💙🍃
🍃🍁
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝نسل سوختــه
#قسمت_پنجاه_وهشتم
👈(( بزرگ ترین مصائب))
◆✍حال و روزم خیلی خراب بود. دیگه خودم هم متوجه نمی شدم، راه می رفتم از چشمم اشڪ می اومد. خرما و حلوا تعارف می ڪردم، از چشمم اشڪ می ریخت. از خواب بلند می شدم، بالشتم خیس از اشڪ بود. همه مصیبت خودشون رو فراموش ڪرده بودن و نگران من بودن.ـ این آخر سر ڪور میشه، یه ڪاریش ڪنید آروم بشه.همه نگران من بودن، ولی پدرم تا آخرین لحظه اے ڪه ذهنش یاریش می ڪرد، متلڪ هاے جدیدش رو روے من آزمایش می ڪرد. این روزهاے آخر هم ڪه ڪلا، به جاے مهران، نارنجی صدام می ڪرد.
◆✍البته هر وقت چشم دایی محمد رو دور می دید. نمی دونم چرا ولی جرات نمی ڪرد جلوے دایی محمد سر به سرم بزاره.هر ڪسی به من می رسید به نوبه خودش سعی در آروم ڪردن من داشت. با #دلدارے، با #نصیحت، با…اما هیچ چیز دلم رو آرام نمی ڪرد.
◆✍بعد از چند ساعت تلاش، بالاخره خوابم برد.#خرابه اے بود سوت و ڪور،
#بانوےقد_خمیده اے ڪنار دیوار نشسته داشت #نماز می خوند. نماز ڪه به آخر رسید، آرام و #با_وقار سرش رو بالا آورد.ـ آیا مصیبتی ڪه بر شما وارد شد، بزرگ تر از مصیبتی بود ڪه در #ڪربلا بر ما وارد شد؟
◆✍از خواب پریدم، بدنم یخ ڪرده بود، صورت و پیشانیم از عرق خیس شده بود، نفسم بند اومده بود، هنوز به خودم نیومده بودم ڪه صداے اذان صبح بلند شد.هفتم مادربزرگ بود و سخنران بالاے #منبر.چند ڪلمه اے درباره نماز گفت و گریزے به ڪربلا زد. #حضرت_زینب “سلام الله علیها” با اون مصیبت عظیم، ڪه برادران شون رو جلوے چشم شون #شهید ڪردن، پسران شون رو جلوے چشم شون شهید ڪردن، پسران برادرشون رو جلوے چشم شون شهید ڪردن، اون طور به #خیمه ها حمله ڪردن و اون فاجعه عظیم #عصر_عاشورا رو رقم زدن، حتی یڪ نمازشون به تاخیر نیوفتاد. حتی یڪ شب نماز شب شون فراموش نشد.
◆✍چنین روح عظیمی داشتند این بانو و سرور بزرگوارهنوز تڪ تڪ اون ڪلمات توے گوشمه
اون خواب و اون ڪلمات و صحبت هاے سخنران
باز هم گریه ام گرفت، اما این بار اشڪ هاے من از داغ و دلتنگی بی بی نبود، از شرم بود. شرم از روے خدا، شرم از ام المصائب و سرورم زینب.
من، ۷ شب، نماز شبم ترڪ شده بود. در حالی ڪه هیچ ڪس، عزیز من رو مقابل چشمانم تڪه تڪه نڪرده بود.
.
◆✍از این قسمت زندگی مهران قصه ے ما به عشق عمه جان زینب سلام الله علیها زندگی میکنه … .
✍ادامه دارد......
➢ @Ganje_aarsh ❤️
🍃🍁
💙🍃
💙🍃
🍃🍁
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝نسل سوختــه
#قسمت_پنجاه_وهشتم
👈(( بزرگ ترین مصائب))
◆✍حال و روزم خیلی خراب بود. دیگه خودم هم متوجه نمی شدم، راه می رفتم از چشمم اشڪ می اومد. خرما و حلوا تعارف می ڪردم، از چشمم اشڪ می ریخت. از خواب بلند می شدم، بالشتم خیس از اشڪ بود. همه مصیبت خودشون رو فراموش ڪرده بودن و نگران من بودن.ـ این آخر سر ڪور میشه، یه ڪاریش ڪنید آروم بشه.همه نگران من بودن، ولی پدرم تا آخرین لحظه اے ڪه ذهنش یاریش می ڪرد، متلڪ هاے جدیدش رو روے من آزمایش می ڪرد. این روزهاے آخر هم ڪه ڪلا، به جاے مهران، نارنجی صدام می ڪرد.
◆✍البته هر وقت چشم دایی محمد رو دور می دید. نمی دونم چرا ولی جرات نمی ڪرد جلوے دایی محمد سر به سرم بزاره.هر ڪسی به من می رسید به نوبه خودش سعی در آروم ڪردن من داشت. با #دلدارے، با #نصیحت، با…اما هیچ چیز دلم رو آرام نمی ڪرد.
◆✍بعد از چند ساعت تلاش، بالاخره خوابم برد.#خرابه اے بود سوت و ڪور،
#بانوےقد_خمیده اے ڪنار دیوار نشسته داشت #نماز می خوند. نماز ڪه به آخر رسید، آرام و #با_وقار سرش رو بالا آورد.ـ آیا مصیبتی ڪه بر شما وارد شد، بزرگ تر از مصیبتی بود ڪه در #ڪربلا بر ما وارد شد؟
◆✍از خواب پریدم، بدنم یخ ڪرده بود، صورت و پیشانیم از عرق خیس شده بود، نفسم بند اومده بود، هنوز به خودم نیومده بودم ڪه صداے اذان صبح بلند شد.هفتم مادربزرگ بود و سخنران بالاے #منبر.چند ڪلمه اے درباره نماز گفت و گریزے به ڪربلا زد. #حضرت_زینب “سلام الله علیها” با اون مصیبت عظیم، ڪه برادران شون رو جلوے چشم شون #شهید ڪردن، پسران شون رو جلوے چشم شون شهید ڪردن، پسران برادرشون رو جلوے چشم شون شهید ڪردن، اون طور به #خیمه ها حمله ڪردن و اون فاجعه عظیم #عصر_عاشورا رو رقم زدن، حتی یڪ نمازشون به تاخیر نیوفتاد. حتی یڪ شب نماز شب شون فراموش نشد.
◆✍چنین روح عظیمی داشتند این بانو و سرور بزرگوارهنوز تڪ تڪ اون ڪلمات توے گوشمه
اون خواب و اون ڪلمات و صحبت هاے سخنران
باز هم گریه ام گرفت، اما این بار اشڪ هاے من از داغ و دلتنگی بی بی نبود، از شرم بود. شرم از روے خدا، شرم از ام المصائب و سرورم زینب.
من، ۷ شب، نماز شبم ترڪ شده بود. در حالی ڪه هیچ ڪس، عزیز من رو مقابل چشمانم تڪه تڪه نڪرده بود.
.
◆✍از این قسمت زندگی مهران قصه ے ما به عشق عمه جان زینب سلام الله علیها زندگی میکنه … .
✍ادامه دارد......
➢ @Ganje_aarsh ❤️
🍃🍁
💙🍃
▪️مصیبت مختصر حضرت رقیه علیهاالسلام
عصر روز سه شنبه در خرابه در كنار حضرت زينب(س) نشسته بود. جمعي از كودكان شامي را ديد كه در رفت و آمد هستند.
پرسيد: عمه جان! اينان كجا مي روند؟ حضرت زينب(س)فرمود: عزيزم اين ها به خانه هايشان مي روند. پرسيد: عمه! مگر ما خانه نداريم؟ فرمودند: چرا عزيزم، خانه ما در مدينه است. تا نام مدينه را شنيد، خاطرات زيباي همراهي با پدر در ذهن او آمد.
بلافاصله پرسيد: عمه! پدرم كجاست؟ فرمود: به سفر رفته. طفل ديگر سخن نگفت، به گوشه خرابه رفته زانوي غم بغل گرفت و با غم و اندوه به خواب رفت. پاسي از شب گذشت. ظاهراً در عالم رؤيا پدر را ديد. سراسيمه از خواب بيدار شد، مجدداً سراغ پدر را از عمه گرفت و بهانه جويي نمود، به گونه اي كه با صداي ناله و گريه او تمام اهل #خرابه به شيون و ناله پرداختند.
خبر را به يزيد رساندند، دستور داد سر بريده پدرش را برايش ببرند. رأس مطهر سيد الشهدا را در ميان طَبَق جاي داده، وارد خرابه كردند و مقابل اين دختر قرار دادند. سرپوش طبق را كنار زد، سر مطهر #سيدالشهدا را ديد، سر را برداشت و د رآغوش كشيد.
بر پيشاني و لبهاي پدر بوسه زد و آه و ناله اش بلند تر شد، گفت: پدر جان چه كسي صورت شما را به خونت رنگين كرد؟ پدر جان چه كسي رگهاي گردنت را بريده؟ پدر جان «مَن ذَالَّذي أَيتَمَني علي صِغَرِ سِنِّيِ» چه كسي مرا در كودكي يتيم كرد؟ پدر جان يتيم به چه كسي پناه ببرد تا بزرگ بشود؟ پدر جان كاش خاك را بالش زير سرم قرار مي دادم، ولي محاسنت را خضاب شده به خونت نمي ديدم.
دختر خردسال حسين(ع) آن قدر شيرين زباني كرد و با سر پدر ناله نمود تا خاموش شد. همه خيال كردند به خواب رفته. وقتي به سراغ او آمدند، از دنيا رفته بود. شبانه غساله آوردند، او را غسل دادند و در همان خرابه مدفون نمودند.
🔹شرح شمع: صفحه 310 - نفس المهموم456 -الدمع الساكه 5/141
#مصیبت_حضرت_رقیه_علیهاالسلام
↶【به ما بپیوندید 】↷
┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄
@Ganje_arsh