eitaa logo
قصه های خوب🌸
6.2هزار دنبال‌کننده
518 عکس
738 ویدیو
2 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱۷ مهر ۱۴۰۳
84.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کارتون مهارت های زندگی - دوستت دارم معلم خوبم کارتون 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
۱۷ مهر ۱۴۰۳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپ شعر اصول دین اصول دین پنج بود دانستنش گنج بود اول خدای یکتا یعنی تک و بی همتا دوم خدا عادل بود برهمه چیز قادر بود سوم نبوت نبی خدا فرستاده نبی چهارم امامت آمده بحر هدایت آمده پنجم معاد محشر است روز قیام اکبر است 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
۱۷ مهر ۱۴۰۳
حسنی با آب بازی نکن - @mer30tv.mp3
4.56M
یه قصه شیرین😍 برای کودک دلبند شما🥰    📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
۱۷ مهر ۱۴۰۳
هدایت شده از 🌸خوب بخند😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 جواب منفی به لهجه مشهدی 😂 بیا تو کانال کلی بخندیم😂 اونم حلال حلال😍 🔥خـنده درحـد 😱😂🤣 🤪خنده حلالِ حلال 🤣🥺 ❌کانال کلیپ‌های خنده دار😂😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1624048369Cf73b2a82b6 https://eitaa.com/joinchat/1624048369Cf73b2a82b6 🔥 چرا هنوز نشدی❌😱 بـزن رو لینک بالا🤣😳👆
۱۷ مهر ۱۴۰۳
🔸️شعر ﴿ پل هوایی ﴾ 🌸🌼🍃🌼🌸 🌸 چقدر قشنگی 🌱 پلِ هوایی 🌸 مسیرِ اَمن و 🌱 راحتِ مایی 🌸🍃 🌸 هر جا که باشی 🌱 تویِ خیابون 🌸 رفتنِ ما رو 🌱 میکنی آسون 🌸🍃 🌸 پله رو آروم 🌱 میریم به بالا 🌸 پایین می‌آییم 🌱 با احتیاط ما 🌸🍃 🌸 از بالا پیداست 🌱 سقفِ ماشینها 🌸 میشن نزدیک و 🌱 دور میشن از ما 🌸🍃 🌸 این پل و ساخته 🌱 شـــهرداریِ مـا 🌸‌ مـمنونـیم از ایـن 🌱 شهردارِ دانا 🌸🌼🍃🌼🌸 شاعر : سلمان آتشی 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
۱۸ مهر ۱۴۰۳
🌼داستان های مثنوی 🌸الاغ و شتــر الاغ و شتری در راهی با هم می‌رفتند. الاغ تند تند و بدون احتیاط راه می‌رفت و هی زمین می‌خورد و تمام سر و صورتش زخمی شده بود ولی شتر با احتیاط راه می‌رفت و زمین نمی‌خورد. شتر از مصاحبت و همراهی با الاغ در رنج و عذاب بود. الاغ که دید شتر زمین نمی‌خورد، گفت: «ای رفیق کوه و دشت به من بگو چرا من هی زمین می‌خورم ولی تو زمین نمی‌خوری. بگو تا طریقه راه رفتن را از تو بیاموزم.» شتر گفت: «میان من و تو فرق‌های بیشماری است. اول این که من سر و گردنی بلند و دو چشم بینا دارم. دوم این که قدم‌هایم را آهسته و با احتیاط برمی‌دارم مخصوصاً زمانی که از کوه بالا یا پایین می‌روم. سوم این که نژاد من از تو برتر است.» الاغ گفت: «راست گفتی شتر.» الاغ این را گفت و شروع به گریه کرد و ساعتی گریست. شتر گفت: «در طول این سفر من از دست تو بسیار عذاب دیدم و رنج کشیدم. چون به نادانی خود اقرار کردی تو فعلاً از خشم و کینه من دور ماندی. تو دشمن من هستی برو که اگر یک بار دیگر تو را ببینم به تو رحم نمی‌کنم.» وقتی حرف شتر تمام شد آن‌ها از هم جدا شدند و هر کدام به راه خود رفتندــ 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
۱۸ مهر ۱۴۰۳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👈رفتم بچه مو کلاس نقاشی ثبت نام کنم دیدم شده جلسه ای ۱۰۰ تومن😳😨 یهو چشمم به این کانال افتاد😍 رایگان تو کانالش کلی روش های بازی و آموزش نقاشی هست🤷‍♀ پیشنهاد میکنم حتما عضو شید 😍👇 https://eitaa.com/joinchat/2721710766C9ab1645b80
۱۸ مهر ۱۴۰۳
صبح شده خورشید اومده چشماتو وا کن کوچولو شادی و امید اومده چشماتو وا کن کوچولو وقتی چشاتو وا کنی دنیا رو زیبا می بینی یه دنیا شوق و زندگی اینجا و آنجا میبینی ظلمت شب تموم شده روشنی روز اومده خورشید خانم با خنده هاش دوباره پیروز اومده خروسه آواز میخونه که خواب خرگوشی بسه 👀چشماتو واکن کوچولو 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
۱۹ مهر ۱۴۰۳
🌼حضرت یوسف یکی از آن‌ها با تعجب پرسید: -آیا یوسف هستی؟ حضرت یوسف اشک‌هایش را پاک کرد و گفت: -من یوسف هستم. و بنیامین را که در کنارش بود نزدیک خود آورد و دستش را گرفت و گفت: -این برادرم بنیامین است. برادرها به یک باره گریه کردند و اظهار شرمندگی و پشیمانی کردند، حضرت یوسف با لبخندی که صورتش را زیباتر کرده بود آن‌ها را در آغوش کشید و دوست نداشت آن‌ها را شرمنده ببیند و گفت: -نگران نباشین. آرام باشین. من همه ی شما را بخشیده ام و خدا شما را می‌بخشد. خدا مهربان است. حضرت یوسف آن قدر بزرگوار بود که آن‌ها را بخشیده بود و راضی نشد ناراحت و شرمنده باشند و حتی آن‌ها را سرزنش نکرد. آن‌ها کنار حضرت یوسف نشستند و با گریه گفتند: -ما پدر را خیلی اذیت کردیم، او را خیلی زجر دادیم او الان نابینا شده. حضرت یوسف دستور داد پیراهنش را بیاورند و سپس گفت: -این پیراهن را به کنعان ببرین و به صورت پدر بندازید تا چشم‌هایش بینا بشود. بعد با همه ی خانواده به مصر بیاین. آن کسی که پیراهن خونی من را برای پدر برد همان کس هم این پیراهن را ببرد تا دلخوری پدر از شما کمتر شود. آن برادر راه افتاد و در حالی که پیراهن حضرت یوسف را با خود داشت. حضرت یعقوب بی قرار و بی تاب شده بود و بوی پیراهن حضرت یوسف را احساس می‌کرد. او با خوشحالی از اتاق بیرون آمد و گفت: -من بوی یوسفم را می‌فهمم. بوی یوسف می‌آید. بوی یوسفم...البته اگه فکر نکنین که عقلم را از دست داده ام... یکی از آن‌ها گفت: ما الان به فکر گرفتاری خود هستیم. یوسف چهل سال است که گم شده و اصلا مرده و چه چیزهایی می‌گی! حضرت یعقوب از همان روز بوی پیراهن حضرت یوسف را می‌فهمید و وقتی برادر حضرت یوسف با پیراهن آمد با خوشحالی گفت: -پدر، پدر برای تو خبری خوش دارم. شادی همه ی وجود حضرت یعقوب را فراگرفت و گفت: -همیشه خوش خبر باشی پسرم. پسر آمد و دست حضرت یعقوب را بوسید و گفت: -پدر یوسف زنده است او همان عزیز مصر است. قلب رنجور حضرت یعقوب با شنیدن این خبر شاد شد و وقتی پیراهن حضرت یوسف را روی صورتش گرفت، بویید و بوسید و چشم‌هایش دوباره بینا شد. همه از خوشحالی اشک می‌ریختند و حضرت یعقوب را می‌بوسیدند. حضرت یعقوب به خدا سجده کرد و بعد از آن گفت: -من به شما گفته بودم که شما نمی دونید و من در رحمت خدا چیزهایی می‌بینم. برادرها به اشتباه خودشان پی برده بودند و از این که پدرشان را این قدر اذیت کرده بودند پشیمان و سرافکنده بودند دایم از پدرشان می‌خواستند تا آن‌ها را ببخشد. حضرت یعقوب به آن‌ها گفت: -من به زودی از خدا می‌خوام که توبه ی شما را بپذیرد و شما هم باید به خوبی توبه کنین و از خدا استغفار بطلبین. حضرت یعقوب آن قدر بزرگوار بود که برادرهای حضرت یوسف را بخشید و از خدای مهربان هم خواست تا آن‌ها را ببخشد و در سحرگاه جمعه شب، برای همه ی آن‌ها دعا کرد و همه ی آن‌ها جمع شده بودند وهمراه حضرت یعقوب گریه می‌کردند. آن‌ها برای رفتن به مصر آماده شدند. حضرت یعقوب بی قرار بود و دوست داشت هر چه زودتر این فراق به پایان برسد او دایم خدا را شکر می‌کرد. ... 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
۱۹ مهر ۱۴۰۳