eitaa logo
قصه های خوب🌸
5.9هزار دنبال‌کننده
753 عکس
961 ویدیو
23 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
قصه های خوب🌸
هدیهٔ آسمانی امیرحسین امیرحسین یه پسر بچهٔ شیطون و بازیگوش بود. عاشق این بود که تو حیاط خونه با برادرهای کوچولوش، رضا و علی، فوتبال بازی کنه یا دنبال همدیگه بدوند. اما یه چیزی بود که قلبش رو سنگین میکرد: اون عاشق قرآن بود و دوست داشت آیاتش رو مثل پدربزرگش با صدای قشنگ بخونه، اما همیشه فکر میکرد صداش زیبا نیست. همین باعث میشد تو جمع دوستاش کم حرف باشه و خودش رو عقب بکشه. یک روز که داشت تو حیاط با برادرهاش قایم باشک بازی میکرد، ناگهان نور درخشانی مثل ستارهٔ پرنور، از آسمون به سمتش اومد! این نور گرم بود، اما خورشید نبود؛ سبکبال بود، اما پروانه نبود! امیرحسین چشماشو مالید و با تعجب پرسید: «تو... تو کی هستی؟». نور آروم آروم کم شد و یه پری زیبا با موهای طلایی و بالهای نقره ای رو نشون داد. باد ملایمی بالهاشو تکون میداد و صدای موسیقی آرومی تو فضا پیچید. پری با لبخند گفت: «نترس امیرحسین! صدای تو پر از نور قرآنیه؛ از دوستات فاصله نگیر و همیشه بدون که خوندن قرآن، یه هدیهٔ آسمانیه!». بعد، نور دوباره محو شد، اما گرمایش مثل یه آغوش نرم، تو سینهٔ امیرحسین موند. همون شب، وقتی بابا از سر کار برگشت، امیرحسین نفس زنان خودش رو بغل بابا انداخت. بابا که همیشه حامی‌اش بود، پرسید: «امشب میخوای با هم تو جمع خانوادگی سورهٔ "المزمل" رو بخونیم؟». امیرحسین دلش هُری ریخت، اما یاد حرفای پری افتاد و آروم شد. وقتی نوبت به امیرحسین رسید، دستاش میلرزید، اما آیات رو با دل و جان خوند. صداش لرزون اما شیرین بود، طوری که همه ساکت شدند! حتی علیِ شیطون، تو آغوش مامان بزرگ بی حرکت موند. خاله فریبا اشک توی چشماش حلقه زد و پدربزرگ که قاری قرآن بود، آهسته گفت: «این صدا، هدیهٔ خداس!». همون لحظه، امیرحسین احساس کرد بالهای نقره ای پری، پشتش رو نوازش میده و یه باد گرم بهش میگه: «آفرین!». از اون روز به بعد، امیرحسین دیگه از قرائت قرآن تو جمع نمیترسید. حالا میدونست هر صدایی که از دل بیاد، حتی اگه لرزون باشه، مثل یه ستاره میدرخشد! /نور، روشنایی 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
D_AroosakyBazam Omad Bahar Shado Khandoon (128).mp3
زمان: حجم: 3.2M
🎵 بازم اومد بهار شاد و خندون 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
مامان ملیحه، با قلبی پر از ترس و امیدی پنهان، که انگار یک طبل کوچک در آن می‌کوبید، تصمیم گرفت برای فرزندانش، یک خرگوش کوچک و سفید بخرد. او می‌خواست ترس‌هایش را پشت سر بگذارد و به بچه‌هایش یاد دهد که از زیبایی‌های کوچک زندگی لذت ببرند. وقتی مامان ملیحه جعبه خرگوش را به خانه آورد، بچه‌ها با دیدن آن موجود پشمالو و سفید، انگار که یک گنج پیدا کرده باشند، جیغ‌های شادی کشیدند. اما مامان ملیحه، با دیدن آن چشم‌های ریز و بینی کوچک، انگار که یک موجود فضایی کوچک به او خیره شده است، ناگهان یک قدم عقب رفت و دستش را روی قلبش گذاشت. سارا،با احتیاط خرگوش را از جعبه بیرون آورد چقدر کوچولو و نرمه! مثل یک توپ پشمالوی سفید!" مامان ملیحه، که انگار یک فیلم ترسناک در ذهنش پخش می‌شد، با صدای لرزان گفت: " خیلی کوچولو... ولی خیلی هم سریعه! انگار یک موشک کوچولوی پشمالوئه!" رضا، گفت: "مامان، بیا یک مسابقه بذاریم! ببینیم کی می‌تونه خرگوش رو بگیره!" مامان ملیحه، که انگار یک بازیگر در حال بازی کردن نقش یک زن شجاع بود، گفت: "مسابقه؟... باشه، ولی من فقط داورم!" مسابقه شروع شد. خرگوش با قدم‌های کوچک و بامزه‌اش، انگار که در یک مسابقه دو سرعت شرکت کرده باشد، به این طرف و آن طرف می‌دوید. بچه‌ها با تشویق و هیاهو، خرگوش را همراهی می‌کردند. مامان ملیحه، که انگار یک تماشاچی هیجان‌زده باشد، با چشم‌های گرد شده، حرکات خرگوش را دنبال می‌کرد. ناگهان، خرگوش، که انگار یک بدلکار حرفه‌ای ، از دست علی فرار کرد و با سرعت نور، به سمت مامان ملیحه دوید. مامان ملیحه، که انگار یک دونده المپیک در حال فرار از خط پایان باشد، جیغ بلندی کشید و روی میز آشپزخانه پرید. بچه‌ها، که انگار یک گروه کمدی در حال اجرای یک نمایش طنز باشند، از خنده ریسه رفتند. مامان ملیحه، که انگار یک ملکه در حال تبعید باشد، روی میز نشسته بود و با چشم‌های گرد شده، به خرگوشی که انگار یک فاتح پیروزمند باشد، نگاه می‌کرد. اما ناگهان، یک اتفاق غیرمنتظره افتاد. خرگوش،با یک جهش روی میز پرید، ولی نزدیک بود از آنجا سقوط کند. مامان ملیحه، با وجود ترس شدیدش، بدون لحظه‌ای تردید، از روی میز پایین پرید و خرگوش را در دستانش گرفت. بچه‌ها، که انگار یک معجزه را دیده باشند، با چشم‌های گرد شده به مادرشان نگاه کردند. مامان ملیحه، با قلبی که هنوز هم تند می‌زد، خرگوش را با سرعت به جعبه برگرداند و بی حال روی صندلی نشست. در آن لحظه، بچه‌ها فهمیدند که مادرشان، با وجود ترس‌هایش، چقدر فداکار و مهربان است. آن‌ها فهمیدند که مامان ملیحه، برای خوشحالی آن‌ها، حاضر است با بزرگ‌ترین ترس‌هایش روبرو شود. این داستان به ما یاد می‌دهد که گاهی اوقات، عشق و فداکاری، می‌تواند بر هر ترسی غلبه کند. 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob
رنگ‌های آسمانی در دفتر نقاشی زینب، دختر تک‌فرزند، استعداد خارق‌العاده‌ای در نقاشی داشت . بهترین دوستش ریحانه، دختر دایی‌اش، همیشه کنارش بود و از دیدن نقاشی‌هایش لذت می‌برد. یک روز، آن‌ها به پارک رفتند تا از طبیعت الهام بگیرند. زیر درخت بزرگی نشستند و زینب شروع به کشیدن منظره‌ی پارک کرد. ریحانه با تعجب به دستان زینب نگاه می‌کرد که چگونه با چند حرکت ساده، زیبایی‌های طبیعت را روی کاغذ زنده می‌کرد. ناگهان ریحانه پرسید: "زینب، تو چطوری این‌قدر زیبا نقاشی می‌کشی؟ انگار همه‌چیز رو از همه‌ی بعدها می‌بینی!" زینب لبخندی زد و گفت: "من فقط سعی می‌کنم چیزی که می‌بینم رو با دقت نگاه کنم و با قلبم نقاشی کنم. اما می‌دونی ریحانه، این استعداد رو خدا به من داده. تو قرآن اسمی از خدا هست به نام 'المصور'، یعنی 'تصویرگر'. خدا زیباترین تصویرها رو خلق کرده و من فقط سعی می‌کنم از اون الهام بگیرم." ریحانه با تعجب گفت: "پس خدا هم نقاشه؟" زینب خندید و گفت: "آره، اما نقاشی‌های خدا خیلی قشنگ‌تر از مال منه! من فقط سعی می‌کنم کمی از زیبایی‌های او رو روی کاغذ بیارم." آن‌ها چند ساعت دیگر در پارک ماندند و زینب نقاشی‌های زیبایی از درختان، پرنده‌ها و بچه‌های پارک کشید. وقتی به خانه برگشتند، ریحانه گفت: "حالا فهمیدم چرا نقاشی‌های تو این‌قدر خاص هستن! تو داری از خدا الهام می‌گیری!" زینب سرش را تکان داد و گفت: "دقیقاً! و این بهترین هدیه‌ایه که خدا به من داده." از آن روز به بعد، هر وقت زینب نقاشی می‌کرد، ریحانه کنارش می‌نشست و با دقت به او نگاه می‌کرد. زینب هم همیشه قبل از شروع کار، از خدا می‌خواست تا به او کمک کند زیبایی‌های جهان را به بهترین شکل به تصویر بکشد. 📒 قصه های خوب 🌸👇 🆔 @GhesehayeKhoob