eitaa logo
🌸جــــوانان ایرانـ🇮🇷ــے🌸
202 دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
428 ویدیو
27 فایل
┄┅┄┅┄፨•.﷽.•፨┄┅┄┅┄ تأسیس‌کانال:97/5/17 |• #خوش‌امدےرفیق☺️•| |• #تودعوت‌شدهٔ‌شهدایے‌🥀•| . . ←بہ‌وقت‌شام‌مےتونست‌بہ‌وقت‌ تهران‌باشہ شرایــط : @sharait_j گوش جان☺️👇🏼 @bi_nam_neshan حرفتو ناشناس بزن🙂❤️ https://harfeto.timefriend.net/149743141
مشاهده در ایتا
دانلود
. . . بسم اللـہ الرحمن الرحیم از قدیم گفتـہ اند ڪلاهت را سفت بچسب ڪـہ باد نبرد... حرف دیگرے دارم! چادرت را سفت بچسب بانو ڪـہ اگر چادرت را باد ببرد، ایمان بسیارے را باد میبرد...👌🏻🌱 . . . شما را دعوت میکنم برای خواندن قسمت های اول رمان 💔
❤️...رمان...❤️ 💔 روی زمین نشسته و خیره به آلبوم عکس مقابلش بود. گاه آهی کشیده و دستی به روی عکس میکشید، گاه لبخند میزد و عکسی را میبوسید. در اتاق گشوده شد: _آیه... آیه جان! نمیخوای بیای؟ همه منتظر توئیما! دیر میشه، منتظرمونن! آیه دستی به پلاک درون گردنش کشید و آن را از زیر لباسش بیرون کشیده و به عادت این سالها، آن را بوسید. یک پلاک که فقط نامی بود و شمارهای روی آن... جزء بازماندههای شهیدش بود... بازمانده از مَرد زندگیاش... _الان میام رها؛ لباسای زینب رو پوشوندی؟ _آره، خیلی ذوق داره؛ اون برعکس توئه! آیه لبخندی تلخ بر لبانش نشست: _همهش بهخاطر زینبه... بهخاطر لبخندش... بهخاطر شادیش! از زمین بلند شد و آلبوم عکس را همانجا رها کرد. از اتاق که بیرون آمد، همه با ترس و تردید او را نگاه میکردند. حاج علی و زهرا خانم دست زینب را در دست داشتند. صدرا، مهدی کوچکش را در آغوش گرفته و کنار مادرش محبوبه خانم ایستاده بود. لبخندش که مهربانتر شد، همه نفس گرفتند: _من آماده ام، بریم! ❤️ادامه دارد ... ✉️کانالے مخصوص دهه هفتادے تا دهه نودے ها✉️ √••• @G_IRANI ❤️
❤️...رمان...❤️ 💔 زینب دست پدربزرگ و مادربزرگش را رها کرد و به سمت مادرش رفت. با آن لباس عروس کوچک که بر تن داشت، دل آیه هم برایش ضعف میرفت و هم بغض بدی در گلویش جا خوش کرد. "چرا با من این کار را کردی مَهدی؟ چرا دخترکت را به جانم انداختی؟ چرا مرا دست مَرد دیگری سپردی؟ آخر چرا مَرد؟ تو که عاشقم بودی؟ این بود رسم عاشقی؟ این بود رسم سالها بیقراری و در کنار هم بودنمان؟ تو که به دنیا دلبستگی نداشتی و پرهایت را گشودی و از دنیای نامردیها رها شدی، چرا با من این کار را میکنی و پایبند مَردی میکنی که هیچ سنخیّتی با من ندارد؟ چرا با من این کار را میکنی مَردِ من؟ چرا دردهایم را نمیبینی؟ چرا همه موافق او شدهاند؟ چرا همه مرا نادیده گرفتهاند؟ کسی غم چشمانم را نمیبیند! کسی بغض گلویم را حس نمیکند! کسی لرزش صدایم را نمیشنود! تو که مرا از حفظ بودی! تو که عاشقم بودی! تو که مرا بهتر از همه میشناسی! تو چطور تصور کردی که مَردی جز تو میتواند قلب مرا تسخیر کند؟ چطور تصور کردی عشق کودکیهایم را میتوانم کنار گذاشته و به مَردی جز تو نگاه کنم؟اصلا او چه دارد که همه را بسیج کردهای برایش؟ چرا من خوبیهایش را نمیبینم؟ چرا همه مرا به سوی او میخوانند؟ چرا کسی تفاوتهای ما را نمیبیند؟ آخَر مَردِ من... ندیدی که آیهات دل به کسی نمیسپارد؟ حالا دخترکت را مقابلم میگذاری؟ دخترک را به جانِ بیجان شدهام میاندازی که تسلیم شوم؟ تسلیم این نامردیِ دنیا؟! باشد مَردِ من؛ باشد! قبول! هرچه تو بگویی! هرچه تو بخواهی! ببینم مرا به کجا میخواهی ببری!" ❤️ادامه دارد ... ✉️کانالے مخصوص دهه هفتادے تا دهه نودے ها✉️ √••• @G_IRANI ❤️
❤️...رمان...❤️ 💔 حاج علی که ماشین را متوقف کرد به سمت آیه برگشت: _عزیزِ بابا... دخترکم! آمادهای بابا؟ آیه نگاهش را به پدرش دوخت: _نه بابا، آماده نیستم! من هیچوقت آمادهی این کار نمیشم! زهرا خانم هم به سمت آیه برگشت: _روزی که با رها اومدید و گفتید که باید ازدواج کنم، روزی که اومدید و هزار جور حرفای منطقی و عقلانی و روانشناسی و آیه و حدیث گفتید که باید ازدواج کرد، منم مثل تو فکر میکردم هرگز نمیتونم این کار رو بکنم! فرقِ من و تو این بود که تو 9 سال، عاشقانه زندگی کردی و من 30 سال با بدبختی و درد... آیه جان، دخترِ قشنگم، من قربونت برم؛ زندگی رو باید عاقلانه ساخت! ارمیا پسر خوبیه، دوستت داره؛ شوهرت که راضیه، دخترتم که راضیه! آیه با بغض گفت: _دل من که راضی نیست، پس تکلیف دلِ من چی میشه؟ حاج علی: دلت رو بسپر دست اون مَرد؛ اون مردی که من دیدم، اونقدر عاشقت هست که عاشقت کنه! _نمیتونم بابا! حاج علی: اگه نمیتونی، همین الان میرم ازشون معذرتخواهی میکنم و میریم خونه، تصمیمتو بگیر بابا؛ اگه نمیخوای بگو، اگه میخوای یا علی! بلندشو بریم و منتظرشون نذار! _به من باشه برگردیم؛ اما فقط من نیستم بابا- با بغض گلوی دخترک یتیمم چیکار کنم؟ زینب فقط با اون میخنده... زینب پسندیده... زینب خوشحاله، وقتی ازش جدا میشه بغض میکنه؛ من چطور دل دخترکمو بشکنم؟ ❤️ادامه دارد ... ✉️کانالے مخصوص دهه هفتادے تا دهه نودے ها✉️ √••• @G_IRANI ❤️
❤️...رمان...❤️ 💔 از شیشه ی ماشین دخترکش را نگاه میکند که دست رها را گرفته و با آن لباس عروسِ بر تن کردهاش، با شادی و خنده بپّر بپّر میکند: _نگاهش کن بابا، ببین چه شاده؟! آقا صدرا بهش گفته ارمیا از امشب دیگه همیشه پیشت میمونه، برای همینه که انقدر ذوق داره، نمیدونه که دل مادرش خونه... بریم بابا، بریم که من برای خوشحالیِ زینب و رضایتِ مَهدی، همه کاری میکنم! حاج علی و زهرا خانم درهای ماشین را باز کردند و پیاده شدند. آیه بغضش را فرو خورد و از ماشن بیرون آمد و به سمت دخترش رفت. عطر زینب را به جان کشید، عطر تن دخترکش جان داد به تنِ بیجانش. ارمیا مضطرب بود. حس شیرینی در جان داشت. "خدایا میشود؟! یعنی آیهاش میشود؟ گاهی گمانم میشود خواب و خیال است! من کجا و آیهی محبوبِ سید مَهدی کجا؟ من کجا و نفسِ حاج علی کجا؟ من کجا و پدر شدن برای زینبش کجا؟ خدایا... مرا دیدهای؟ آه دلم را شنیدهای؟ خدایا... میشود مَحرَم دل آیهات شوم؟ میشود من هم آرام گیرم؟ میشود آیه مرا دوست بدارد؟ اصلا عاشقی نمیخواهم، آخر میدانی؟ آیه سیّد مهدی را داشته! من کجا و او کجا؟ کسی که زندگی با آن مَردِ خدا را تجربه کرده است، عاشقِ چون منی نمیشود؛ اما میشود مرا کمی دوست بدارد؟ میشود دلش برایم شور بزند؟ میشود در انتظارم بنشیند تا با هم غذا بخوریم؟ میشود زن شود برای منِ همیشه بیکس و تنهای این دنیا؟ میشود روح شود برای این جان بیروح ماندهی من؟" ❤️ادامه دارد ... ✉️کانالے مخصوص دهه هفتادے تا دهه نودے ها✉️ √••• @G_IRANI ❤️
❤️...رمان...❤️ 💔 فخرالسادات به اضطرابهای ارمیا نگاه میکرد... به پسری که جای مَهدیاش را گرفته بود، به پسری که قرار بود دامادش کند... چقدر عجیب است که مَردِ چهل و سه ساله را به فرزندی قبول کند و مادری کند برای تمام این چهل و سه سال! دوباره آیه عروسش میشود، دوباره عزیز جانش را داماد میکند؛ چقدر این اضطرابها برایش آشنا بود. دوازده سالِ پیش بود که مَهدیاش هم اینگونه بود. دوازده سال پیش هم اینها را دیده بود. مَهدیاش هم اینگونه بیتابِ آیه بود. مَهدیاش هم اینگونه قدم برمیداشت! آخر او همقدمِ مَهدی بود. او همسنگرِ مَهدی بود. در یک صف مقابل رهبر رژه رفته بودند؛ مگر میشود قدم زدنهایشان هم شبیه نباشد؟ مگر میشود گردنهای افراشته و شانههای ستبرشان شبیه هم نباشد؟ اینها با هم سوگندنامه را خواندهاند و به ارتش پیوستهاند! اینها با هم همقَسم شدهاند! مَهدی که رفت، این مَرد جایش را در سوریه هم پُر کرد؛ جایش را برای مادرِ به عزا نشستهاش هم پُر کرد؛ جایش را برای زینب سادات هم پُر کرد! حالا وقت آن رسیده که جایش را برای آیه هم پُر کند! سالها انتظار کشیده بود برای رسیدن به امروز، حالا حق دارد که مضطرب باشد مثل مَهدیاش! آخر مَهدی هم سالها منتظر بود آیهاش بزرگ شود. چقدر شبیه پسرکم شدهای جانِ مادر!" ❤️ادامه دارد ... ✉️کانالے مخصوص دهه هفتادے تا دهه نودے ها✉️ √••• @G_IRANI ❤️
🌸جــــوانان ایرانـ🇮🇷ــے🌸
#به_وقت_رمان ...❤️
سلام دوست داشتم نظرات شما عزیزان رو دربارہ رمان جدیدمون بدونم ڪـہ متاسفانـہ هیچگونـہ نظرانے براے بندہ ارسال نشدہ بود . 🙃 خواهشمندم ڪسانے ڪـہ از قرار دادن قسمت هاے رمان در ڪانال ناخوشنود هستند حتما اعلام ڪنند 👍🏻 و ڪسانے ڪـہ مشتاق هستند قسمت هاے بعدے رمان رو بخونند هم نظرات خودشون رو بـہ پے وے بندہ و همچنین لینڪ ناشنا๛ ارسال ڪنند . 🌱 در غیر این صورت از قرار دادن قسمت هاے بعدے رمان معذورم . با تشڪر هاے همراهے شما عزیزان 🌱 . گوش جان☺️👇🏼 @bi_nam_neshan حرفتو ناشناس بزن🙂❤️ https://harfeto.timefriend.net/187960683
برای رسیدن سریع به قسمت های رمان به کانال زیر وارد شده و روی قسمت لینک دلخواه کلیک کنید . 🌸{https://eitaa.com/joinchat/896335929C2880ca8e81 }🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. . پاییز ڪوچڪ من 🍁 دنیاے سازش همـہ رنگ‌هاست 🌈 با یڪدیگر ✌🏻 تا من نگاـہ شیفته‌ام را 👀 در خوش‌ترین زمینـہ بـہ گردش برم 🌎 و از درخت‌هاے باغ بپرسم 🌳 خواب ڪدام رنگ 🌈 یا بی‌رنگے را می‌بینند ✨ در طیف عارفانـہ پاییز؟ 🍂 🖊 حسین منزوے . . #جوانان_ایرانے ✉️کانالے مخصوص دهه هفتادے تا دهه نودے ها✉️ √••• @G_IRANI ❤️
. . . 💔 اسماء نوزاد را پیچیده بود توی یک پارچه ی سفید . محمد ص نوزاد را از از او گرفت . در گوش راستش اذان گفت و در گوش چپش اقامه . نوزاد پسر کوچک علی بود ....🌱 ✅ . 😍روایت داستانی از زندگی امام حسین علیه السلام 🌱 ✉️کانالے مخصوص دهه هفتادے تا دهه نودے ها✉️ √••• @G_IRANI ❤️