eitaa logo
قصه های خوب🌸
5.8هزار دنبال‌کننده
763 عکس
965 ویدیو
23 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰تقرب به سوى سگ 💧 مرحوم هيدجى قضيه جالبى نقل مى كند، مى گويد: مقدسى بود در محله اى و يا روستايى ، شبى براى عبادت به رفت ، مسجد خالى بود، دو ركعت نماز كه به جا آورد، 🌳 صداى خش خشى از گوشه هاى مسجد شنيد، با خود گفت : پس من تنها در مسجد نيستم ، كس ديگرى هم گويى در مسجد هست 💧 سپس شيطان او را كرد و شروع كرد با صداى بلندتر نماز خواندن وَلا الضّالّين را با مد تمام كشيدن ! به خيال اين كه فردا آن ناآشنا، در ده و محله منتشر مى كند كه فلانى ، ديشب در مسجد، تا صبح مشغول راز و نياز بود و نماز نافله به جا مى آورد. 🌳 اين مقدس مآب بيچاره ، به همين خيال ، حتى شب را هم به منزل نرفت و تا صبح مشغول و راز بود. 💧 صبح كه هوا روشن شد، وقتى كه خواست از مسجد خارج شود، ديد سگى نحيف و ضعيف از گوشه شبستان آمد و از در بيرون رفت . 🌳 يك باره فهميد كه همه آن خش خش ها، از اين سگ بوده كه از سرماى شب ، به داخل مسجد پناه آورده است و همه نماز نافله ها و گريه ها و اشك هاى جناب مقدس هم به جاى «تَقرّباً اِلى الله» ، «تَقرّباً اِلى الكَلب» بوده است. 📚 ، کتاب پندهای حکیمانه ، پند 288. 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
فسقلی - @mer30tv.mp3
زمان: حجم: 3.55M
🍃 فسقلی 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
تولد لاکپشتها سارا خیلی خوشحال و هیجان زده بود. آن ها روزهای زیادی منتظر بودند تا بچه لاک پشت های کنار ساحل از تخم بیرون بیایند و بالاخره آن شب وقتش بود و پدر سارا قصد داشت او را برای دیدن بچه لاک پشت ها به ساحل ببرد. به خاطر همین سارا و پدرش آن شب خیلی زود از خواب بیدار شدند. هوا هنوز تاریک بود آن ها چراغ قوه شان را برداشتند و با احتیاط به سمت ساحل حرکت کردند. پدر از سارا قول گرفته بود که سارا کاری به بچه لاک پشت ها نداشته باشد و هیچ سر و صدایی نکند و تنها کاری را انجام بدهد که پدرش به او می گوید. سارا واقعاً هیچ تصوری درباره ی اتفاقات آن شب نداشت ولی برادر بزرگترش به او گفته بود که لاک پشت ها نزدیک ساحل با کمی فاصله از آب به دنیا می آیند. بعد از این که از تخم بیرون آمدند به سرعت به سمت دریا حرکت می کنند. همه ی این ها برای سارا بسیار هیجان انگیز بود. سارا و پدرش به آرامی پشت یک صخره قایم شدند و تنها یکی از چراغ قوه ها را روشن گذاشتند. سارا همه جا را به دنبال مادر لاک پشت ها گشت اما نه مادرشان را پیدا کرد و نه توانست اولین بچه ای را که از تخم بیرون می آید ببیند. بچه لاک پشت خیلی کوچک بود! بچه لاک پشت مثل همه ی بچه ها خیلی ناشیانه حرکت می کرد و اصلاً منتظر بقیه ی خواهر و برادراش هم نشد. او خودش به تنهایی به سمت دریا حرکت کرد. کم کم بیشتر بچه ها از تخم هایشان بیرون آمدند و همه به سمت آب حرکت کردند.. سارا و پدرش قایم شده بودند و اصلاً حرفی نمی زدند و فقط حرکت بچه لاک پشت ها را که به سمت دریا می رفتند تماشا می کردند. اما مدتی بعد اتفاق عجیبی افتاد که به نظر سارا بسیار وحشتناک بود. چند مرغ دریایی به سمت بچه لاک پشت ها حمله کردند و شروع به خوردن آن ها کردند. سارا این طرف و آن طرف را نگاه کرد تا ببیند آیا پدر لاک پشت ها می آید و آن ها را از دست این پرندگان نجات می دهد؟ اما او هرگز نیامد. سارا تمام این صحنه ها را با گریه تماشا می کرد و وقتی اولین گروه از لاک پشت ها صحیح و سالم به دریا رسیدند جیغ یواشی از سر خوشحالی زد. با این که پرنده ها تعداد کمی از لاک پشت ها را خوردند اما در پایان تعداد زیادی از آن ها به دریا رسیدند و سارا از این موضوع بسیار خوشحال بود. در راه برگشت به خانه پدر متوجه گریه ی سارا شده بود و به او گفت که لاک پشت ها به این شکل به دنیا می آیند. مادر لاک پشت ها تعداد زیادی تخم می گذارد و آن ها را زیر شن و ماسه پنهان می کند و خودش از آن جا دور می شود. وقتی بچه لاک پشت ها از تخم بیرون بیایند، باید تلاش کنند تا خودشان را به دریا برسانند. به همین دلیل با این که تعداد زیادی از آن ها متولد می شوند ولی تعداد زیادی بوسیله ی پرندگان خورده می شوند و بعضی از آن ها هم در دریا کشته می شوند. پدرش گفت فقط تعداد کمی از این لاک پشت ها موفق می شوند سال های زیادی زنده بمانند. سارا خیلی خوشحال بود که آن شب اطلاعات زیادی در مورد لاک پشت ها یاد گرفته و همین طور خوشحال بود از این بابت که یک خانواده دارد و والدین و برادر و خواهرش به او کمک می کنند و از همان روز اول که بدنیا آمده همه مواظبش بودند و از او خیلی خوب مراقبت کردند و می کنند. 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
شمع تولد - @mer30tv.mp3
زمان: حجم: 3.67M
🍃 شمع تولد 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
✍ماجرای مشروبخوار وآیت الله بهجت(ره): 👈وقتی رسیدیم پیش آقای بچه ها تک تک وارد شدن و سلام گفتن ،آقای بهجت به همه سلامی میگفت وتعارف میکرد.من چندبار خواستم سلام بگم منتظر بودم آقای بهجت به من نگاهی بکنن… امااصلا صورتشون رو به سمت من برنمیگردوندن…درحالیکه بقیه رو خیلی تحویل میگرفتن یه لحظه تو دلم گفتم:حمید!میگن،آقا از آدما خبر داره…تو با چه رویی انتظار داری تحویلت بگیره!… ⭕️تو که خودت میدونی چقدر گند زدی…!!!” اون لحظه تو فکر فرو رفتم…تصمیم جدی گرفتم که دور خیلی چیزا خط بکشم، وقتی برگشتیم همه شیشه های مشروب رو شکستم، کارامو سروسامون دادم، کردم، یکماه بود که روی تصمیمی که گرفته بودم محکم واستادم ،از بچه ها شنیدم که یه عده از بچه های دانشگاه دوباره میخوان برن قم ،من هم اسممُ نوشتم… 🔰اینبار که رسیدیم خدمت آقای بهجت ،دم در سرم رو پایین انداخته بودم ،تو حال خودم بودم که دیدم بچه ها صدام میکنن:"حمید..حمید…حاج آقا باشماست."نگاه کردم دیدم آقای بهجت به اشاره میکنن که بیا جلوتر… آهسته در گوشم گفتن: ✅یکماهه که روخوشحال کردی… 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
👌 🔰نـــــــماز فقط برای خدا 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
کیک عروسی - @mer30tv.mp3
زمان: حجم: 3.73M
🍃 کیک عروسی 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
36.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🧚‍♀✨امیدوارم کودک دلبندتون از دیدن این لذت ببره. 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
🚘 ﺷﺨﺼﯽ ﺑﺎ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺷﺨﺼﯽ ﺍﺵ ﺑﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮﺕ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ. ﻣﻮﻗﻊ ﻇﻬﺮ ﺗﻮﯼ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺟﺎﺩﻩ ﻫﺎﯼ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺷﻬﺮ، ﺭﻭﯼ ﺗﭙﻪ ﺍﯼ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﮐﺮﺩ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﻧﻤﺎﺯ ﺍﺳﺖ ﻭ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ﻫﻢ ﮐﻨﺎﺭﺵ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﭼﺮﺍ. ⁉️ﺍﺯ ﺩﯾﺪﻥ ﺍﯾﻦ ﺻﺤﻨﻪ ﻟﺬﺕ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺭﺳﺎﻧﺪ و ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﭼﻪ ﭼﯿﺰ ﻣﻮﺟﺐ ﺷﺪﻩ ﺗﺎ ﻧﻤﺎﺯﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻮﻗﻊ ﺍﺩﺍ ﮐﻨﯽ؟! 👈ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ:ﻭﻗﺘﯽ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻧﻢ ﻣﯿﺰﻧﻢ ﺁﻧﻬﺎ ﮔﺮﺩ ﻣﻦ ﺟﻤﻊ ﻣﯿﺸﻮﻧﺪ.. ﺣﺎﻝ ﻭﻗﺘﯽ ﺧﺪﺍ ﻣﻦ راصدا میزند ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﺳﻤﺘﺶ ﻧﺮﻭﻢ ﺍﺯ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﻫﻢ ﮐﻤﺘﺮم!! 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
✍ داستانی بسیاااار زیبا و تاثیر گذار👌👌 👈به عیادت دوستی رفته بودم، پیرمرد شیک و کراوات زده ای هم آنجاحضور داشت. چند دقیقه بعد از ورود ما مغرب گفتند آقای پیرکراواتی، باشنیدن اذان ، درب کیف چرم گرانقیمتش را بازکرد و سجاده اش را درآورد و زودتر از سایرین مشغول خواندن نماز شد.!!برای من جالب بود که یک پیرمرد صورت تراشیده اینطور مقید به نماز اول وقت باشد. از او دلیل نماز خواندن اول وقتش را پرسیدم؟ 🌹در جوانی مدتی از طرف مسئول اجرای طرح تونل کندوان درجاده چالوس بودم. ازطرفی پسرم مبتلا به خون شده بود و دکترهای فرنگ هم جوابش کرده بودند و خلاصه هرلحظه منتظرمرگ بچه ام بودم.!! روزی خانمم گفت که برای شفای بچه، 🕌 برویم و دست به دامن امام رضا(علیه السلام) بشویم. آن موقع من این حرفها را قبول نداشتم اما چون مادر بچه خیلی مضطرب و دل شکسته بود قبول کردم. 🌳 رسیدیم مشهد و بچه را بغل کردم و رفتیم وارد صحن حرم که شدیم خانمم خیلی گریه می‌کرد . گفت برویم داخل حرم که من امتناع کردم بچه را گرفت و گریه کنان داخل آقا رفت. 🎅 توجه ام را به خودش جلب کردکه رو زمین نشسته بود و سفره کوچکی که مقداری انجیر و نبات خرد شده در آن بود. هرکسی مشکلش را به پیرمرد میگفت و او چند انجیر یا مقداری نبات درون دستش میگذاشت و طرف خوشحال و خندان میرفت! ❤️به خود گفتم عجب مردم ساده ای داریم پیرمرد چطور همه را دل خوش كرده آنهم با انجیر و تکه ای نبات! پيرمرد نگاهی به من انداخت و پرسید: حاضری باهم شرطی بگذاریم؟⁉️ گفتم:چه شرطی و برای چی؟ 👈شیخ گفت :قول بده در ازاء سلامتی و شفای پسرت یکسال نمازهای یومیه را اذان بخوانی.! متعجب شدم که او قضيه مرا ازکجا میدانست!؟ كمی فکرکردم دیدم اگر راست بگوید ارزشش را دارد... ✅خلاصه گفتم :باشه قبوله و با اینکه تا آنزمان نماز نخوانده بودم و اصلا قبول نداشتم گفتم:باشه.! 💚همین که گفتم قبوله آقا، دیدم سر و صدای مردم بلند شد و در ازدحام جمعیت یکدفعه دیدم پسرم از لابلای جمعیت بیرون دوید و مردم هم بدنبالش چون گرفته وخوب شده بود. من هم از آن موقع طبق قول و قرارم با مرحوم "شیخ حسنعلی نخودکی" نمازم را سر وقت می‌خوانم. 💂‍♂روزی محل اجرای تونل کندوان مشغول کار بودیم که گفتند رضا شاه جهت آمده. درحال تماشای حرکت کاروان شاه بودیم که اذان ظهرشد مردد بودم بروم نمازم را بخوانم یا صبرکنم بعداز بازدید شاه نمازم را بخوانم. چون به خودم قول داده بودم وضو گرفتم و ایستادم به . رکعت سوم نمازم سایه رضاشاه را کنارم دیدم و خیلی ترسیده بودم. نمازم که تمام شد بلند شدم دیدم درست پشت سرم ایستاده. 👈 گفتم: قربان درخدمتگذاری حاضرم. رضاشاه هم پرسید : مهندس همیشه نماز اول وقت میخوانی!؟ گفتم : قربان ازوقتی پسرم شفا گرفت نماز میخوانم چون درحرم امام رضا(علیه السلام) شرط کردم. رضاشاه نگاهی به همراهانش کرد و با چوب تعلیمی محکم به یکی زد و گفت: مردیکه پدرسوخته، کسیکه بچه مریضشو امام رضا شفابده، و نماز اول وقت بخوانه دزد و نمیشه.! اونیکه دزده تو پدرسوخته هستی نه این مرد! ♨️بعدها متوجه شدم، آن شخص زیر آب منو زده بود و رضاشاه آمده بود همانجا کارم را یکسره کند اما من، نظرش راعوض کرده بود و جانم را خریده بود. از آن تاریخ دیگر هرجا که باشم اول وقت نمازم را میخوانم و به روح مرحوم"شیخ حسنعلی نخودکی" فاتحه و درود میفرستم. 🌷(خاطره مهندس گرایلی سازنده تونل کندوان) 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
تولد پروانه ها گوشه ی یک باغچه ی زیبا، مراسم جشن تولد به پا شده بود. گل سرخ، گل یاس ، شاپرک، زنبور عسل و سنجاقک... مهمون های این جشن تولد بودند. جشن تولد برای یک پروانه ی کوچولو بود که یک ساعت پیش از پیله ی خودش بیرون آمده بود. پروانه تازه چشماشو باز کرده بود و داشت دنیای زیبا را تماشا می کرد. و با دوستانش آشنا می شد. دنیای پروانه از همان اول پر از کادو های قشنگ شده بود. گل سرخ برای پروانه یک گلبرگ زیبا هدیه آورده بود. تا پروانه هر وقت دوست داشت روی آن بخوابد. گل یاس هم یک شیشه عطر یاس آورده بود. شاپرک یک لاک طلایی برای رنگ کردن دایره های زیبای روی بالهای پروانه تهیه کرده بود. زنبور عسل هم با بهترین عسلش از پروانه و همه ی مهمانها پذیرایی می کرد. سنجاقک هم برای پروانه بهترین آوازش را می خواند. خلاصه جشن تولد پروانه خیلی قشنگ بود. تا اینکه ... یک دفعه دود علیظی همه چیز را خراب کرد. همه شروع به سرفه کردند. پروانه حالش بد شد.گل سرخ نفسش گرفته بود. سنجاقک رفت تا ببیند چه خبر شده. اما زود سرش گیج رفت و افتاد. زنبور عسل فقط توانست پروانه کوچولو را کمی از وسط دودها کنار ببرد... جشن تولد حسابی به هم ریخت و همه چیز خراب شد. دل نازنازی ها، پر از ترس و نگرانی شده بود. اما بعد از نیم ساعت دود کم شد. و مهمانها توانستند نفس راحتی بکشند. اما چه کسی مسئول این همه خراب کاری بود. واقعا چه کسی می توانست این همه بی انصاف باشد و شادی ذیگران را اینطوری خراب کند؟ طفلکی ها بعدا متوجه شدند که این همه خراب کاری فقط به خاطر یک ته سیگار بوده که کاملا خاموش نشده و نزدیک آنها روی زمین افتاده بود. باور کنید این نازنازی ها، نه تنها هیچ حرف بدی نزدند و آرزوی بدی برای آن سیگاری بی انصاف نکردند، بلکه خیلی هم خدا را شکر کردند . آنها خدا را شکر کردند که این ته سیگار روی سر کسی نیفتاد و باعث سوختن کسی نشد. آخه گلها، پروانه ها و شاپرکها دلهای مهربانی دارند. اما بعضی ها که فکر می کنند از همه بزرگتر و مهمترند چقدر ... کارهای بد می کنند. 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob