eitaa logo
قصه های خوب🌸
5.8هزار دنبال‌کننده
752 عکس
961 ویدیو
23 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
قصه های خوب🌸
فرشته‌های حرم سردی زمستان، آسمان مشهد را به سفیدی پوشانده بود. برف آرام می‌بارید و گنبد طلایی حرم امام رضا(ع) مانند نگینی درخشان در میان این سفیدی می‌درخشید. بابا، خادم دلباخته‌ی حرم، سال‌ها بود که با عشق در این مکان مقدس خدمت می‌کرد. امروز اما دو گوهر کوچک، زهرا و زینب، همراه او بودند. زهرا، دختر ده‌ساله‌ی باهوش و نجیب، با چشمانی درشت و چهره‌ای نورانی، همیشه کتابی در دست داشت. آیت‌الکرسی را با صدایی ملکوتی زمزمه می‌کرد و نگاه پرسشگرش گویای ذهنی پویا و قلبی سرشار از ایمان بود. زینب، خواهر پنج‌ساله‌اش، با موهای فرخورده و خنده‌های شیرینش، هر کسی را مجذوب خود می‌کرد. انگار فرشته‌ای کوچک بود که به جای بال، روسری سفید بر سر داشت. حرم آن روز مملو از زائران بود. صدای ذکر و دعا در فضا می‌پیچید و بوی عطر و نذری، هوای سرد را گرم می‌کرد. بابا مشغول راهنمایی زائران بود که ناگهان متوجه شد زینب کنارش نیست! قلبش یک‌باره تندتر زد. زهرا با چشمانی مضطرب و دستانی لرزان، آستین پدر را کشید: «بابا... زینبو نمی‌بینم! کجا رفت؟» سایه‌ی ترس بر چهره‌ی بابا افتاد. میان جمعیت به هر سو دوید، زهرا در میان این آشفتگی، ناگهان آرام شد. انگار ندایی از آسمان به او یادآوری کرد. چشم‌هایش را بست، دست‌های کوچکش را به سوی آسمان بلند کرد و با صدایی که از ژرفای دل می‌آمد، آیت‌الکرسی خواند: «اللَّهُ لَا إِلَٰهَ إِلَّا هُوَ الْحَیُّ الْقَیُّومُ...» ناگهان، از میان همهمه‌ی زائران، خنده‌ای آشنا به گوش رسید. صدای زینب بود! در گوشه‌ای از صحن، کنار ستونی قدیمی، زینب را دیدند که با چهره‌ای شاد، لیوان آبی به دست گرفته بود و کنار پیرزنی نابینا نشسته بود. پیرزن، با چشمانی بسته و دستانی لرزان، لیوان را گرفته بود و زیر لب می‌گفت: «ممنونم، فرشته‌ی من...» بابا و زهرا با شتاب خودشان را به آنجا رساندند. زینب با لبخندی معصومانه نگاهشان کرد: «بابا! این مادربزرگ تنها بود... گفتم یه کم آب بهش برسونم!» اشک در چشمان بابا حلقه زد. زهرا و زینب محکم در آغوش گرفت. در آن لحظه فهمید که ایمان زهرا و مهربانی زینب، بزرگترین معجزه‌ی زندگی اوست. /زنده و پاینده 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
روزی روزگاری در دهکده‌ای سرسبز، پسری به نام علی زندگی می‌کرد. علی همیشه وقتی می‌دید دوستانش نقاشی‌های زیبا می‌کشند یا داستان‌های جالبی تعریف می‌کنند، دلش از ناتوانی در انجام همان کارها پُر از غم و ناراحتی می‌شد. او فکر می‌کرد: «چرا من هم نمی‌توانم اینگونه زیبا و بامزه باشم؟» یک بعدازظهر که علی در حیاط خانه نشسته بود و غمگین به آسمان نگاه می‌کرد، ناگهان سایه‌ای نرم و درخشان به کنارش آمد. وااااای ، پری مهتاب در مقابل چشمانش ظاهر شد. او لبخندی گرم به علی زد و گفت: «عزیزم، هرکسی استعداد خاص خودش را دارد. بیا با هم ببینیم تو چه نیرویی در درونت داری.» پری مهتاب دست علی را گرفت و او را به گشت و گذار در دهکده برد. آن‌ها کنار درختان بلند، صدای بوق پرندگان و حتی خنده‌های بامزه‌ی نسیم را با دقت گوش کردند. پری به شیوه‌ای شوخ و دوستانه توضیح می‌داد که زیبایی در دیدن جزئیات کوچک نهفته است. او علی را تشویق کرد که از دل طبیعت الهام بگیرد و داستان‌های خودش را بسازد؛ داستان‌هایی که نه تنها جذاب بودند بلکه می‌توانستند دل‌ها را هم شاد کنند. با کمک و تشویق پری مهتاب، علی کم‌کم فهمید که استعدادش در شنیدن و خلق داستان‌های زیباست. او داستان‌هایی از ماجراهای روزمره، از خنده‌های کوچکی که در گوشه‌های دهکده پنهان بود و از دل طبیعت ساخت؛ داستان‌هایی که دوستانش را به وجد می‌آورد و لبخند روی لب‌هایشان نقش می‌بست. از آن پس، علی دیگر ناراحت نمی‌شد. او یاد گرفته بود که هر کسی به نحوی منحصر به فرد است و استعداد واقعی از درون می‌درخشد. و هر وقت که یاد توانایی‌های خودش می‌افتاد، دلی پر از شادی و امید داشت. 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قصه های خوب🌸
بچه های کنجکاو سارا و امیر کنار رودخانه بازی میکردند که ناگهان چشمشان به گلی عجیب افتاد: گلِ سفیدی با برگی آبی و درخشان! امیر با هیجان فریاد زد: «این گل چرا این شکلیه؟ مگه گلها کلی برگ ندارن؟» سارا با نگرانی گفت: «شاید مریض شده! بهتره بریم پیش پدربزرگ بپرسیم!» آنها دویدند و پدربزرگ را در کلبهٔ کوهستانی اش پیدا کردند. پدربزرگ با مهربانی خندید و گفت: «این گل، گونه ای ویژه است! خدای مهربان بعضی چیزها را ویژه میآفریند تا ما عظمتش را دریابیم!» سارا سرش را کج کرد و پرسید: «ویژه یعنی چی؟» پدربزرگ با حوصله پاسخ داد: «یعنی هیچکس در دنیا شبیه او نیست، مثل اثرانگشت تو و امیر!» پدربزرگ بچه ها را به گردشی تماشایی برد. نخست به سنگی رسیدند که خطوطی طلایی مثل نقشه های اسرارآمیز روی آن نقش بسته بود! پدربزرگ گفت: «این سنگ را هم خداوند با حکمتی خاص آفریده!» سپس پروانه ای با بالهای سبزِ زمردی و بنفشِ درخشان نظرشان را جلب کرد. امیر با شوق پرسید: «این پروانه هم یگانست؟» پدربزرگ دستش را به آرامی روی شانه اش گذاشت و گفت: «آری فرزندم! هر ذره ای در این جهان ویژگی منحصربه فردی دارد تا دنیا موزه ای از شگفتیها باشد!» ناگهان برگِ آبی گل همچون ستاره ای کوچک درخششی فیروزه ای تاباند. سارا با چشمانی گردشده فریاد زد: «نگاه کن! نور میده! چطور ممکنه؟» پدربزرگ با چهره ای نورانی گفت: «اینهم نشانه ایست از قدرت بی پایان آفریدگار که در کوچکترین آفریده ها هم تجلی میکند!» امیر با شیطنتی کودکانه گفت: «پس منم آفریدهٔ ویژهٔ خدایم! چون تو مدرسه فقط من میتونم توپ رو با سر بدم!» سارا با غرور اضافه کرد: «و من تنها کسی هستم که اسبهای بالدار رو با رنگین کمان میکشم!» پدربزرگ هردو را در آغوشی گرم گرفت و گفت: «درست است! شما هرکدام گنجینه ای بیهمتا هستید... اما یادتان باشد، خاص بودن بهانهٔ فخر فروختن نیست، هدیه ایست برای ساختن دنیایی زیباتر!» خداوند یکتا، آفریدگار جهان است و هر زیبایی آیینه ای از جمال بی پایان اوست. /یکتا 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
قصه های خوب🌸
هدیهٔ آسمانی امیرحسین امیرحسین یه پسر بچهٔ شیطون و بازیگوش بود. عاشق این بود که تو حیاط خونه با برادرهای کوچولوش، رضا و علی، فوتبال بازی کنه یا دنبال همدیگه بدوند. اما یه چیزی بود که قلبش رو سنگین میکرد: اون عاشق قرآن بود و دوست داشت آیاتش رو مثل پدربزرگش با صدای قشنگ بخونه، اما همیشه فکر میکرد صداش زیبا نیست. همین باعث میشد تو جمع دوستاش کم حرف باشه و خودش رو عقب بکشه. یک روز که داشت تو حیاط با برادرهاش قایم باشک بازی میکرد، ناگهان نور درخشانی مثل ستارهٔ پرنور، از آسمون به سمتش اومد! این نور گرم بود، اما خورشید نبود؛ سبکبال بود، اما پروانه نبود! امیرحسین چشماشو مالید و با تعجب پرسید: «تو... تو کی هستی؟». نور آروم آروم کم شد و یه پری زیبا با موهای طلایی و بالهای نقره ای رو نشون داد. باد ملایمی بالهاشو تکون میداد و صدای موسیقی آرومی تو فضا پیچید. پری با لبخند گفت: «نترس امیرحسین! صدای تو پر از نور قرآنیه؛ از دوستات فاصله نگیر و همیشه بدون که خوندن قرآن، یه هدیهٔ آسمانیه!». بعد، نور دوباره محو شد، اما گرمایش مثل یه آغوش نرم، تو سینهٔ امیرحسین موند. همون شب، وقتی بابا از سر کار برگشت، امیرحسین نفس زنان خودش رو بغل بابا انداخت. بابا که همیشه حامی‌اش بود، پرسید: «امشب میخوای با هم تو جمع خانوادگی سورهٔ "المزمل" رو بخونیم؟». امیرحسین دلش هُری ریخت، اما یاد حرفای پری افتاد و آروم شد. وقتی نوبت به امیرحسین رسید، دستاش میلرزید، اما آیات رو با دل و جان خوند. صداش لرزون اما شیرین بود، طوری که همه ساکت شدند! حتی علیِ شیطون، تو آغوش مامان بزرگ بی حرکت موند. خاله فریبا اشک توی چشماش حلقه زد و پدربزرگ که قاری قرآن بود، آهسته گفت: «این صدا، هدیهٔ خداس!». همون لحظه، امیرحسین احساس کرد بالهای نقره ای پری، پشتش رو نوازش میده و یه باد گرم بهش میگه: «آفرین!». از اون روز به بعد، امیرحسین دیگه از قرائت قرآن تو جمع نمیترسید. حالا میدونست هر صدایی که از دل بیاد، حتی اگه لرزون باشه، مثل یه ستاره میدرخشد! /نور، روشنایی 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob