eitaa logo
دانلود
آی قصه قصه قصه............ یه روزآقا خرگوشه🐰 نشسته بود یه گوشه یک دُمِ گِرد و ریزداشت دندونای تمیز داشت هویج می خورد با کاهو🥕🥬 چشمش افتاد به آهو با همدیگه دویدند به جنگلی رسیدند جنگل زیبای سبز🌳 پر از راز و پر از رمز پشت درخت یه صیاد نشسته  با دل شاد به فکر کار و بار بود منتظر شکار بود شکار کبک و تیهو میش وگوزن و آهو شکارچی با یک تفنگ گلوله زد بنگ و بنگ آهوه از جاش پرید خرگوشه  خیلی ترسید🐇 هردوتاشون دویدند به خونه شون رسیدند نفس راحت کشیدند آهای آهای شکارچی گلوله هات تموم شد؟ همش یه جا حروم شد؟ چیزی شکار نکردی؟ پس بهتره برگردی برگرد برو به خونه شکارو نکن بهونه خرگوش و کبک وتیهو میش وگوزن آهو زندگی رو دوست دارن❤️ از شکارچی بیزارن 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
8.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عشق از روز ازل آینه دار زینب است صبر ما از صبر و عزم استوار زینب است میلاد حضرت زینب سلام‌الله علیها و روز پرستار مبارک باد 🌺🌺🌺🌺🤲
🌸 💐 (س) به به چه روز خوبی امام حسین چه شاده🌷 چون خدای مهربون به اون یه خواهر داده🌷 زیباتر از هر چیزی شبیه ماه و خورشید🌷 تو آسمون آبی ببین چه می درخشید🌷 زینب کبری اسمش دختر پاک زهراست🌷 عطر تنش بهشتی عشق خدای اعلاست🌷 رسول خدا خوشحال زهرای دوم آمد🌷 به زیر لب میخونه خوش آمدی خوش آمد🌷 چادر نماز و زهرا کشیده روی زینب🌷 چادر نماز مادر گرفته بوی زینب🌷 اشک چشای زینب می ریزه روی گونه🌷 زهرا میگه عزیزم مادر پیشت می مونه🌷 رفت بغل حسینش آروم می گیره زینب🌷 خنده روی لباشه چه سر به زیره زینب🌷 داره با خنده میگه بمون کنار زینب🌷 داداشِ من، حسینم تویی قرار زینب🌷 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
نقشه شهادت.mp3
20.93M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈ 🟢ماجرای نقشه خطرناک معاویه علیه امام حسن(ع)😱 🔵 معاویه به جعده همسر امام نامه نوشت و گفت: اگر بتوانی حسن بن علی را مسموم کنی یک عالمه پول💰 به تو میدهم... 🔹قصه قهرمان ها🔸 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
هدایت شده از پست موقت
⁉️نگران مشکل زندگیت نباش😍 مشاوران خوب🌸 افتتاح شد👌 🔻با توجه به درخواست های زیاد شما مادران و همسران گلمون☺️👇 ✅گروه مشاوران خوب و با تجربه👌 📌 راز موفقیت در تربیت فرزند ✔️ 📌 نکات کلیدی و مهم 💢 📌سوال و پاسخ مادران 📌 و ..... 🔰 با مشاوران ویژه👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3260481775C385a8c99aa
آهای آهای بچه ها!      در این سوره ی زیبا پیامبرم یکسره                به او پناه میبره از شر تاریکیها            وقتی میاد به هر جا از شر هر فتنه گر جادوگرای کافر از شر هر حسودی           از هر بود و نبودی خداست پناه همه    هرچی بگم باز کمه   📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
سیر تنها 🧄 گلنار خانم که مقداری سیر خریده بود، وارد آشپزخانه شد. بعد سیرها را به هم بافت و به دیوار آویزان کرد. سیر از آنجا می توانست همه ی آشپزخانه را ببیند، برای همین خیلی خوشحال بود. قابلمه و ماهی تابه را دید. یک کدو حلوایی زیر پایش دید. روبرویش هم، سبد پیاز و سیب زمینی بود. سیر به آنها گفت: «چه جای بدی دارید، نمی توانید جایی را ببینید.» پیاز گفت: بالا و پایین ندارد. همه ی ما برای استفاده در غذا هستیم. سیر خندید و گفت:« این قدر بزرگی که نمیشه تو را به دیوار زد. » سیر هر روز می دید که چه طور گلنار خانم با سبزیجات غذا درست می کند. یک روز بادمجان ها را دید که خورشت بادمجان شدند. روز بعد سیب زمینی ها را دید که کوکو شدند. پیاز هم در همه ی غذاها بود. سیر خیال کرد او را در یک غذای مهم می خواهند بریزند، برای همین منتظر آن روز بود. روزها گذشت، اما کسی با او کاری نداشت. یک روز با خودش گفت: پس چرا از من استفاده نمی کنند؟ سیر دیگر خوشحال نبود. یک روز گلنار خانم سبد گوجه ها را روی کابینت گذاشت. سیر از گوجه فرنگی پرسید: تو می دانی گلنار خانم چرا از من استفاده نمی کند؟ گوجه گفت: شاید به خاطر این است که بو می دهی. سیر گفت: خوب پیاز هم بو می دهد. گوجه گفت: نمی دانم. بالاخره یک دلیلی دارد. شاید برای قشنگی تو را به دیوار زدند. سیر ناراحت شد و دیگر با کسی حرف نزد، پوستش از ناراحتی خشک شده بود. کدو حلوایی که زیر پای سیر بود، متوجه شد که سیر دیگر مثل همیشه نیست و با کسی حرف نمی زند. به او گفت: سیر کوچولو چرا ناراحتی؟ سیر گفت: فکر کنم من به درد نخور هستم. کدو حلوایی گفت: « از من هم در غذایی استفاده نکرده اند اما بخاطر این نیست که بدمزه و بدرد نخورم.» سیر چیزی نگفت و چشم هایش را بست. گلنار خانم وارد آشپزخانه شد و سیرها را از دیوار برداشت و به حیاط برد. سیر که تعجب کرده بود، به این طرف و آن طرف نگاه کرد. حیاط خیلی شلوغ بود. چند تا خانم سبزی پاک می کردند. چند نفر هم پیازهای خرد شده را سرخ می کردند. گلنار خانم سیرها را داخل سینی جلوی دخترش نرگس گذاشت و گفت:«سیرها را پوست بکن و خرد کن برای سیر داغ روی آش نذری می خواهم.» وقتی نرگس پوست اولین سیر را کند، یکی از همسایه ها گفت: «چه سیر خوش عطر و بویی. آش رشته با این سیر ها خیلی خوشمزه می شود.» گلنار خانم گفت:«بله سیر خوبی است برای آش نذری نگهش داشته بودم» 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
D1737716T14546893(Web)-mc.mp3
2.96M
🧕🏻عمه‌‌زینب پرستار بود. او با سحر کوچولو و مامان و باباش زندگی می‌‌‌‌‌کرد. 🥰عمه‌‌‌‌زینب خیلی مهربان بود. او با بیماران مهربانی می‌‌‌کرد. 🤲🏻عمه وقتی به خانه می‌‌آمد، حسابی خسته بود، اما همچنان نمازش را می‌خواند. 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
📚 کتاب یک روز در اتاقم تنها نشسته بودم بی حال و کم حوصله غمگین و خسته بودم برادرم به من داد چند کتاب قصه گفت بخوان ای خواهر دوری بکن ز غصه من آن کتاب ها را خوشحال و شاد خواندم با قصه غصه‌ها را از قلب خویش راندم شد باز در به رویم درهای روشنایی می‌یافتم از آن پس رفیق آشنایی 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🐰🥖دم پفکی 💎یکی بود، یکی نبود. خانم خرگوشی بود که دوازده خرگوش کوچولو داشت. همه سفید و تپلی بودند. در یک روز گرم و آفتابی، مامان خرگوشه داشت یازده خرگوش کوچولویش را می شست؛ ولی خرگوش کوچولوی دوازدهمی گوشه ای نشسته بود و نمی خواست خودش را بشوید. 🐰🥖 💎خانم خرگوشه گفت: «بیا دم پفکی! بیا و لااقل گوش هایت را بشوی!» 🐰🥖 💎 دم پفکی به حرف مادرش توجهی نکرد. خانم خرگوشه همیشه می گفت: تمیز بودن گوش های خرگوش خیلی مهم است؛ 🐰🥖 💎ولی دم پفکی در جواب می گفت: «من گوش هایم را همین طور که هست دوست دارم؛ خاکستری و کثیف!» 🐰🥖 💎خانم خرگوشه یازده خرگوش کوچولو را شست و تمیز کرد؛ مخصوصاً گوش هایشان را. آن وقت به طرف دم پفکی رفت تا او را هم بشوید، ولی او با سرعت دوید و گفت:« نه، نه، نمی گذارم مرا بشویی. خانم خرگوشه گفت: « حداقل بگذار گوش هایت را بشویم.» 🐰🥖 💎ولی دم پفکی قبول نمی کرد و همانطور با سرعت می دوید. خانم خرگوشه خسته شد و دیگر دنبالش نرفت. 🐰🥖 💎 دم پفکی به طرف مزرعه شبدر دوید که در کنار تپه ای بود. دم پفکی مثل همیشه بالای تپه رفت تا از آن بالا همه چیز را ببیند. 🐰🥖 💎او با دقت به این طرف و آن طرف نگاه کرد. به باغ کاهوی آن طرف تپه چشم دوخت. کاهوهایش کمی بزرگ شده بود. آن وقت از تپه پایین آمد. مدتی آن دور و بر چرخید و بازی کرد. دوباره رفت بالای تپه. این دفعه برادرها و خواهرهایش را دید که بالای تپه هستند و حسابی هم مشغول خوردن. 🐰🥖 💎دم پفکی سرش را تکان داد و گفت:«همه آنجا هستند ... پس من هم بروم.» 🐰🥖 💎ولی ناگهان صدای فریاد مادرش را شنید که می گفت:«دم پفکی ... زود با گوش هایت علامت بده! به آن ها بگو که خطر نزدیک است.» 🐰🥖 💎 دم پفکی می دانست که چطور باید علامت دهد. موقعی که خیلی کوچک بود، مادر به او یاد داده بود که چه کار کند. او تند و تند گوش هایش را تکان داد. 🐰🥖 💎گوش هایش را خم و راست می کرد. بالا و پایین می برد؛ ولی گوش های او سفید نبود تا معلوم باشد. خاکستری و کثیف بود و برادران و خواهرانش آن را نمی دیدند. در این موقع مادر نفس زنان از راه رسید. او دونده خیلی سریعی بود. 🐰🥖 💎بالای تپه دوید و با گوش هایش علامت داد. خرگوش کوچولوها گوش های مادرشان را در میان سبزه ها دیدند و به طرف نزدیکترین سوراخ دویدند. وقتی کشاورز به آنجا رسید، همه پنهان شده بودند. کشاورز به مزرعه سرکشی کرد و رفت. خرگوش کوچولوها به خانه برگشتند. مادر نفس راحتی کشید و گفت:« وای . . . خیلی ترسیده بودم! چقدر خوب شد که به موقع گوش هایم را دیدید!» 🐰🥖 💎دم پفکی خیلی خجالت کشید. اگر مادرش سریع نمی دوید، جان برادرها و خواهرهایش به خطر می افتاد، حالا او دیگر فهمیده بود که تمیز بودن چقدر مهم است. 🐰🥖 💎با خودش گفت:« اگر برادرها و خواهرهایم را کشاورز با خودش می برد، حالا چه کار می کردم؟ آن هم به خاطر اینکه گوش هایم کثیف بود و من نتوانستم کارم را خوب انجام دهم.» آن شب دم پفکی اول خودش و گوش هایش را شست و بعد راحت خوابید. 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6