eitaa logo
🙏دعاهای مشکل گشا 🙏
89.5هزار دنبال‌کننده
17.5هزار عکس
4هزار ویدیو
25 فایل
‍ ❣دوست واقعى فقط خداست "خدا" تنها دوستيه ❣ ڪه هيچوقت پشتت رو خالى نمیڪنه و ❣ تنها دوستيه ڪه هميشه محبتش یڪ ❣طرفه است با خدا دوستى ڪن ❣ڪه محتاج خلق نشی تبلیغاتــــ ما🤍👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1016528955C6f8ce47ae9
مشاهده در ایتا
دانلود
💙🍃 🍃🍁 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝نسل سوختــه ((دسته گل)) 💠✍🏻از نیم ساعت قبل فرودگاه بودم. پرواز هم با تاخیر به زمین نشست. روےصندلی بند نبودم، دلم برای اون صداےشاد و چهره خندانش تنگ شده بود، انرژے و شیطنت ها ےڪودڪانه اش. هر چند، خیلی گذشته بود و حتما ڪلی بزرگ تر شده بود.توی سالن بالا و پایین می رفتم، با یه دسته گل و تسبیح به دست، براے اولین بار، تازه اونجا بود ڪه فهمیدم چقدر سخته منتظر ڪسی باشی، ڪه این همه وقت حتی براے شنیدن صداش هم دلتنگ بودے. 💠✍🏻پرواز نشست و مسافرها با ساڪ می اومدن. از دور، چشمم بین شون می دوید تا به الهام افتاد. همراه مادر، داشت می اومد. قد ڪشیده بود، نه چندان اما به نظرم بزرگ تر از اون دختر بچه ریزه میزه ے سیزده، چهارده ساله قبل می اومد. شاید تا نزدیڪ قفسه سینه من می رسید.مادر، من رو دید و پهناے صورتم لبخند بود. لبخندے ڪه در مواجهه با چشم هاے سرد الهام، یخ ڪرد.آروم به من و هاے توے دستم نگاه ڪرد، الهامی ڪه عاشق گل بود. 💠✍🏻براے استقبال، ڪلی نقشه ڪشیده بودم، ڪلی طرح و برنامه براے ورود دوباره ڪوچیڪم، اما اون لحظه نمی دونستم دست بدم؟ روبوسی ڪنم؟ بغلش ڪنم؟ یا فقط در همون حد سلام اول و پاسخ سردش ڪفایت می ڪرد؟ڪمی خم شدم و گل رو گرفتم سمتش:– الهام خانم داداش، خوش اومدے.چند لحظه بهم نگاه ڪرد، خیلی عادےدستش رو جلو آورد و دسته گل رو از دستم گرفت. 💠✍🏻سرم رو بالا آوردم و نگاه غرق تعجب و سوالم به مادر دوخته شد.حالا ڪه اون اشتیاق و هیجان دیدار الهام، سرد شده بود، تازه متوجه چهره آشفته و به ظاهر آرام مادرم شدم. نگاه عمیقی بهم ڪرد و با حرڪت سر بهم فهموند:– دیگه جلوتر از این نرو، تا همین حد ڪافیه. ✍ادامه دارد......   ➢ @Ganje_aarsh ❤️ 🍃🍁 💙🍃
💙🍃 🍃🍁 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝نسل سوختــه ((دسته گل)) 💠✍🏻از نیم ساعت قبل فرودگاه بودم. پرواز هم با تاخیر به زمین نشست. روےصندلی بند نبودم، دلم برای اون صداےشاد و چهره خندانش تنگ شده بود، انرژے و شیطنت ها ےڪودڪانه اش. هر چند، خیلی گذشته بود و حتما ڪلی بزرگ تر شده بود.توی سالن بالا و پایین می رفتم، با یه دسته گل و تسبیح به دست، براے اولین بار، تازه اونجا بود ڪه فهمیدم چقدر سخته منتظر ڪسی باشی، ڪه این همه وقت حتی براے شنیدن صداش هم دلتنگ بودے. 💠✍🏻پرواز نشست و مسافرها با ساڪ می اومدن. از دور، چشمم بین شون می دوید تا به الهام افتاد. همراه مادر، داشت می اومد. قد ڪشیده بود، نه چندان اما به نظرم بزرگ تر از اون دختر بچه ریزه میزه ے سیزده، چهارده ساله قبل می اومد. شاید تا نزدیڪ قفسه سینه من می رسید.مادر، من رو دید و پهناے صورتم لبخند بود. لبخندے ڪه در مواجهه با چشم هاے سرد الهام، یخ ڪرد.آروم به من و هاے توے دستم نگاه ڪرد، الهامی ڪه عاشق گل بود. 💠✍🏻براے استقبال، ڪلی نقشه ڪشیده بودم، ڪلی طرح و برنامه براے ورود دوباره ڪوچیڪم، اما اون لحظه نمی دونستم دست بدم؟ روبوسی ڪنم؟ بغلش ڪنم؟ یا فقط در همون حد سلام اول و پاسخ سردش ڪفایت می ڪرد؟ڪمی خم شدم و گل رو گرفتم سمتش:– الهام خانم داداش، خوش اومدے.چند لحظه بهم نگاه ڪرد، خیلی عادےدستش رو جلو آورد و دسته گل رو از دستم گرفت. 💠✍🏻سرم رو بالا آوردم و نگاه غرق تعجب و سوالم به مادر دوخته شد.حالا ڪه اون اشتیاق و هیجان دیدار الهام، سرد شده بود، تازه متوجه چهره آشفته و به ظاهر آرام مادرم شدم. نگاه عمیقی بهم ڪرد و با حرڪت سر بهم فهموند:– دیگه جلوتر از این نرو، تا همین حد ڪافیه. ✍ادامه دارد......   ➢ @Ganje_aarsh ❤️ 🍃🍁 💙🍃