103-ParvaneTanha-www.MaryamNashiba.Com.mp3
2.22M
#قصه #صوتی
💠پروانه تنها 🦋
🎼 با صدای بانو مریم نشیبا
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
#شعر_کودکانه
🔸️شعر عطر شهیدان
🌸لاله میدهم هدیه
🌱لاله را بگیر از من
🌸لاله قد کشید از خاک
🌱در برابر دشمن
🌸عطری از شهیدان است
🌱توی کشورم جاری
🌸خاک میهنم دارد
🌱لالههای بسیاری
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🌸به نام خدای مهربان 🌸
یکی بود دو تا نبود ،زیر گنبد کبود قصه گو نشسته بود،قصه می گفت برای بچهها ،قصه های خوب برای بچههای خوب،آی قصه قصه قصه ،نون و پنیر و پسته در جنگل سرسبزی🌲🌳🌴 درختان، حیوانات 🐀🐿🦒🦌🐇، گل ها و سبزه ها💐🌷🌹🌺 قارچ ها🍄🍄 به خوبی و خوشی و مهربانی کنار هم زندگی می کردند.
این جنگل یک مدرسه بزرگ پر از شور و نشاط داشت و بچه آهوها🦗، خرگوشها🐰، موشها🐭 و بقیه حیوانات جنگل به این مدرسه می رفتند و حرف های خوب، شعرهای خوب، خوندن و نوشتن یاد می گرفتند.
زنگ نقاشی بود و همه حیوانات خوشحال بودند که می خواهند نقاشی بکشند.
مو خاکستری🐀 که موش تپل مپل کلاس بود؛ دفتر نقاشی، پاککن، یک جعبه مداد رنگی که بیست و چهار رنگ قشنگ داشت از کیفش بیرون آورد و مداد رنگی آبی را برداشت و دریا کشید.
خرگوشی 🐇 کنار مو خاکستری نشسته بود؛ به مو خاکستری گفت:«لطفا مداد رنگی به من می دی، آخه من مداد رنگی ندارم.»
مو خاکستری اخم کرد و جواب داد:«نه، نه نمی دم.»
خرگوشی ناراحت شد و گوشه ایی نشست و نقاشی کردن بچه ها را تماشا کرد.
خانم معلم خرگوشی را دید ناراحت نشسته است، پرسید:«عزیزم چرا نقاشی نمی کشی؟»
خرگوشی گفت:«مداد رنگی ندارم.»
خانم معلم به بچه ها گفت:«کسی هست مداد رنگی به خرگوشی قرض بده؟ تا بتونه نقاشی بکشه دوباره بهتون پس می ده.»
بچه آهو گفت:«من رنگ آبی به خرگوشی می دم تا بتونه آسمون یا دریا🌊 بکشه.»
خارپشت گفت:«من رنگ سبز می دم تا درخت🌳، سبزه و گل🌷 نقاشی کنه»
میمون 🐵گفت:«من مداد رنگی زردم رو به خرگوشی می دم تا خورشید و موز🍌 بکشه چون من موز خیلی دوست دارم.»
همه به حرف میمون خندیدند.
مو خاکستری از اینکه مداد رنگی به خرگوشی نداده بود پشیمون شد و مداد رنگی به دوستش داد.
#داستان_متنی
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
28.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌀انیمیشن در مورد راستگویی
#انیمیشن
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
ریگ به كفش داشتن.mp3
14.21M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
🍂یک قصه یک مثل
🌸 ریگ به کفش داشتن
🌸🍂🍃🌸
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آموزش دعای سفره به بچه ها 🤲
بچه ها ی گلم گفتن بسم الله اول غذا
و الحمدالله پایان غذا رو فراموش نکنید 😇
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
43.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
انیمیشن فوق العاده عالی مهارتهای زندگی مخصوص کودکان..😍
مادر خوب
♦️کانال سبک زندگی و تربیت فرزند♦️
➕ @sabkezendegi_ir
«قصه پستونک ها »
#داستان_متنی
(قصه برای ترک پستونک )
روزی روزگاری در دنیای قصه ها شهری بود بنام شهر پستونکها . در این شهر ، پستونک های رنگارنگ و زیبایی بودند که هر وقت احساس می کردند بچه ای به آنها نیاز دارد، به کنارش می رفتند و حالش را خوب میکردند و وقتی آن بچه بزرگ میشد و دو سالگی اش تمام میشد به دنیای پستونک هابر میگشتند تا دوباره وقتش که رسید به سراغ کودک دیگری بروند . در میان آنها پستونکی بود بنام موموک . موموک دو سالی میشد که به خانه ی دریا دختری با چشمان آبی و موهای طلایی رفته بود و هنوز برنگشته بود . موموک و دریا خیلی با هم بهشون خوش میگذشت و از بودن در کنار هم خوشحال بودند .
یکروز در دنیای پستونکها هیایویی بلند شد ، فرشته ی مهربان سراسیمه از این طرف شهر به آن طرف شهر می رفت .
پستونکی بنام نونوک که دیگر پیر شده بود ، به فرشته ی مهربون گفت : چی شده جانم؟ چرا انقدر پریشانی ؟
فرشته گفت : کودکی تازه به دنیا آمده و نیاز به پستونک دارد
گوش کن صدایش را میشنوی ؟
نونوک پیر گفت : بله ، بله ، دارم میشنوم ، خب یکی از پستونک های جوان را به دنیای آدمها بفرست .
فرشته ی مهربون گفت: علت پریشانی من همین است . هیچ پستونک جوانی در شهر نداریم . امیدم به موموک بود که دو سال است رفته و هنوز برنگشته. باید خودم به سراغش بروم . آن شب وقتی دریا خواب بود ، فرشته ی مهربون به سراغ موموک آمد و او را صدا زد . موموك ؛ موموک ، تو که هنوز در دنیای آدمها هستی ، دریا بزرگ شده . او دیگر به تو احتیاجی ندارد. برگرد. کودکان زیادی تازه متولد شده اند و به تو نیاز دارند . اما موموک گفت : نه . من دلم نمیخوام به دنیای پستونکها برگردم من دریا را دوست دارم و میخواهم پیش او بمانم . در همین موقع دریا چشمان آبی و زیبایش را باز کرد او صحبتهای موموک و فرشته ی مهربون را شنیده بود . موموک را در آغوش گرفت و بوسید و گفت : موموک عزیزم خیلی خوشحالم که مرا دوست داری . ما روزهای خوبی با هم داشتیم . من نمیدانستم که دنیای پستونکها وجود داره و تو باید به بچه های دیگر هم کمک کنی . من هم دیگر بزرگ شده ام . از تو میخوام که بروی و کاری که لازم است را انجام دهی .
موموک گفت : نه نمیخوام من میخوام کنار تو باشم .
دریا به آسمان نگاه کرد و گفت : بیا یک ستاره با هم انتخاب کنیم و هر وقت دلمان تنگ شد به آن ستاره نگاه کنیم و به یاد روزهایی که با هم بودیم برای هم بوس محکم بفرستیم و برای هم شعر بخوانیم . موموک پیشنهاد دریا را قبول کرد و با فرشته ی مهربان آرام آرام به طرف آسمان بالا رفت دریا در حالیکه برای او دست تکان میداد ، زیر لب شعری را آرام آرام خواند تا خوابش برد . صبح که از خواب بیدار شد دید یک عروسک پشمالوی قشنگ در کارش است . او مطمئن بود که این هدیه از طرف فرشته ی مهربون به خاطر محبت او به دیگر بچه ها بوده است .
او صدایی را میشنید که میگفت : دریا !
لبخند تو بدون پستونک خیلی زیباتر و دیدنی تر است .
پایان...
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
📣 بچههاجونم؛
امروز سالروز حضور امام رضا علیه السلام در نیشابور و بیان حدیث «سلسلةالذهب» هست.
وقتی امام رضا(علیه السلام) رو به خراسان میآوردند، توی نیشابور، حدیثنویسها جمع شدند و گفتند:«ای پسر پیامبر خدا از شهر ما تشریف میبرید و برای استفاده ما حدیثی بیان نمیفرمایید؟»
بعد از این تقاضا، حضرت سرشون را از کجاوه بیرون آوردند و فرمودند:«شنیدم از پدرم موسی بن جعفر(علیه السلام) که فرمود شنیدم از پدرم جعفر بن محمد(علیه السلام) که فرمود شنیدم از پدرم محمد بن علی(علیه السلام) که فرمود شنیدم از پدرم علی بن الحسین(علیه السلام) که فرمود شنیدم از پدرم حسین بن علی(علیه السلام) که فرمود شنیدم از پدرم علی بن ابیطالب(علیه السلام) که فرمود شنیدم از رسول خدا(صلی الله علیه و آله) که فرمود شنیدم از جبرئیل که گفت شنیدم از پروردگار عزّوجلّ فرمود:«کلمه «لا إِلهَ إِلَّا اللَّهُ» دژ و حصار من است. پس هر کس داخل دژ و حصار من شود، از عذاب من ایمن خواهد بود.»
وقتی که شتر حضرت حرکت کرد، ایشان با صدای بلند فرمود:«با شروط آن و من خود یکی از آن شروط هستم.»
📣 گلهای قشنگم؛
این حدیث به حدیث «سلسلة الذهب» یعنی «زنجیرهی زرین» معروفه؛
چون زنجیرهوار همهی امامهامون از امام قبل خودشون و از پیامبرمون و ایشون از خداوند بخشنده و مهربان این حدیث رو نقل میکنن تا اهمیت «توحید و یکتاپرستی» و «ولایت» رو در کنار هم و با هم نشون بدهند.
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
مبارزه با اشرار(2).mp3
14.29M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
🟠ماجرای سفر حاج قاسم به مکه🕋 و مبارزه با اشرار شرق کشور
🔴 رهبر به حاج قاسم گفتن: این کار شما اشتباه بود که بهش امان دادین و بعد دستگیرش⚖ کردین.
فورا برید و آزادش کنین...
#حاج_قاسم_سلیمانی
#قسمت_هفتم
🔹قصه قهرمان ها🔸
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🔴 آموختن انواع شعر های کودکانه مذهبی
یکی از بهترین روش ها برای آشنا کردن کودکان با مضامین و مناسبت های مختلف در دین اسلام است.
✅ شعر کودکانه اذان
اتل متل پروانه
نشسته روی شانه
صدا میاد چه نازه
میگه وقت نمازه
به این صدا چی میگن
میگن اذان اقامه
شیطونه ناراحته
دنبال یه فرصته
میگه آهای مسلمون
نماز رو بعدا بخون
هر کسی که زرنگه
با شیطونه میجنگه
نماز چقدر شیرینه
اول وقت همینه
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
داستان :امانتداری
روزی روزگاری یک دختری بود به نام حسنا
حسنا یک روز از کتابخانه ی مدرسه شان یک کتاب امانت گرفت
سپس مادرش به سارا خبر داد که داریم به پارک میرویم
سارا همان کتابش را که امانت گرفته بود را هم همراه خود بردند مادر گفت دوستانت هم آنجا هستند با آنها بازی میکنی کتاب را برندار سارا گوش نکرد و سارا در پارک کتابش را باز کرد داشت میخواند که دوان دوان کنار دوستانش رفت و بازی کرد و کتاب را زیر درخت انداخت
باران شروع کرد بارید یکدفعه یاد کتابش افتاد رفت دید کتاب خیس شده و سارا و مادرش به کتاب خانه رفتند و همان کتاب را خریدند و به مدرسه ماجرا را گفت و کتاب را تحویل داد و مدیر مدرسه اورا در صف مدرسه تشویقش کرد .
نتیجه میگیریم همیشه راستگو و امانتدار باشیم🌸
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6