eitaa logo
دانلود
D1737409T14297606(Web)-mc.mp3
4.22M
روزی روزگاری خاله سوسکه ای بود که هر روز خانه اش را آب و جارو می کرد. 🏅یک روز سکه ای پیدا کرد و برای خرید یک سِری وسیله به بازارچه رفت. سر راه باغبانی او را دید و از خاله سوسکه پرسید که کجا می رود.... قصه «خاله سوسکه» از داستان های قدیمی ایرانی است. با صدای بانو نشیبا 🌸 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🔸️شعر امام رضای مهربون علیه السلام 🌸اینجا که شهرِ مشهده 🌱چه باصفایه هی 🌸شهرِ امامِ هشتم و 🌱امام رضایه هی 🍃🌼 🌸هر روز میان از همه جا 🌱زائرا اینجا هی 🌸بزرگ و کوچک همگی 🌱عاشق و شیدا هی 🌼🍃 🌸رازِ دلاشونو میگن 🌱با آه و ناله هی 🌸یاد میکنن مامان بابا 🌱دایی و خاله هی 🍃🌼 🌸به یادِ دوستا هستن و 🌱عمو و عمه هی 🌸قرآن قرائت میکنن 🌱یاسین و عَمًَ هی 🌼🍃 🌸پاک‌میشن و سبک‌میشن 🌱به زیرِ گنبد هی 🌸باز میخوان از خدا بیان 🌱دوباره مشهد هی 🍃🌼 🌸دربِ حرمِ آقامون 🌱بسته نمیشه هی 🌸هزار تا هم دعا کنیم 🌱خسته نمیشه هی 🌼🍃 🌸ظهورِ صاحب الزمان 🌱چقد شیرینه هی 🌸دعای کلِ مردمِ 🌱دنیا همینه هی 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
بعد از خواب خوش من به آن امام🌸 از صمیم قلب❤️ می دهم سلام صاحب الزمان(عج)✨ یادمان کند با دعای خود شادمان کند🌷 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
14.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 کارتون کرم شب تاب داستانی از کلیله و دمنه 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
این شعر تقدیم کودکان انشالله براتِ زیارت آقا روزی ما قرارگیرد آمین🧡🙏 رویای امام هشتم شب شدوباز خوابیدم اما خواب خوشی به رنگِ مهتاب دیدم🌙 کبوترِ قشنگی🕊 بادوتابالِ زیبا تو آسمونِ خوابم اومد بود بی هوا سوارشدم رو پشتِش رفتیم تو آسمونا اینقده پرکشیدیم تا رسیدیم به اَبرا☁️☁️ چرخیدیم و چرخیدیم بعد منو بُرد به لونهَ ش گلدسته بود و گنبد امام رضا صابخونهَ ش🌷 کبوترِ حرم بود🕊 کبوترِ سفیدم منم به عشقِ آقا رفتمو پرکشیدم نمیدونم که چیشد ازخواب یهو پریدم تو اینهمه قشنگی صحنِ آقارو دیدم💚 سلام دادم به آقا امامِ مهربونی همیشه دعوتم کن منم بیام مهمونی من اومدم پابوسِت امام رضا ی سلطان میخوام بشم خادِمت همیشه تو خراسان💕 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🌷 به نام خدای قصه های قشنگ 🌷 خورشید خانم تازه از خواب بیدار شده بود. موهای طلایی رنگ و پرنورش را شانه زد و به زمین نگاه کرد.🌞 بچه ها دستهایشان رابه هم گره کرده بودند و میچرخیدند.👧🧒👦👧🧒👦 گلها و درختان سرسبز، شبنم روی برگهایشان را نوازش میکردند. پروانه ها خنده کنان دور گلها پرواز میکردند و بالاخره همه و همه شاد و خوشحال بودند. خورشید خانم با نوک انگشتش پشت گنجشک کوچکی را قلقلک داد. اما گنجشک عرق پیشانی اش را خشک کرد و گفت: وای ...چقدر امروز هوا گرم شده، فکرکنم بهتره بروم جایی که خورشید به هم نتابد. بعد هم پرواز کرد و در سایه درختی نشست.🐤 خورشید خانم خیلی دلش گرفت. او دلش میخواست مثل همه موجودات، شاد و دوست داشتنی باشد وهمه او را دوست داشته باشند. خورشید خانم با دلخوری انگشتش را روی سر قورباغه ای که کنار برکه نشسته بود کشید و گفت: سلام دوست من. قورباغه جستی در برکه زد و بعد از چند دقیقه سرش را بالا آورد و گفت: آخی ...چقدر خنک شدم. خیلی گرمم شده بود.🐸 اشک در چشمهای خورشید خانم پیچید. با خودش گفت: مثل اینکه هیچ کس من را دوست ندارد. باهر کسی که میخواهم بازی کنم خودش را از من دور میکند. کسی از بودن من خوشحال نیست. آن شب خورشید خانم گریه کنان پشت کوهها رفت و تصیم گرفت دیگر هیچ وقت از خانه اش بیرون نیاید.🌑 آن شب حیوانها هر چقدر خوابیدند، صبح نشد. با اینکه ساعتها بود که از خوابشان میگذشت اما هنوز هم شب بود وهوا روشن نمیشد. حیوانها در تاریکی شب دنبال غذا رفتند اما چیزی برای شکار پیدا نکردند. بچه ها دیگر نتوانستند در دل شب دور هم جمع شوند و بازی کنند. گلهای رنگارنگ و قشنگ که هر روز با سپیده صبح گلبرگهایشان را باز میکردند دیگر نتوانستند گلبرگها یشان را باز کنند. خانم گنجشکه نمیتوانست در آن تاریکی غذایی برای بچه هایش پیدا کند و جوجه هایش گرسنه مانده بودند. بالاخره بعد از چند روز عقاب بزرگ روی شاخه درخت بلوط نشست و گفت: همه گوش کنید. به نظر من خورشید خانم با همه ما قهر کرده او تصمیم گرفته دیگر از خانه اش بیرون نیاد.🦅 همه با تعجب به عقاب نگاه کردند و گفتند: خواهش میکنیم پیش خورشید خانم برو و ازش بخواه که یک بار دیگر برگرده. اگر او از خانه اش بیرون نیاید همه ما میمیریم. عقاب به طرف کوههای بلند و دوردست پرواز کرد. چند روز در راه بود تا اینکه به پشت کوهها که خانه خورشید خانم بود، رسید. خورشید خانم را دید که غمگین و ناراحت نشسته بود. عقاب فریاد زد: آهای ...خورشید خانم! نمیخواهی از خانه ات بیرون بیایی؟ خورشید خانم با صدای غمگینی گفت: نه ...وقتی هیچ کس از بودن من خوشحال نمیشود برای چی برگردم. عقاب روی قله کوه نشست و گفت: وقتی تو نباشی هیچ کسی نمیتواند زندگی کند. همه از گرسنگی و تاریکی میمیرند. برگرد پیش ما تا یک بار دیگر شادی و زندگی شیرین را برای همه بیاوری.🦅 خورشید خانم گفت: یعنی الان که من نیستم شما دیگر شاد نیستید؟ شما از نبودن من ناراحتید؟ عقاب بالهایش را به هم زد و گفت: خب معلومه که همه ناراحتند. ما برای برگشتن تو لحظه شماری میکنیم. خورشید خانم لبخندی زد و آهسته از پشت کوه سرک کشید.🌞 آقا عقاب راست میگفت، چقدر دنیا عوض شده بود. هیچ کس و هیچ چیز سرجای خودش نبود. حالا دیگر خورشید خانم مطمئن بود که همه دوستش دارند و به او حتیاج دارند. آرام آرام از پشت کوه بیرون آمد و خودش را به وسط آسمان رساند. همه جا روشن و نورانی شد. حیوانها از خوشحالی شروع به جست وخیز کردند، گلها باز شدند. درختها شاخه هایشان را بالا گرفتند. بچه ها با صدای بلند فریاد کشیدند: خورشید خانم دوستت داریم.😌 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
5.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ شاد حیوانات🦁🐻🦊🐰🐹🐼 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🦋فلوت زن و پروانه ها روزی روزگاری در یک سرزمین خیلی دور، یک روستا در لبه‌ی یک جنگل قرار داشت به نام هملین. هملین یک روستای عادی بود! اونجا مادرها و پدرها زندگی میکردن! مادربزرگ‌ها و پدربزرگ‌ها! بچه‌ها! و حتی حیوانات اهلی! ولی این روستا فقط یک چیز نداشت و آن هم پروانه بود! تا روزی رسید که بالاخره هملین پروانه هم داشت! دسته‌های بزرگی از پروانه‌ها از کوه‌ها پایین اومدن و توی خیابون‌ها پرواز کردن. پروانه‌ها اونقدر زیاد بودن که خورشید پشت بال‌های اونا پنهان شده بود. یک فرش از پروانه‌ها،کل خیابون‌ها، سقف‌ها و شیروونی‌ها رو پوشوند! بچه‌های توی روستا عاشق پروانه‌ها شده بودن!اونا توی خیابون‎‌هاوپارک‌ها دنبال پروانه‌هامیکردن وسعی میکردن که اونارو بگیرن!اما پروانه‌ها خیلی باهوش بودن و بالاترپروازمیکردن ازدست بچه‌هافرار میکردن وبه بچه‌هامیخندیدن! مردم هملین،یک روزتوی شورای روستا دور هم جمع شدن تاتصمیم بگیرن که چه کار بایدبکنن! شهردارگفت: این پروانه‌ها حسابی شهر رو شلوغ و نامرتب کردن!همه جای شهرآبی وقرمز و زردشده! آقای شهردارانگشتش روبالا آورد!انگشت آقای شهردارمثل رنگین کمون شده بود! خانم مدیر گفت: بچه‌ها اصلا توی مدرسه حواسشون به درس نیست!اوناهمش ازپنجره‌ها به پروانه‌هانگاه میکنن. یکی ازپدرهاگفت: شایدبایدیک عالمه تورپروانه بخریم و همه‌ی اوناروبندازیم توی تله! پس به همه‌ی افراد روستا،یک تورپروانه دادن! همه‌ی مردم تلاش کردن که پروانه‌هاروبا تور بگیرن! اما اون پروانه‌های باهوش بالاتر و بالاتر پرواز کردن وبال زدن وبه اوناخندیدن! بعدازچندروز که همه ناامیدشدن،آقای نانوا گفت: من یک پسر رو میشناسم که به گرفتن پروانه‌هامعروفه! پس مردم هملین یک نامه برای اون پسر فرستادن وفردای اون روز،اون پسربه شورای هملین اومد! پسر گفت: من میتونم شماروازدست این پروانه‌ها خلاص کنم!اما به جای دست مزد باید به مردم فقیر روستای بغلی غذابدید!سیب و پرتقال کافی برای یک سال!فقط بااین شرط من شمارو از شر این پروانه‌ها خلاص میکنم! مردم هملین گفتن: ماهرکاری حاضریم بکنیم!تو ازشر پروانه‌ها خلاص شو و ما به مردم فقیر غذا میدیم! صبح روزبعد،پسرک با یک فلوت جادویی برگشت!لحظه‌ای که شروع به نواحتن آهنگ گوش نوازش کرد،تمام پروانه‌ها شیفته‌ی آهنگ اون شدن وبه دنبالش پرواز کردن!اون‌هادنبال پسرک پروازکردندتا پسرک از روستا خارج شد!انگارکه یک رنگین کمان زیباپشت پسرک درحال حرکت بود. مردم هملین به روستاشون نگاه کردن! اون‌هاروستاشون رو پس گرفته بودن! درخت‌ها شبیه درخت بودن و دیگه زیر پروانه‌ها قایم نشده بودن! باد،گرد جادویی پروانه‌ها رو هم با خودش برد.حالا دیگه بچه‌ها هیچ چیزی نداشتن که از پشت پنجره بهش نگاه کنن!برای همین سرشون رو برگردوندن و دوباره حواسشون رو به درس جمع کردن! شایدبچه‌ها کمی کمتر خوشحال بودن!اما اونا مدت خیلی کمی پروانه‌ها رو میشناختن!برای همین خیلی زود اونا رو فراموش کردن! ولی مردم روستا انگار یک چیز دیگه رو هم فراموش کرده بودن!اونا سیب‌ها و پرتقال‌ها رو به مردم فقیر روستای بغلی ندادن و وقتی که پسرفلوت زن بهشون یادآوری کرد،اونا گفتن: اینا همش چرته!اون پروانه‌هاخودشون پروازکردن و رفتن!تو که کاری نکردی! پس سحرگاه فرداصبح،پسرک روی تپه‌ی روستاایستاد و شروع کرد به فلوت زدن! این بارپسرک یک آهنگی رو نواخت که بچه‌ها رو شیفته‌ی خودش کرد.اون آهنگ باعث شد که بچه‌ها رو به یاد جشن تولد و حباب‌ها و ایستادن بالای کوه می‌انداخت. همه‌ی بچه‌های هملین با صدای موسیقی جادویی از خواب بیدار شدن و به دنبالش رفتن.همه‌ی اونا خوشحال و خندان از داخل خیابون‌ها دنبال پسرک از روستا خارج شدن و دیگه هیچکس اونا رو ندید! وقتی مردم هملین بیدار شدن و فهمیدن که چه اتفاقی افتاده،حسابی ناراحت و شرمنده شدن!اونا به پسرک گفتن: ما سیب‌ها و پرتقال‌ها رو به مردم فقیر میدیم! فقط بچه‌های ما رو به ما برگردون. ولی مشکل اینجا بود که بچه‌ها به یک سرزمین دور جادویی پر از موسیقی رفته بودن و هر روز با پروانه‌ها اونجا میخوندن و شادی میکردن. بچه‌ها فهمیده بودن که عاشق بازی با پروانه‌ها هستن و پروانه‌ها هم فهمیده بودن که بچه‌ها رو خیلی دوست دارن. پسرک گفت: بچه‌ها حاضر نیستن که بدون پروانه‌ها به خونه برگردن! مردم روستا گفتن: اشکالی نداره! فقط بچه‌ها رو برگردون! پروانه‌ها هم میتونن که برگردن! و پسرک برای آخرین بار موسیقی جادویی رو نواخت و بچه‌ها و پروانه‌ها با هم به روستا برگشتن!و از اون روزه که روستای هملین همیشه پر از پروانه‌ها و گردهای جادویی اون هاست! مردم روستا برای برگشتن بچه‌ها، یک جشن بزرگ گرفتن و به مردم فقیر روستای کناری،سیب و پرتقال دادن! ‌‌ 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
❤️پدربزرگ و مادربزرگ ❤️ پدر بزرگ خوبم👴🏻 همیشه مهربونه وقتی كه پیشم باشه برام كتاب می خونه مادر بزرگ نازم👵🏻 خیلی برام عزیزه هرچی غذا می پزه خوشمزه و لذیذه😋 وقتی با اونها باشم غصه و غم ندارم دنیا برام قشنگه هیچ چیزی كم ندارم😍 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6