولین بار که اومدم دو کوهه ... بعد از اسارتش بود ... بعدشم که دیگه ...
راهش رو گرفت و رفت ... از حالتش مشخص بود ... حاج احمد برای آقا مهدی ... فراتر
از این چند کلمه بود ... اما نمی دونستم چی بگم ... چطور بپرسم و چطور ادامه بدم ...
هم دوست داشتم بیشتر از قبل متوسلیان رو بشناسم ... و اینکه واقعا چه بالیی سرش
اومد؟ ... و اینکه بعد از این همه سال ... قطعا تمام اطالعاتش سوخته است ... پس چرا
هنوز نگهش داشتن؟
... و ...
تمام سوال های بی جوابی که ذهنم رو به خودش مشغول کرده بود ... و هر بار که
بهشون فکر می کردم ... غیر از درد و اندوه ... غرورم هم خدشه دار می شد ... و از این
اهانت، عصبانی می شدم ...
#سربازگمنام
ⓙⓞⓘⓝ↯
♡➣@Fatemy_Alavi⃟♥️
🌼#قسمتهفتادوششم: شب آخر🌙
سفر فوق العاده ما ... تازه از دو کوهه شروع شد ... صبح، بعد از روشن شدن هوا حرکت
کردیم ...
شلمچه ... چزابه ... طالئیه ....کوشک و ... هر قدمش ... و هر منطقه با جای قبل فرق
داشت ... فقط توفیق فکه نصیب مون نشد ... هر چی آقا مهدی اصرار کرد ... اجازه ندادن
بریم جلو ... جاده بسته بود و به خاطر شرایط خاص پیش آمده ... اجازه نداشتیم جلوتر
بریم ...
شب آخر ... پادگان حمید ...
خوابم نمی برد ... بلند شدم و اومدم بیرون ... سکوت شب و صدای جیرجیرک ها ... دلم
برای دو کوهه تنگ شده بود ... خاک دو کوهه از من دل برده بود ... توی حال و هوای
خودم بودم ... غرق دلتنگی کردن برای خدا ... که آقا مهدی نشست کنارم ...
- تو هم خوابت نمی بره ؟ ...
بقیه تخت خوابیدن ...
با دل شکسته و خسته به اطراف نگاه کردم ...
این خاک، آدم رو نمک گیر می کنه ... مگه میشه ازش دل کند؟ ... هنوز نرفته، دلم
برای دو کوهه تنگ شده ...
با محبت عمیقی بهم نگاه کرد ...
ـ پدربزرگت هم عاشق دوکوهه بود ... در عوض، منم عاشق این حال و هوای توئم ...
خندید ... و سکوت عمیقی بین ما حاکم شد ...
ـ آقا مهدی؟ ... راسته که شما جنازه پدربزرگم رو برگردوندید؟...
چشم هاش گر گرفت و سرش چرخید ... به زحمت نیم رخش رو می دیدم ...
- دلم می خواست محل شهادت پدربزرگم رو ببینم ... سفر فوق العاده ای بود و دارم
دست پر می گردم ... اما دله دیگه... چشم انتظار دیدن اون خاک بود ... حاال هم که
فکر برگشت ...
دیگه زبونم به ادامه دادن نچرخید ...
#سربازگمنام
ⓙⓞⓘⓝ↯
♡➣@Fatemy_Alavi⃟♥️
『دخترانفاطمی|پسرانعلوی』
#حرف_حق
+آهایجوونااا📞
الآناگہتوایندورهزمونہکہ
دینداریخیلیسختشدهـ
داریدیندارےمیکنی💪
#خداوڪیلیدمٺگـرم🌱
👤•.استادرائفیپور
#سربازگمنام
دخترانفاطمیپسرانعلوی🌼✨