#شعر
✨سوره کوثر✨
سورهای که از همه کوچکتره
نام قشنگ فاطمه، کوثره😍
آمد به دنیا نور چشم احمد
خدا میگه به حضرت محمد🌹
دادیم به تو یه دختر نمونه
که بهترین دختر هر زمونه🥰
به شکر این نعمت آسمونی
بهتره یه شتر کنی قربونی🐪
هر کی به تو طعنه زده دوباره😔
به لطف حق دیگه نسلی نداره 🤲
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
#قصه_کودکانه
.
🌸گلستان سعدی قصه
🌼قصه های شیرین ایرانی
🌼سنگ قبر ما را به بهشت نمیبرد
تا بوده و نبوده دنیا پر از آدمهای فقیر و پولدار بوده؛
اما بشنوید این داستان قشنگ را که در باره ی فخرفروشی است؛ فخرفروشی که حتی...
بهتر است من حرفی نزنم و قصه را بخوانیم.
خلیل سرش را پایین انداخته بود و میرفت. او پای پیاده به آرامی از کنار جاده به سوی گورستان میرفت و خاطراتش را مرور می کرد. پدرش را به یاد میآورد که چه قدر زحمتکش بود و برای بزرگ کردن او و خواهرهایش چه سختیهایی را تحمل کرده بود؛ چه شغلهایی
پدرش مدتی سقا بود از آب انبار شهر برای خانه ها آب میبرد و برای هر سطل آب پولی میگرفت.
مدتی دلاک حمام بود و مردمی را که به حمام می آمدند، کیسه میکشید. چند سالی هم خشت مالی میکرد و برای ساختن خانهها خشت و آجر درست میکرد .
خلاصه به هر دری میزد تا پولی از راه حلال به دست آورد و چرخ زندگی اش را بچرخاند به همین سبب کارهای سخت و دشوار خیلی زود او را از پا درآورد و بیمار کرد.
وقتی از دنیا رفت، مردم شهر به مسجد رفتند و در مراسم ختماش شرکت کردند. خلیل هم خوشحال بود هم ناراحت. ناراحتیاش به خاطر از دست دادن پدر بود؛ خوش حالی اش برای دیدن مردمی بود که به مسجد آمده بودند.
آنها خیلی زیاد بودند و خلیل نمیدانست آنها کی هستند. همه ی آنها از خوبیهای پدر او حرف میزدند.
کم کم به گورستان رسید. حلوای ساده ای را که همسرش آماده کرده بود از توبره اش بیرون آورد. آن را روی قبر پدر گذاشت و به هر که از آنجا رد میشد میداد تا برای شادی روح پدرش دعا بخواند.
در همین موقع چشمش به جوانی افتاد که با اسب و کالسکه به قبرستان آمده بود .او را میشناخت. نامش داوود بود. داوود لباسی گرانبها و ظاهری بسیار آراسته داشت. او هم بر سر قبر پدرش یک سینی حلوا گذاشت؛ حلوایی که بوی زعفرانش دل هر رهگذری را میبرد. پدر خلیل، مدتی هم در حجره ی بازرگانی پدر داوود باربری کرده بود. خلیل چند قدمی جلو رفت تا برای آمرزش روح پدر داوود فاتحه ای بخواند. هنوز فاتحه خواندنش تمام نشده بود که صدای داوود را شنید: روزگار را ببین ،پدر تو برای پدر من کار میکرد و بارش را می برد؛ اما حالا مثل دو همسایه ی دیوار به دیوار شده اند و در کنار هم خوابیدند.
بله همین طور است. خداوند رحمتشان کند.
- عجب روزگاری خانه ی شما در آن سوی شهر و در میان خرابه هاست و خانهی ما در بهترین جای شهر و در میان باغهای میوه و گل و ریحان، ولی در اینجا خانه ی پدرانمان در کنار هم است و انگار هیچ فرقی با هم ندارند.
بله همین طور است، خداوند رحمتشان کند.
خليل بلند شد و حلوایی را که آورده بود، جلو داوود گرفت و گفت: «بفرمایید کمی از این حلوا به دهان بگذارید.»
داوود دست او را پس زد و گفت: «نه، میلم نیست. تو از این حلوا بخور که از بهترین آرد و بهترین روغن و زعفران درست
شده.»
خلیل کمی حلوا از سینی برداشت و گفت: روحش شاد. خداوند
از همه ی گناهان ما بگذرد و رفتگان را ببخشد.
حلوا را در دهان گذاشت تا پیش از آن که خودنمایی های داوود دوباره شروع شود از آنجا برود. هنوز چند قدمی برنداشته بود که باز صدای داوود به گوشش رسید.
ولی سنگ قبرشان خیلی فرق دارد. نگاه کن... سنگ قبر پدر من از مرمر درخشان است. این سنگ سنگین را چهار اسب تنومند از شهری دور آورده اند.
سنگهای دور و برش هم بسیار سنگین و زیباست.
خليل گفت: «بله همین طور است خیلی سنگین و
زیباست.»
داوود ادامه داد: «ولی قبر پدر تو چه؟ اصلاً سنگی ندارد و مشتی
خاک بر آن پاشیده اند. این مرده کجا و آن مرده کجا؟
خلیل که دیگر از حرفهای او خسته شده بود گفت: «تمام این حرفها درست؛ ولی در روز قیامت، تا پدر تو به خود بیاید و بخواهد خودش را از زیر این سنگهای سنگین بیرون بکشد،
پدر من به بهشت رسیده است.»
این را گفت و از آنجا دور شد.
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ
آموزش شمارش معکوس به کودکان ✅
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
221-Parvaz-www.MaryamNashiba.Com.mp3
2.18M
🔸 پرواز
موضوع: آرزوهای شغلی در کودکی (خلبان)
🎼 با صدای بانو مریم نشیبا
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
هدایت شده از نوستالژی خوب🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر کی خوشحاله از قدیم خوشحاله...
نوستالژی خوب🌸
https://eitaa.com/joinchat/1280901500C77a2386e2a
#شعر
🔸سوره فلق
من دومين سوره ي
از آخر قرآنم
اگر منو شناختي
زود باش بگو تو جانم
من پنج تا آيه دارم
درباره چار تا چيز
يكيش پناه بر خدا
از تاريكي اي عزيز
يكي ديگر حسادت
كه كاري خيلي زشته
فلق نام قشنگم
درست گفتي فرشته
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
14.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
انیمیشن
🦋 این داستان: حسود، هرگز نیاسود⛱
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🕌⭐️ سلام آقا 🕌⭐️
#شعر #امام_زمان
سلام آقای خوبم
امید و سرور ما
خورشید عصر غیبت
امام آخر ما
درسته چشمای ما
نمی بینن شما را
تو سرمای زمستون
نمی بینن بهارو
هر صبح و شب همیشه
رو به خدا می کنیم
واسه سلامتی تون
هر شب دعا می کنیم
الهی توی دنیا
بتابه نور شما
الهی زودتر بشه
وقت ظهور شما
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
15.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اسم قصه:زبان بسته
قصه گو:فاطمه سادات افروزه☺🌺
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
263-CheghadrBayadFekrKonim-www.MaryamNashiba.Com.mp3
7.08M
💫 چقدر باید فکر کنیم!؟💫
#قصه #صوتی
موضوع: اهمیت فکرکردن قبل از انجام کار
با صدای بانو مریم نشیبا💕
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
هدایت شده از پست موقت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 جواب منفی به لهجه مشهدی 😂
بیا تو کانال کلی بخندیم😂 اونم حلال حلال😍
🔥خـنده درحـد #سِکته 😱😂🤣
🤪خنده حلالِ حلال 🤣🥺
❌کانال کلیپهای خنده دار😂😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1624048369Cf73b2a82b6
https://eitaa.com/joinchat/1624048369Cf73b2a82b6
🔥 چرا هنوز #عضو نشدی❌😱
بـزن رو لینک بالا🤣😳👆
#داستان_متنی
دانه ي خوش شانس
سالها پيش، كشاورزي، يك كيسه ي بزرگ بذر را براي فروش به شهر مي برد
ناگهان چرخ گاري به يك سنگ بزرگ برخورد كرد
و يكي از دانه هاي توي كيسه روي زمين خشك و گرم افتاد.
دانه ترسيد و پيش خودش گفت: من فقط زير خاك در امان هستم.
گاوي كه از آنجا عبور مي كرد پايش را روي دانه گذاشت و آن را به داخل خاك فرو برد.
دانه گفت: من تشنه هستم، من به كمي آب براي رشد و بزرگ شدن احتياج دارم. كم كم باران شروع به باريدن كرد.
صبح روز بعد دانه يك جوانه كوچولوي سبز درآورد. جوانه تمام روز زير نور خورشيد نشست و قدش بلند و بلندتر شد.
روز بعد اولين برگش درآمد. اين برگ كمك كرد تا نور خورشيد بيشتري را بگيرد و بزرگتر شود.
يك روز غروب، پرنده اي گرسنه خواست آن را بخورد . اما ريشه هاي دانه آن را محكم در خاك نگه داشتند.
سالها گذشت و دانه آب باران زيادي خورد و مدتهاي زيادي در زير نور خورشيد نشست تا اينكه در ابتدا تبديل به يك درخت كوچك شد و بعد به درخت بزرگي تبديل شد.
حالا وقتي شما به كوه و دشت مي رويد. درخت قوي و بزرگي را مي بينيد كه خودش دانه هاي بسياري دارد.
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6