eitaa logo
دانلود
قصه سمور کوچولو☺️ یکی بود یکی نبود، غیر از خدای مهربون هیچ کسی نبود. در میان جنگل کاج، خانم و آقای سمور صاحب بچه ای شده بودند. لونه خانم سمور کنار برکه بود. بابا سمور هر روز از لونه بیرون می رفت تا برای مامان سمور غذا پیدا کنه تا اون بتونه به سمور کوچولو شیر بده. بچه سمور روز به روز بزرگتر می شد. با این که بزرگ شده بود ولی اجازه نداشت به تنهایی از لونه بیرون بره. چون جنگل خیلی بزرگ بود و خطرناک امکان داشت گم بشه یا حیوانات جنگل شکارش کنند یا این که شکارچی ها شکار کنند، مامان سمور همیشه بهش می گفت: وقتی خوب بزرگ شدی و تونستی از خودت مراقبت کنی اجازه داری تنهایی از خونه بیرون بری. یک روز عصر که همه خوابیده بودند سمور کوچولو از خواب بیدار شد, یواش یواش و پاورچین از لونه بیرون رفت. همین جور که مشغول بازی گوشی بود از خونه دور شد که یک دفعه چشمش به حیوان بزرگ افتاد, جلو رفت و پرسید: سلام شما کی هستید؟ من فیل هستم. دوباره پرسید: این که باهاش غذاتو ور میداری می خوری چیه؟ فیل گفت: خورطومه این دوتا هم گوش های منه, سمور گفت: شما چقدر بزرگ هستید. فیل گفت: من بزرگترین حیوان جنگل هستم و رفت. سمور کوچولو به راهش ادامه داد که یه حیوان رو دید که سرش بالاتر از بدنش هست و داره از بالاترین شاخه درخت ها برگ می خوره, جلو رفت و پرسید: سلام شما کی هستید؟ من زرافه هستم! سمور پرسید؟ چرا سرت اون بالاست؟ زرافه خندید و گفت: خب هر حیوانی یک شکلی آفریده شده! من این جوری. مشغول صحبت بودند که سمور دید یک حیوان پر از تیغ از کنارش رد شد صدا زد، سلام شما کی هستید؟ من خار پشت هستم. خار پشت از بچه سمور پرسید: مگه منو تا حالا ندیدی؟ بچه سمور گفت: نه من تا حالا هیچ حیوانی رو ندیده بودم و فکر می کردم همه حیوانات جنگل مثل خودم سمور هستند, ولی امروز با فیل, زرافه و شما آشنا شدم، مامانم اجازه نمیده تنهایی از لونه بیرون بیام. خانم خارپشت گفت: حق با مامانت هست جنگل بزرگ و خطرناک هستش. خانم خارپشت گفت: حتما الان مامانت خیلی نگرانت شده سریع برو به خونه، سمور کوچولو اطرافش رو نگاه کرد و گفت: اما من راه لونه رو بلد نیستم. خارپشت مهربون گفت: بیا من بلدم و می برمت. وقتی به لونه رسیدن مامان سمور از دیدن سمور کوچولو خوشحال شد و از خانم خارپشت تشکر کرد. سمور کوچولو از مامانش معذرت خواهی کرد که بدون اجازه و تنهایی بیرون رفته. 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
30.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
داستان کودکی حضرت زهرا و پیامبر✨ 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
هدایت شده از پست موقت
🌵🎄تنها گلخونه تو ایتا 😍 مخصوص شما علاقمندان به گل‌وگیاه💐 جهت ورود به گلخونه کافیه این گل های قشنگ رو لمس کنی👇👇 🌵🎄🌲🌳🌴🌱🌿☘🍀 🌾💐🌷🌹🥀🌺🌸🌼🌻 🎍🪴🎋🍃🍂🍁🌞🐲🪵
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آموزش گام به گام حفظ 👆 ✨سوره عصر برای کودکان✨ 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
17.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حضرت محمد (ص) و حضرت فاطمه (س) 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
اول من! موشی توی مهدکودک خانوم زرافه نشسته بود. موشا کنارش نشست و گفت:«تو هم مثل من حوصله‌ت سر رفته؟» موشی آهی کشید. جواب داد:«بله خیلی! تازه دلم برای مامان هم خیلی تنگ شده» خانوم زرافه که صدای بچه‌ها را می‌شنید آمد. کنارشان ایستاد. به بقیه‌ی بچه‌ها که آن طرف‌تر داشتند بازی می‌کردند اشاره کرد:«چرا شما با بچه‌ها بازی نمی‌کنید» موشی دماغش را بالا کشید، گفت:«خسته شدیم از بازی‌های تکراری!» خانوم زرافه شاخک‌هایش را تکان داد، کمی فکر کرد و گفت:«سرسره بازی دوست دارید؟» موشی از جا پرید:«بله خیلی» موشا با چشمان گرد پرسید:«سرسره کجاست؟» خانوم زرافه به بچه‌ها نگاه کرد و گفت:«گردن من!» چشمان موشا از خوشحالی برق زد. موشی گفت:«یعنی از روی گردن شما سُر بخوریم؟» خانوم زرافه سر تکان داد و گفت:«برید و دوستانتون رو صدا کنید تا همه باهم سرسره بازی کنید» موشی رفت و با دوستانش برگشت. موشا جلو ایستاد:«اول من» موشی اخم کرد:«اول خودم» کپل جلو دوید:«نخیر اول خودم می‌خوام سر بخورم» بین بچه موش ها همهمه افتاد. خانوم زرافه باصدای بلند رو به بچه موش‌ها گفت:«همه جا به نوبت، از کوچیک به بزرگ توی یه صف بایستید» کپل جلو دوید و گفت:«من از همه کوچکترم» خانوم زرافه خندید و گفت:«نه کپل جان منظورم قد نبود! منظورم سن بود، بچه‌هایی که کوچک‌تر هستند بیایند جلو» کپل به موشی و موشا نگاه کرد و یک قدم عقب‌تر ایستاد. موشی هم پشت سر کپل رفت. موشا بعد از موشی ایستاد. بچه‌های کوچک‌تر یکی یکی جلوی کپل صف کشیدند. خانم زرافه سرش را پایین آورد. بچه موش‌ها یکی یکی روی سر خانم زرافه می‌پریدند، خانوم زرافه سرش را بالا می‌برد و بچه ها از آن بالا روی گردنش سر می‌خوردند. همه که سر خوردند. موشی جلو دوید:«اول من» کپل ابروهایش را توی هم کرد:«همه‌جا به نوبت» موشی با لب و لوچه‌ی آویزان گفت:«بازم صف؟» موشا دستی به دمش کشید و گفت:«بله دیگه از کوچک به بزرگ توی صف» هوا داشت تاریک می‌شد که خانوم زرافه به بچه موش‌ها گفت:«بچه‌ها موافقید بریم کمی کیک پنیر بخوریم؟» کپل زبانش را دور دهانش کشید و گفت:«بله موافقیم» خانم زرافه لبخند زد و گفت:«پس پیش یه سوی کیک پنیر» بچه‌ها از کوچک به بزرگ برای خوردن کیک پنیر صف کشیده بودند. کپل جلوتر از همه کنار میز عصرانه رفت. بچه موش‌ها به کپل نگاه کردند و یک صدا گفتند:«آهای کپل همه‌جا به نوبت!» کپل خندید و توی صف ایستاد. 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
هدایت شده از پست موقت
🍃 نـدیـدمــ در جـــهـــ💫ـانــــــ بــــهـــتــــر ز مــــ💕ــــادر 🍃 🤱 هم مثل هرکار دیگه ای نیاز به آموزش داره ! شخصیت کودک در چندسال آغازین زندگیش شکل میگیره ! ما تاحالا چقدر وقت برای یادگیری در این مورد گذاشتیم؟ ♨️ کانال گام به گام به شما کمک میکنه تا یه مادر تراز و باشید 😍👇 https://eitaa.com/joinchat/1652031595Cb152fa869a 🔮 بهترین دنیا کیست 😳 ☝️
✨آیا خدا می خوابه؟✨ خدا خدای بارون خدا خدای آبه خدا نیاز نداره که مثل ما بخوابه خدا خدای رود و خدای جویباره خسته نمی شه اصلا که بگیره بخوابه اگر خدا می خوابید غنچه ها پرپر می شد نور قشنگ خورشید کمتر و کمتر می شد اگر خدا می خوابید از آسمون زیبا ستاره ها می ریختن روی زمین، تو دریا ! 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
این مال کیه؟ در جنگلی بزرگ و زیبا سنجابی🐱به اسم سنجابک زندگی می کرد که عاشق همه چیزهای زیبا و جالب بود او هر چیز زیبایی که می دید بدون اینکه بپرسد این مال کیه ، بر می داشت.او وسایلی که بر می داشت را به خانه اش می برد و خانه اش را با آن ها تزئین می کرد. یک روز صبح سنجابک از صدای در بیدار شد در را که باز کرد خرگوش🐰 کوچولو را دید که گفت سلام سنجابک تو دستبند من رو ندیدی. من اونو برای روز مادر با میوه درخت کاج درست کرده بودم خیلی زحمت کشیدم. داشتم با خرگوش کوچولوها بازی می کردم گذاشته بودمش جلوی در خونه. اما الان هر چی می گردم نیست. سنجابک دستبند را داخل اتاقش گذاشته بود اما گفت نه من ندیدم چیزی. وقتی خرگوش🐰 رفت. سنجابک خیلی ناراحت شد آن روز روز مادر بود و خرگوش کوچولو هیچ چیزی نمی توانست به مادرش بدهد. سنجابک دستبند خرگوش را برداشت و رفت در خانه خرگوش را زد و با شرمندگی بهش گفت ببخشید من فکر کردم این دستبند مال کسی نیست آن را برداشتم. خرگوش کوچولو سنجابک را بخشید. و بهش قول داد که یک روز بهش یاد بدهد که چطور دستبند را درست کرده است. سنجابک خوشحال شد و از آن روز تصمیم گرفت که دیگر هر چیزی را از زمین بر ندارد. چرا که ممکن است مال کسی باشد و صاحبش به آن احتیاج داشته باشد. این هم داستان متنی برای مامانهای مهربون که برای بچه های عزیز بخونن😍❤️ 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
: موش🐀شتـر دزد🐪 روزی روزگاری موش کوچکی مهار شتری را به دهان گرفت و شتر را ربود و شتر نیز چست و چالاک همراه او می‌آمد. موش به خود مغرور شد و با خود گفت: «من مانند یک پهلوان قوی هستم زیرا می‌توانم یک شتر به این بزرگی را همراه خود بِکِشم.» شتر هم با خود می‌گفت: «موش بخند به زودی درسی به تو می‌دهم که از کرده خود پشیمان شوی.» موش و شتر رفتند و رفتند تا به یک رودخانه رسیدند که ناگهان موش از حرکت ایستاد و از ترس خشکش زد. شتر که دید موش حرکت نمی‌کند گفت: «رفیق چرا ایستاده‌ای؟ مانند یک مرد پا درآب بگذار و از آن رد شو تا من هم از آب رد شوم.» موش گفت: «دوست من این آب خیلی عمیق است و من از غرق شدن می‌ترسم.» شتر گفت: «بگذار ببینم عمق آب چقدر است.» و پایش را درون آب گذاشت. شتر به موش گفت: «ای موش نادان چرا از ترس رنگت پریده است؟ این آب که عمقی ندارد و تا زانو بیشتر نیست.» موش گفت: «زانوی من کجا زانوی تو کجا. اگر این آب برای تو تا زانو است برای من چند متر از سر هم می‌گذرد.» شتر گفت: «وقتی موجودی به بزرگی مرا می‌دزدیدی باید فکر این روزها را هم می‌کردی.» موش گفت: «از کار خود توبه کردم. به خاطر خدا مرا از این آب مهلک بگذران.» شتر دلش برای موش سوخت و گفت: «بپر و بر کوهان من سوار شو. این ماجرا باعث شد بفهمم شتری مانند من قادر است هزار موش مانند تو را از آب رد کند ولی هزاران موش مانند تو نمی‌توانند شتری مانند مرا از آب رد کنند.» شتر این را گفت و موش را بر پشت خود سوار کرد و سلامت از رودخانه گذشتند و به راه خود ادامه دادند و رفتند. 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6