412282_231.mp3
15.9M
#قصه_کودکانه
اسم قصه: قصه صوتی هلی هیولا🍬
گروه سنی: ۱ تا ۷ سال
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
شعر قایق مورچه
یه برگ درخت
افتاده تو جو
سوارش شده
مورچه کوچولو
مورچه کوچولو
دریانورده
قایقش چیه ؟
یه برگ زرده …
جوی آب براش
یه اقیانوسه
ماسه ها نهنگ
ماهیا، کوسه
اسدالله شعبانی
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
💐 به نام خدای قصه های قشنگ 💐
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود 😊
پسر کوچولو دلش می خواست یک جعبه مداد رنگی داشته باشد.
مداد سبز، آبی، بنفش، نارنجی… اما فقط یک مداد داشت. آن هم سیاه بود.✏️
پسر کوچولو با مداد سیاهش نقاشی می کشید. دریای سیاه، کوه سیاه، جنگل سیاه و دشت سیاه.😔
مداد سیاه، پسر کوچولو را دوست داشت. توی دلش می گفت: کاش می توانستم آسمان نقاشی اش را آبی کنم. جنگل را سبز و دشت را طلایی… اما نمی توانست. او فقط یک مداد سیاه بود.
پسر کوچولو از صبح تا شب نقاشی می کشید. مداد سیاه کوچک و کوچک تر می شد. سرانجام، خیلی کوچک شد؛ آن قدر که پسر کوچولو نتوانست آن را بین انگشت هایش بگیرد.✏️
پسر کوچولو بغض کرد. مداد را برد و توی باغچه گذاشت. مداد توی دلش گفت: چه قدر مهربان است! حتی دلش نیامد مرا دور بیاندازد و گریه اش گرفت.
همان موقع باران بارید.🌧
بعد، رنگین کمان شد.🌈
رنگین کمان بالای حیاط کمانه زد. توی باغچه مداد سیاه کوچک را دید که گریه می کرد.
رنگین کمان پرسید: چرا گریه می کنی؟🥺
مداد سیاه گفت: توی این خانه پسر کوچولویی زندگی می کند. پسر کوچولویی که نقاشی را خیلی دوست دارد. دلم می خواست بهترین رنگ ها را به نقاشی هایش بدهم، اما نتوانستم. همیشه همه چیز را سیاه نقاشی کردم.
رنگین کمان گفت: غصه نخور… تو یک مداد سیاه دوست داشتنی هستی و لبخند زد.😌
هوا پر از رنگ شد. رنگین کمان از هر رنگ، ذره ای به مداد بخشید. بعد آرام آرام از آن جا رفت.🌈
مداد مثل یک درخت توی باغچه سبز شد. قد کشید. شاخه داد. هر شاخه اش یک مداد کوچک بود. مداد سبز، سرخ، بنفش، آبی…
وقتی پسر کوچولو به حیاط آمد، مداد سیاه کوچکش سبز شده بود. هفت شاخه رنگی هم داشت. هفت تا مداد رنگی قشنگ.😍
پسر کوچولو کنار باغچه نشست. با تعجب به درخت مداد نگاه کرد. درخت مداد به سمت او خم شد. خودش را تکان داد. مدادهای رنگی مثل میوه پایین افتادند.
پسر کوچولو با شادی مداد رنگی ها را از توی باغچه جمع کرد.
مداد سیاه گفت: حالا می توانی آسمان را آبی بکشی… جنگل را سبز و دشت را طلایی!
آن وقت پسر کوچولو، اولین نقاشی رنگی اش را کشید. یک درخت سیاه که هفت شاخه رنگی داشت.😊
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬گوزن نادان
#انیمیشن
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
Ghese_Agha Komode - @Koodakvabazi.mp3
3.28M
قصه آقا کمده 😉
#قصه #صوتی
#آقا_کمده
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
#شعر_کودکانه
✨آیا خدا می خوابه؟✨
خدا خدای بارون
خدا خدای آبه
خدا نیاز نداره
که مثل ما بخوابه
خدا خدای رود و
خدای جویباره
خسته نمی شه اصلا
که بگیره بخوابه
اگر خدا می خوابید
غنچه ها پرپر می شد
نور قشنگ خورشید
کمتر و کمتر می شد
اگر خدا می خوابید
از آسمون زیبا
ستاره ها می ریختن
روی زمین، تو دریا !
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
#قصه_روز
💐 به نام خدای قصه های قشنگ 💐
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود 😊
🐵یک بچه میمون کوچولو رفت کنار چشمه تا مسواک بزنه، بعد از اینکه مسواک زد، فراموش کرد مسواکش رو برداره، وقتی به خونه رسید مامانش از او پرسید کجا بودی؟ گفت رفته بودم مسواک بزنم و یک دفعه یادش افتاد که مسواکش رو نیاورده، رفت کنار چشمه دید که مسواکش نیست.🪥🙉
کنار چشمه یک قورباغه رو دید و ازش پرسید، تو مسواک منو ندیدی؟🐸
قورباغه سرش را تکان داد و گفت: نه که ندیدم، آخه مسواک تو به چه درد من می خوره.
بچه میمون رفت و مارِ فیس فیسو را دید، گفت: تو مسواک منو ندیدی؟🪱
مارِ فیس فیسو گفت: بله دیدم. تو دست موش موشی خانوم 🐭 بود اما نمی دونم مسواک تو، توی دست اون چیکار می کرد.
بچه میمون گفت: منم نمی دونم!🙈
بعد هم راهش را کشید و رفت تا موش موشی خانوم را پیدا کنه.
رفت و رفت تا به موش موشی خانوم رسید داد زد: موش موشی خانوم، مسواکم رو بده، من کنار چشمه جا گذاشته بودمش.🐀
موش موشی خانوم گفت: نه خیر، این مسواک تو نیست این جاروی منه. خودم اونو پیدا کردم. حالا برو کنار می خوام جلوی در خونم رو آب و جارو کنم.🙉
بچه میمون گفت: نه، این مسواک منه.
موش موشی خانوم گفت: اگر مال توئه، پس توی دست من چیکار میکنه؟
بچه میمون گفت: امروز که رفتم لب چشمه تا دندونام رو مسواک بزنم اونو جا گذاشتم.
موش موشی خانوم گفت: اِهکی.. من با هزار زحمت این جارو رو با دوستام تا این جا آوردم.
حالا بدمش به تو؟ معلومه که نمی دم. زود برو کنار.🐭
بچه میمون گریه اش گرفت. بلند بلند شروع کرد به گریه کردن. موش موشی خانوم دلش سوخت. فکر کرد و گفت: اگه مسواکت رو بدم، تو به من یه جارو میدی؟
بچه میمون رفت و یک کم از موهاش را چید و دورش رو با یک شاخه ی نازک پیچید و گفت: «بیا اینم جاروی تو.»
موش موشی خانوم خوشحال و خندون شد و مسواک بچه میمون را پس داد.
بچه میمون بلند بلند خندید و رفت و دیگر هیچ وقت مسواکش را کنار چشمه جا نگذاشت.😊
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
ابراهیم پدرش را در کودکی از دست داد و سرپرستی اش را آذر، عمویش به عهده گرفت. آذر بت تراش بود، اما ابراهیم از بت ها دوری می کرد.
در شهر بابل پادشاهی بنام نمرود حکومت می کرد، او معبد بزرگ و بسار مجللی درست کرده بود که محل عبادت مردم بابل بود. مردم شهر مجسمه هایی از سنگ و چوب درست می کردند و در این معبد بزرگ می گذاشتند و هر روز برای عبادت و پرستش در مقابل این مجسمه ها زانو می زدند و سجده می کردند.
اما تنها ابراهیم بود که هیچگاه برای پرستش این بت ها پای در آن معبد نمی گذاشت او که جوانی ۱۳ ساله بود به خداوند بزرگ و یگانه ایمان داشت و فقط خدا را عبادت و ستایش می کرد تا اینکه خداوند او را به مقام پیامبری برگزید و به او فرمان داد تا مردم را به پرستش خدای یگانه دعوت کند.
هر گاه ابراهیم از کنار معبد می گذشت و مردم را در حال سجده به این مجسمه ها می دید از آنها می پرسید: آیا این مجسمه ها می توانند جواب شما را بدهند و با شما حرف بزنند و به شما خیر و یا نفعی برساند؟
و ادامه می داد: چرا چیزی را که نمی تواند با شما حرف بزند و حرف تان را بشنود می پرستید؟ آنها ساکت می شدند و در فکر فرو می رفتند و می گفتند: چون پدران ما این ها را می پرستند ما نیز از آنها پیروی
می کنیم. ابراهیم می گفت: پدرانتان نیز اشتباه می کردند و در گمراهی بوده اند.
روزها به این صورت می گذشت و باز هم ابراهیم مردم را راهنمایی می کرد اما مردم به حرفهای او اهمیت نمی دادند. شاید حرفهای او را نمی فهمیدند و یا اصلا باور نمی کردند. بنابراین ابراهیم تصمیم گرفت نقشه ای بکشد تا مردم متوجه اشتباهشان شوند و حرفهای او را باور کنند ...
(ادامه داستان رو بصورت صوتی گوش کنید )
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
D1736956T13917139(Web)-mc.mp3
13.58M
داستان شنیدنی حضرت ابراهیم (ع)
#قصه #صوتی
#داستان_حضرت_ابراهیم (ع)
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
#شعر اشکال هندسی 🔵 ◻️🔺
آی بچه های مهربان
سلام به روی ماهتان
منی که رنگا رنگم
این همه هم قشنگم
آدمکم آدمک
عروسکم عروسک
بچهها کاردستیام
شگفتی هستی ام
معلم هندسه
آورد منو مدرسه
نگاه کنید با دقت
با مهر و با محبت
ترکیب نازی دارم
شکل ریاضی دارم
خوب و قشنگ و شکیل
مربع و مستطیل
یک عالمه خاطره
مثلث و دایره
شکلهای خوب و زيبا
کوشید ؟ کجایید شما ؟
من که سه گوشم اینجا
مثلثم بچه ها
چار تا دیوار چار دلیل
به من میگن مستطیل
بی گوشه و بی دیوار
دایره ام من انگار
شکل های نازو دیدیم
حرفاشونو شنیدیم
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
#شعر #روز_معلم
تو دفتر نقاشی
عکس یه گل کشیدم🌹
گلی از اون قشنگ تر
دور و برم ندیدم
روی گل قشنگم
اسم تو را گذاشتم
اسمی از اون قشنگ تر
واسش سراغ نداشتم
اسم تو را معلم
تو را که مهربانی
در باغ علم و ایمان
همیشه باغبانی💐
پیشاپیش روز معلم رو به همه معلمین عزیز و مهربون تبریک میگم ♥️
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
#داستان_پیامبران
#داستان_متنی
اولین پیامبر اولوالعزم و از جمله ی پیامبرانی که با عمری طولانی در راه گسترش خدا پرستی و نجات مردم از نادانی رنج فراوانی کشید نوح پیامبر (عليه السلام) بود .
در زمان این پیامبر بزرگوار ، بت پرستی و گرایش مردم به خدایان دروغین ، گسترش یافته بود .
حضرت نوح (عليه السلام) مدّتی از عمر خویش را از مردم کناره گرفت تا اینکه به فرمان پروردگار ، مأمور هدایت مردم شد .
همزمان با شروع نصیحت های نوح پیامبر (عليه السلام) ، بزرگان شهر که هفتاد نفر بودند ، به مخالفت با آن حضرت پرداختند و به دنبال آنان مردم نادان هم به بهانه ی اینکه « تو دروغ میگوئی ، چون انسانی مثل ما هستی » او را مسخره کردند .
نصیحت های نوح (عليه السلام) به گوش آن مردم لجباز نرفت و به غیر از تعداد کمی ، بقیـّه به او ایمان نیاوردند . پیامبر خدا نیز پس از آزار و اذیّت فراوانی که از مردم دید ، به آنها نفرین کرد . زمانی که خدا به حضرت نوح (عليه السلام) خبر داد که به جُز آن چند نفر ، دیگر کسی به تو ایمان نمی آورد ، دستور دیگری از جانب پروردگار رسید و آن ساخــتن یک کشتی بزرگ و بی سابقه بود .
اگر چه هنگام ساختن کشتی هم تمسخر مردم ادامه یافت ، ولی نوح (عليه السلام) پس از مدّتی کشتی را آماده کرد و از هر حیوانی یک جفت سوار بر کشتی کرد و کسانی که به او ایمان آورده بودند را با خود برداشت .
به فرمان الهی آب از زمین شروع به جوشش کرد و باران سیل آسا فرو بارید و سیل عظیمی به راه افتاد و همه ی مخالفان دین خدا در آب غرق شدند یکی از بت پرستان ، پسر نوح (عليه السلام) بود که دوستان گمراه او را فریب دادند و نصیحت پدر در او اثری نکرد و گرفتار عذاب الهی شد .
پس از طوفان نوح و نابود شدن همه ی کافران ، آب فروکش کرد و کشتی به سلامت به زمین نشست و مؤمنان زندگی جدیدی را آغاز کردند .
حضرت نوح (عليه السلام) پس از عمری طولانی ( که تا بیش از 2000 سال نیز نقل شده است ) به دیدار خُداوند رفت . قبر نوح در نجف و کنار مرقد مُطهّر امیرالمؤمنین (عليه السلام) قرار دارد .
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6