💙🍃
🍃🍁
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝نسل سوختــه
#قسمت_پنجاه_وچهار
👈(( دستخط))
◆✍تمام وجودم می لرزید. ساڪی ڪه بیشتر از ۲۰ سال درش بسته مونده بود، رفتم دوباره #وضو گرفتم. وسایل #شهید بود.دو دست پیراهن قدیمی، ڪه بوے خاڪ ڪهنه گرفته بود. اما هنوز سالم مونده بود و روے اون ها یه #قرآن و #مفاتیح جیبی، با یه دفتر!تا اون موقع دستخطی از پدربزرگم ندیده بودم. بازش ڪه ڪردم، تازه فهمیدم چرا مادربزرگ گفت باید به یڪی می دادم ڪه قدرش رو بدونه.
◆✍ڪل دفتر، برنامه عبادے و تهذیبی بود، از ذڪرهاے ساده، تا برنامه #دعا، #عبادت، #نماز_شب و #نماز_غفیله.ریز ریز همه اش رو شرح داده بود، حتی دعاهاے مختلف
◆✍چشم هام برق می زد و محو دفتر بودم، ڪه بی بی صدام ڪرد.
– غیر از اون ساڪ، اینم مال تو
و دستش رو جلو آورد و #تسبیحش رو گذاشت توے دستم این رو از #حج برام آورده بود، #طواف داده و #متبرڪه. می گفت #ڪربلا ڪه آزاد بشه، اونجا هم واست تبرڪش می ڪنم.خم شدم و دست بی بی رو بوسیدم. دلم ریخت، تازه به خودم اومدم و حواسم جمع شد، داره #وصیت می کنه. گریه ام گرفته بود.
◆✍ بی بی جان، این حرف ها چیه؟ دلت میاد حرف از جدایی میزنی؟مرگ حقه پسرم ! خدا رو شڪر ڪه بی خبر سراغم نیومد. امان از روزے ڪه #مرگ بی خبر بیاد و فرصت #توبه و جبران رو از آدم بگیره.دیگه آب و غذا هم نمی تونست بخوره. سرم هم توے دستش نمی موند. می نشستم بالاے سرش و قطره قطره آب رو می ریختم توے دهنش، لب هاش رو تر می ڪردم، اما بازم دهانش خشڪ خشڪ
◆✍ادامه دارد......
➢ @Ganje_aarsh ❤️
🍃🍁
💙🍃
💙🍃
🍃🍁
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝نسل سوختــه
#قسمت_پنجاه_وپنجم
✍#ساعت_به_وقت_ڪربلا
◆✍بی حس و حال تر از همیشه، روے تخت دراز ڪشیده بود. حس و رمق از چشم هاش رفته بود و تشنگی به شدت بهش فشار می آورد. هر چی لب هاش رو تر ڪردم، دیگه فایده نداشت. وجودش گر گرفته بود.گریه ام گرفت، بی اختیار ڪنار تختش گریه می ڪردم. حالش خیلی بد بود، خیلی.شروع ڪردم به #روضه خوندن، هر چی ڪه شنیده بودم و خونده بودم.
◆✍از #ڪربلا و #عطش بچه ها. اشڪ می ریختم و روضه می خوندم.
از #علی_اڪبر_امام_حسین، ڪه لب هاش از عطش سوخته بود.از گریه هاے #علی_اصغر و #مشڪ_پاره #ابالفضل_العباس.معرڪه اے شده بود.ساڪت ڪه شدم، دستش رو ڪشید روے سرم. بی حس و جان، از خشکی لب و گلو، صداش بریده بریده می اومد. – #زیارت_عاشورا بخون شروع ڪردم، چشم هاش می رفت و می اومد. – ” اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللهِ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یَابْنَ رَسُولِ اللهِ، اَلسَّلاٰمُ عَلَیْکَ یَا بْنَ اَمیرِالْمُؤْمِنین… به سلام آخر زیارت رسیده بود.
◆✍– عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللهِ اَبَداً … چشم هاے بی رمق خیس از اشڪش، چرخید سمت در. قدرت حرڪت نداشت، اما حس ڪردم با همه وجود می خواد بلند شه. با دست بهم اشاره ڪرد بایست،
ایستادم دیگه قدرت ڪنترل خودم رو نداشتم، من ضجه زنان گریه می ڪردم و بی بی دونه دونه با سر سلام می داد. دیگه لب هاش تڪان نمی خورد. اما با همون سختی تکان شون می داد و چشمش توے اتاق می چرخید.
◆✍دستم رو گرفتم توے صورت خیس از اشڪم – اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ … وَعَلٰى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ … وَعَلىٰ اَوْلادِ الْحُسَیْنِ … وَعَلى … سلام به آخر نرسیده، به فاصله ڪوتاه یڪ سلام، چشم هاے بی بی هم رفت.دیگه پاهام حس نداشت. خودم رو ڪشیدم ڪنار تخت و بلندش ڪردم. از آداب میت، فقط خوابوندن رو به قبله رو بلد بودم.نفسم می رفت و می اومد و اشڪ امانم نمی داد
ساعت ۳ صبح بود …
◆✍ادامه دارد......
➢ @Ganje_aarsh ❤️
🍃🍁
💙🍃
💙🍃
🍃🍁
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝نسل سوختــه
#قسمت_پنجاه_وهشتم
👈(( بزرگ ترین مصائب))
◆✍حال و روزم خیلی خراب بود. دیگه خودم هم متوجه نمی شدم، راه می رفتم از چشمم اشڪ می اومد. خرما و حلوا تعارف می ڪردم، از چشمم اشڪ می ریخت. از خواب بلند می شدم، بالشتم خیس از اشڪ بود. همه مصیبت خودشون رو فراموش ڪرده بودن و نگران من بودن.ـ این آخر سر ڪور میشه، یه ڪاریش ڪنید آروم بشه.همه نگران من بودن، ولی پدرم تا آخرین لحظه اے ڪه ذهنش یاریش می ڪرد، متلڪ هاے جدیدش رو روے من آزمایش می ڪرد. این روزهاے آخر هم ڪه ڪلا، به جاے مهران، نارنجی صدام می ڪرد.
◆✍البته هر وقت چشم دایی محمد رو دور می دید. نمی دونم چرا ولی جرات نمی ڪرد جلوے دایی محمد سر به سرم بزاره.هر ڪسی به من می رسید به نوبه خودش سعی در آروم ڪردن من داشت. با #دلدارے، با #نصیحت، با…اما هیچ چیز دلم رو آرام نمی ڪرد.
◆✍بعد از چند ساعت تلاش، بالاخره خوابم برد.#خرابه اے بود سوت و ڪور،
#بانوےقد_خمیده اے ڪنار دیوار نشسته داشت #نماز می خوند. نماز ڪه به آخر رسید، آرام و #با_وقار سرش رو بالا آورد.ـ آیا مصیبتی ڪه بر شما وارد شد، بزرگ تر از مصیبتی بود ڪه در #ڪربلا بر ما وارد شد؟
◆✍از خواب پریدم، بدنم یخ ڪرده بود، صورت و پیشانیم از عرق خیس شده بود، نفسم بند اومده بود، هنوز به خودم نیومده بودم ڪه صداے اذان صبح بلند شد.هفتم مادربزرگ بود و سخنران بالاے #منبر.چند ڪلمه اے درباره نماز گفت و گریزے به ڪربلا زد. #حضرت_زینب “سلام الله علیها” با اون مصیبت عظیم، ڪه برادران شون رو جلوے چشم شون #شهید ڪردن، پسران شون رو جلوے چشم شون شهید ڪردن، پسران برادرشون رو جلوے چشم شون شهید ڪردن، اون طور به #خیمه ها حمله ڪردن و اون فاجعه عظیم #عصر_عاشورا رو رقم زدن، حتی یڪ نمازشون به تاخیر نیوفتاد. حتی یڪ شب نماز شب شون فراموش نشد.
◆✍چنین روح عظیمی داشتند این بانو و سرور بزرگوارهنوز تڪ تڪ اون ڪلمات توے گوشمه
اون خواب و اون ڪلمات و صحبت هاے سخنران
باز هم گریه ام گرفت، اما این بار اشڪ هاے من از داغ و دلتنگی بی بی نبود، از شرم بود. شرم از روے خدا، شرم از ام المصائب و سرورم زینب.
من، ۷ شب، نماز شبم ترڪ شده بود. در حالی ڪه هیچ ڪس، عزیز من رو مقابل چشمانم تڪه تڪه نڪرده بود.
.
◆✍از این قسمت زندگی مهران قصه ے ما به عشق عمه جان زینب سلام الله علیها زندگی میکنه … .
✍ادامه دارد......
➢ @Ganje_aarsh ❤️
🍃🍁
💙🍃
💙🍃
🍃🍁
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝نسل سوختــه
#قسمت_۱۶۴((جامانده))
💠✍🏻از وقتی یادم میاد، ڪربلا رفتن آرزوم بود. حج دانش آموزے رو پاے پرواز، پدرم گرفت:– حق ندارے برے. #ڪربلا رو هم هر بار ڪه نیت رفتن ڪردم، یه اتفاقی افتاد و این چندمین سالی بود ڪه چند روز به حرڪت، همه چیز بهم ریخت.حالم خراب بود، به حدےڪه ڪلمه خراب، براش ڪم بود. حس آدمی رو داشتم ڪه دست و پا بسته، لب تشنه، چند قدمی آب، سرش رو می بریدن.این بار ڪه به هم خورد، دیگه روے پا بند نبودم. اشڪ چشمم بند نمی اومد. توے هیئت، اشڪ می ریختم و ظرف می شستم. اشڪ می ریختم و جارو می ڪردم. اشڪ می ریختم و …
💠✍🏻حالم خیلی خراب بود.– آقا جون، ما رو نمی خواے؟ اینقدر بدم ڪه بین این همه جمعیت، نه عاشورات نصیبم میشه،نه … هر چی به عاشورا نزدیڪ تر می شدیم، حالم خراب تر می شد.مهدے زنگ زد.– فردا #عاشورا، ڪربلاییم، زنگ زدم ڪه …دیگه طاقت نیاوردم، تلفن رو قطع ڪردم.– چرا روےجیگر خونم نمڪ می پاشی؟ اگه حاجت دارم؟ من،خودم باید فردا ڪربلا می بودم.در و دیوار داشت خفه ام می ڪرد. بغض و غم دنیا توے دلم بود. از هیئت زدم بیرون، رفتم حرم. تمام مسیر، چشم هام خیس از اشڪ…– آقا جون، این چه قسمتی بود نصیب من شد. به عمرم وسط همه مشڪلات یه بار نگفتم چرا؟ یه بار اعتراض نڪردم. اما اینقدر بدبخت و رو سیام، ڪه دیدن ڪربلا و زیارت رو ازم دریغ می ڪنید؟
💠✍🏻 اینقدر به درد بخور نیستم؟ به ڪی باید شڪایت ڪنم؟ دادم رو پیش ڪی ببرم؟ هر بار تا لب چشمه و تشنه؟ هر دفعه یه هفته به حرڪت، ۱۰ روز به حرڪت، این بار ۲ روز به حرڪت.آقا به خدا اگه شما اینجا نبودے من، الان دق ڪرده بودم. دلم به شما خوشه، تو رو خدا نگید ڪه شما هم به زور تحملم می ڪنید.خیلی سوخته بودم، دیگه اختیار دل و فڪرم دست خودم نبود. می سوختم و گریه می ڪردم. یڪی ڪلا نمی تونه بره، یڪی دم رفتن…اونم نه یه بار، نه دو بار، این بار، پنجمین بار بود.بعد از اذان صبح، دو ساعتی از روشن شدن هوا می گذشت. حرم داشت شلوغ تر از شب گذشته می شد. جمعیت داشتن وارد می شدن که من … ؟!
✍ادامه دارد......
➢ @Ganje_aarsh ❤️
🍃🍁
💙🍃
💙🍃
🍃🍁
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝نسل سوختــه
#قسمت_پنجاه_وچهار
👈(( دستخط))
◆✍تمام وجودم می لرزید. ساڪی ڪه بیشتر از ۲۰ سال درش بسته مونده بود، رفتم دوباره #وضو گرفتم. وسایل #شهید بود.دو دست پیراهن قدیمی، ڪه بوے خاڪ ڪهنه گرفته بود. اما هنوز سالم مونده بود و روے اون ها یه #قرآن و #مفاتیح جیبی، با یه دفتر!تا اون موقع دستخطی از پدربزرگم ندیده بودم. بازش ڪه ڪردم، تازه فهمیدم چرا مادربزرگ گفت باید به یڪی می دادم ڪه قدرش رو بدونه.
◆✍ڪل دفتر، برنامه عبادے و تهذیبی بود، از ذڪرهاے ساده، تا برنامه #دعا، #عبادت، #نماز_شب و #نماز_غفیله.ریز ریز همه اش رو شرح داده بود، حتی دعاهاے مختلف
◆✍چشم هام برق می زد و محو دفتر بودم، ڪه بی بی صدام ڪرد.
– غیر از اون ساڪ، اینم مال تو
و دستش رو جلو آورد و #تسبیحش رو گذاشت توے دستم این رو از #حج برام آورده بود، #طواف داده و #متبرڪه. می گفت #ڪربلا ڪه آزاد بشه، اونجا هم واست تبرڪش می ڪنم.خم شدم و دست بی بی رو بوسیدم. دلم ریخت، تازه به خودم اومدم و حواسم جمع شد، داره #وصیت می کنه. گریه ام گرفته بود.
◆✍ بی بی جان، این حرف ها چیه؟ دلت میاد حرف از جدایی میزنی؟مرگ حقه پسرم ! خدا رو شڪر ڪه بی خبر سراغم نیومد. امان از روزے ڪه #مرگ بی خبر بیاد و فرصت #توبه و جبران رو از آدم بگیره.دیگه آب و غذا هم نمی تونست بخوره. سرم هم توے دستش نمی موند. می نشستم بالاے سرش و قطره قطره آب رو می ریختم توے دهنش، لب هاش رو تر می ڪردم، اما بازم دهانش خشڪ خشڪ
◆✍ادامه دارد......
➢ @Ganje_aarsh ❤️
🍃🍁
💙🍃
💙🍃
🍃🍁
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝نسل سوختــه
#قسمت_پنجاه_وپنجم
✍#ساعت_به_وقت_ڪربلا
◆✍بی حس و حال تر از همیشه، روے تخت دراز ڪشیده بود. حس و رمق از چشم هاش رفته بود و تشنگی به شدت بهش فشار می آورد. هر چی لب هاش رو تر ڪردم، دیگه فایده نداشت. وجودش گر گرفته بود.گریه ام گرفت، بی اختیار ڪنار تختش گریه می ڪردم. حالش خیلی بد بود، خیلی.شروع ڪردم به #روضه خوندن، هر چی ڪه شنیده بودم و خونده بودم.
◆✍از #ڪربلا و #عطش بچه ها. اشڪ می ریختم و روضه می خوندم.
از #علی_اڪبر_امام_حسین، ڪه لب هاش از عطش سوخته بود.از گریه هاے #علی_اصغر و #مشڪ_پاره #ابالفضل_العباس.معرڪه اے شده بود.ساڪت ڪه شدم، دستش رو ڪشید روے سرم. بی حس و جان، از خشکی لب و گلو، صداش بریده بریده می اومد. – #زیارت_عاشورا بخون شروع ڪردم، چشم هاش می رفت و می اومد. – ” اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللهِ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یَابْنَ رَسُولِ اللهِ، اَلسَّلاٰمُ عَلَیْکَ یَا بْنَ اَمیرِالْمُؤْمِنین… به سلام آخر زیارت رسیده بود.
◆✍– عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللهِ اَبَداً … چشم هاے بی رمق خیس از اشڪش، چرخید سمت در. قدرت حرڪت نداشت، اما حس ڪردم با همه وجود می خواد بلند شه. با دست بهم اشاره ڪرد بایست،
ایستادم دیگه قدرت ڪنترل خودم رو نداشتم، من ضجه زنان گریه می ڪردم و بی بی دونه دونه با سر سلام می داد. دیگه لب هاش تڪان نمی خورد. اما با همون سختی تکان شون می داد و چشمش توے اتاق می چرخید.
◆✍دستم رو گرفتم توے صورت خیس از اشڪم – اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ … وَعَلٰى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ … وَعَلىٰ اَوْلادِ الْحُسَیْنِ … وَعَلى … سلام به آخر نرسیده، به فاصله ڪوتاه یڪ سلام، چشم هاے بی بی هم رفت.دیگه پاهام حس نداشت. خودم رو ڪشیدم ڪنار تخت و بلندش ڪردم. از آداب میت، فقط خوابوندن رو به قبله رو بلد بودم.نفسم می رفت و می اومد و اشڪ امانم نمی داد
ساعت ۳ صبح بود …
◆✍ادامه دارد......
➢ @Ganje_aarsh ❤️
🍃🍁
💙🍃
💙🍃
🍃🍁
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝نسل سوختــه
#قسمت_پنجاه_وهشتم
👈(( بزرگ ترین مصائب))
◆✍حال و روزم خیلی خراب بود. دیگه خودم هم متوجه نمی شدم، راه می رفتم از چشمم اشڪ می اومد. خرما و حلوا تعارف می ڪردم، از چشمم اشڪ می ریخت. از خواب بلند می شدم، بالشتم خیس از اشڪ بود. همه مصیبت خودشون رو فراموش ڪرده بودن و نگران من بودن.ـ این آخر سر ڪور میشه، یه ڪاریش ڪنید آروم بشه.همه نگران من بودن، ولی پدرم تا آخرین لحظه اے ڪه ذهنش یاریش می ڪرد، متلڪ هاے جدیدش رو روے من آزمایش می ڪرد. این روزهاے آخر هم ڪه ڪلا، به جاے مهران، نارنجی صدام می ڪرد.
◆✍البته هر وقت چشم دایی محمد رو دور می دید. نمی دونم چرا ولی جرات نمی ڪرد جلوے دایی محمد سر به سرم بزاره.هر ڪسی به من می رسید به نوبه خودش سعی در آروم ڪردن من داشت. با #دلدارے، با #نصیحت، با…اما هیچ چیز دلم رو آرام نمی ڪرد.
◆✍بعد از چند ساعت تلاش، بالاخره خوابم برد.#خرابه اے بود سوت و ڪور،
#بانوےقد_خمیده اے ڪنار دیوار نشسته داشت #نماز می خوند. نماز ڪه به آخر رسید، آرام و #با_وقار سرش رو بالا آورد.ـ آیا مصیبتی ڪه بر شما وارد شد، بزرگ تر از مصیبتی بود ڪه در #ڪربلا بر ما وارد شد؟
◆✍از خواب پریدم، بدنم یخ ڪرده بود، صورت و پیشانیم از عرق خیس شده بود، نفسم بند اومده بود، هنوز به خودم نیومده بودم ڪه صداے اذان صبح بلند شد.هفتم مادربزرگ بود و سخنران بالاے #منبر.چند ڪلمه اے درباره نماز گفت و گریزے به ڪربلا زد. #حضرت_زینب “سلام الله علیها” با اون مصیبت عظیم، ڪه برادران شون رو جلوے چشم شون #شهید ڪردن، پسران شون رو جلوے چشم شون شهید ڪردن، پسران برادرشون رو جلوے چشم شون شهید ڪردن، اون طور به #خیمه ها حمله ڪردن و اون فاجعه عظیم #عصر_عاشورا رو رقم زدن، حتی یڪ نمازشون به تاخیر نیوفتاد. حتی یڪ شب نماز شب شون فراموش نشد.
◆✍چنین روح عظیمی داشتند این بانو و سرور بزرگوارهنوز تڪ تڪ اون ڪلمات توے گوشمه
اون خواب و اون ڪلمات و صحبت هاے سخنران
باز هم گریه ام گرفت، اما این بار اشڪ هاے من از داغ و دلتنگی بی بی نبود، از شرم بود. شرم از روے خدا، شرم از ام المصائب و سرورم زینب.
من، ۷ شب، نماز شبم ترڪ شده بود. در حالی ڪه هیچ ڪس، عزیز من رو مقابل چشمانم تڪه تڪه نڪرده بود.
.
◆✍از این قسمت زندگی مهران قصه ے ما به عشق عمه جان زینب سلام الله علیها زندگی میکنه … .
✍ادامه دارد......
➢ @Ganje_aarsh ❤️
🍃🍁
💙🍃
💙🍃
🍃🍁
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝نسل سوختــه
#قسمت_۱۶۴((جامانده))
💠✍🏻از وقتی یادم میاد، ڪربلا رفتن آرزوم بود. حج دانش آموزے رو پاے پرواز، پدرم گرفت:– حق ندارے برے. #ڪربلا رو هم هر بار ڪه نیت رفتن ڪردم، یه اتفاقی افتاد و این چندمین سالی بود ڪه چند روز به حرڪت، همه چیز بهم ریخت.حالم خراب بود، به حدےڪه ڪلمه خراب، براش ڪم بود. حس آدمی رو داشتم ڪه دست و پا بسته، لب تشنه، چند قدمی آب، سرش رو می بریدن.این بار ڪه به هم خورد، دیگه روے پا بند نبودم. اشڪ چشمم بند نمی اومد. توے هیئت، اشڪ می ریختم و ظرف می شستم. اشڪ می ریختم و جارو می ڪردم. اشڪ می ریختم و …
💠✍🏻حالم خیلی خراب بود.– آقا جون، ما رو نمی خواے؟ اینقدر بدم ڪه بین این همه جمعیت، نه عاشورات نصیبم میشه،نه … هر چی به عاشورا نزدیڪ تر می شدیم، حالم خراب تر می شد.مهدے زنگ زد.– فردا #عاشورا، ڪربلاییم، زنگ زدم ڪه …دیگه طاقت نیاوردم، تلفن رو قطع ڪردم.– چرا روےجیگر خونم نمڪ می پاشی؟ اگه حاجت دارم؟ من،خودم باید فردا ڪربلا می بودم.در و دیوار داشت خفه ام می ڪرد. بغض و غم دنیا توے دلم بود. از هیئت زدم بیرون، رفتم حرم. تمام مسیر، چشم هام خیس از اشڪ…– آقا جون، این چه قسمتی بود نصیب من شد. به عمرم وسط همه مشڪلات یه بار نگفتم چرا؟ یه بار اعتراض نڪردم. اما اینقدر بدبخت و رو سیام، ڪه دیدن ڪربلا و زیارت رو ازم دریغ می ڪنید؟
💠✍🏻 اینقدر به درد بخور نیستم؟ به ڪی باید شڪایت ڪنم؟ دادم رو پیش ڪی ببرم؟ هر بار تا لب چشمه و تشنه؟ هر دفعه یه هفته به حرڪت، ۱۰ روز به حرڪت، این بار ۲ روز به حرڪت.آقا به خدا اگه شما اینجا نبودے من، الان دق ڪرده بودم. دلم به شما خوشه، تو رو خدا نگید ڪه شما هم به زور تحملم می ڪنید.خیلی سوخته بودم، دیگه اختیار دل و فڪرم دست خودم نبود. می سوختم و گریه می ڪردم. یڪی ڪلا نمی تونه بره، یڪی دم رفتن…اونم نه یه بار، نه دو بار، این بار، پنجمین بار بود.بعد از اذان صبح، دو ساعتی از روشن شدن هوا می گذشت. حرم داشت شلوغ تر از شب گذشته می شد. جمعیت داشتن وارد می شدن که من … ؟!
✍ادامه دارد......
➢ @Ganje_aarsh ❤️
🍃🍁
💙🍃