تسلط خیلی خوبی به زبان #عربی داشت. همینطور با بچههای پاکستانی که این اواخر فرمانده آنها شده بود به خوبی ارتباط برقرار میکرد. حاج ق. اس. م ارادت زیادی به او داشت، چند روز بعد از شهادتش در رونمایی از کتاب «وقتی مهتاب گم شد» نوشته بود که یکی از بهترین نیروهایم را در #سوریه از دست دادم. دوستانش به او حاج ق. اس. م کوچک میگفتند. حیدر مدتی فرماندهی عملیات #حیدریون را برعهده داشت. حدود یک سال فرمانده #زینبیون بود. آرزویش #شهادت در سوریه و گمنامی بود
«در آزادسازی شمال حما که مرکز فرماندهی تحریرالشام بود برای بازدید از منطقه رفته بود که در کمین جبهه النصره قرار گرفت و به شهادت رسید. خیلی دوست داشت در آزادسازی ادلب باشد و همیشه میگفت کی میشود که #ادلب را بگیریم و من طراح عملیات باشم. فرماندهی بود که پشت میز نمینشست. یکی از شرایطش برای قبول فرماندهی این بود که کسی کاری به کارش نداشته باشد و بتواند به خط برود. یک فرمانده به نام #مراد_عباسی و شهید « #کربلا » که به تازگی تفحص شده است در کنار #حاج_حیدر به شهادت رسیدند. او وقتی میبیند حاج حیدر زخمی شده با صدای بلند داد میزند فرمانده #تیر خورده، یک نفری بر میگردد تا پیکر حاجی را به عقب بکشاند که خودش هم شهید میشود. یکی از آرزوهایش این بود که در سوریه به شهادت برسد و آرزوی دیگرش این بود که پیکرش بازنگردد، ماهم قطع امید کرده بودیم اما پدر و مادر منتظر بودند.
ادامه در پست بعدی
--------------------------------------------------
🇮🇷ڪلیڪ ڪنی شهـید میشی👇😅
@ghahremane_man3
لینک گروه شهدایی ما
https://eitaa.com/joinchat/2941255791Gc20d436cc3
یکی از همرزمانش میگوید یک شب در منطقه مشغول پست دادن بودم و سرمای هوا به حدی بود که به خودم میلرزیدم، در همین حال حمید آمد و پلیورش را از تن در آورد و به من داد، در حالیکه هوا به قدری سرد بود که خودش به آن لباس نیاز داشت، فردای آن روز پولیور را برای حمید بردم، اما او پس نگرفت و گفت: این هدیه من به تو است، ممکن است شبهای دیگر هم هنگام پست دادن به آن نیاز داشته باشی.
وصیتنامهای که مادر را آرام کرد
این شهید عزیز ۱۱ #تیر ماه ۱۳۶۶ در جریان #عملیات_نصر۴ بر اثر اصابت گلوله مستقیم دشمن در منطقه #ماؤؤت #عراق به شهادت رسید.
مادرش میگوید: از آن جایی که هنگام رفتن فرزندانم به جبهه بسیار بیتابی میکردم و چند بار هم حالم بد شده بود، هنگام شهادت حمید بسیاری از اقوام در منزل ما حضور پیدا کردند تا خبر شهادت را به من بدهند. آنها حتی پزشک هم برای من از قبل دعوت کرده بودند و با وجود این که پیش از گفتن خبر شهادت حمید به من یک آرام بخش تزریق کردند، اما با شنیدن این خبر بیهوش شدم. هنگامی که چشمهایم را باز کردم یکی از دوستان حمید به من گفت: این وصیت نامه را فرزندت به من داد و گفت: اگر شهید شدم فوراً این #وصیتنامه را به مادرم برسانید و بگویید اختصاصی خودت است و خودت تنها آن را بخوان. هنگامی که وصیتنامه حمید را خواندم مانند آبی که روی #آتش بریزند، #آرام شدم و بیتابیهایم تمام شد.
#شهید_حمیدرضا_نظام
#حمیدرضا_نظام
#شهید_حامد_نظام
ادامه مطلب در پست بعدی..
شما از طرف شهدا دعوت شدید
فقط کافیه بزنی رو اسم کانال👇👇
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
🏵️🏵️🏵️ قهرمان من 🏵️🏵️🏵️
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
#شهید_علمداری متولد ۲ #تیر سال ۱۳۴۵ در روستای #مورجان از توابع بخش #میمند شهرستان #فیروزآباد #استان_فارس بود و در هنگام #شهادت ۳ فرزند داشت. پیکر مطهر شهید علمداری پس از شهادت در #خانه_خمیس منطقه #سیاخ_دارنگون #شیراز به خاک سپرده شد.
او پس از اخذ مدرک لیسانس، به #سپاه پیوست و بـه عنـوان خلبـان بـالگرد در #هوانیروز سپاه به خدمت مشغول شد.
با ورود فناوری نوپای #پهپاد به #هوافضا ،کار شهید و همکارانش در #عراق ، کنترل هواپیماهای بـدون سرنشین در جوار ملکوتی حرم امام حسن عسکری (ع) بود.
همسر شهید علمداری در خصوص آخرین مکالمه خود با همسر شهیدش میگوید: شـب آخـر، ابتـدا بـا همکارانش به زیارت میروند و سپس حدود ساعت یازده شب به من زنگ میزند. صدایش را که شنیدم، به گریه افتـادم. دست خـودم نبـود. داشت دلداریام میداد که صدای خمپارهای شنیدم. از او پرسیدم: «این صدای چی بود؟» گفت: «چیزی نیست… باور کن جایمان امنِ امن است». همان شب وقتی که صحبتش با من تمام شد، خمپاره دیگری میزنند و او به شدت مجروح و به بیمارستان منتقل میشود. سرانجام در ساعت ۲ بامداد روح بی قرار او در جوار امام عزیزش، آرام میگیرد و به لقاءاالله میپیوندد.
شما از طرف شهدا دعوت شدید
فقط کافیه بزنی رو اسم کانال👇👇
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
🏵️🏵️🏵️ قهرمان من 🏵️🏵️🏵️
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐