eitaa logo
دانلود
‍ 🍃🐞دوستی سنجاقک ها🐞🍃 روزی سه سنجاقک آبی، سفید و نارنجی با هم پرواز می کردند.  در حین پرواز، ناگهان باران شروع به باریدن کرد و سنجاقک ها با شروع باران، خیلی افسرده شدند چون در حین بارش باران پرواز کردن برای آنها بسیار مشکل می شد. بنابراین سه تایی تصمیم گرفتند سایبانی پیدا کرده و مدّتی زیر سایبان بمانند تا باران تمام شود و دوباره به پرواز کردن مشغول شوند و لذّت ببرند. این سه سنجاقک خیلی با هم دوست بودند. با وجود اینکه لانه یکی از دوستانشان یعنی سنجاقک آبی که از بقیه بزرگتر بود و در همان نزدیکی ها قرار داشت، امّا او ( سنجاقک آبی ) حاضر نشد که دوستان خود را تنها گذاشته و به تنهایی به لانه برود. بنابراین او در کنار بقیه دوستانش ماند تا هوا صاف شود. پس از مدّت کوتاهی هوا صاف شد.  سنجاقک ها با دیدن هوای صاف، دوباره شروع به پرواز کردن نمودند و از با هم بودن لذّت می بردند. دوستان سنجاقک آبی به این نتیجه رسیدند که، دوست بودن و با یکدیگر بودن، بهتر از تنها بودن است . 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🌼حضرت ایوب علیه السلام -ایوب راستش را بخواهی ما همه این جا جمع شدیم که چیزی را بگیم. حضرت ایوب نگاهی به آن‌ها انداخت و گفت: -حرفتان را بزنین. همان مرد گفت: - ایوب، از این بلاهای زیاد مردم تعجب کردن و ترسیدن. حضرت ایوب گفت: این‌ها همه آزمایش و امتحان خدای بزرگه. یکی از آن‌ها گفت: -این امتحان کی تمام می‌شه، این‌ها همه بدبختی است و ما باور نداریم که تو پیامبر باشی. تو حتما یک انسان گناه کار هستی که به همه ی ما دروغ گفتی. مردی با عصبانیت گفت: -آخر این چه خدایی است که این قدر بلا بر سر تو می‌یاره. حضرت ایوب عصبانی و ناراحت شد و گفت: -هر چه دوست داشتین به من گفتین اما حق ندارین به خدای بزرگ و یگانه حرفی بزنین. مردم هم عصبانی شدند و گفتند: تو پیامبر نیستی و به ما دروغ گفتی، چرا این قدر مریض شدی، چرا این قدر بدبخت هستی. خدا تو را دوست نداره. از این جا برو تا همه ی ما را مثل خودت بدبخت و سیاه روز نکردی. حضرت ایوب که خیلی ناراحت شده بود اشک‌های خود را پاک کرد و گفت: -تمام پیامبرها مورد امتحان خدا قرار گرفتن. من از این همه بلا ناراحت نیستم. اما حرف‌هایی که شما به خدا زدین منو ناراحت کرده و دلم شکسته. من هیچ وقت به شما دروغ نگفتم، من بدی به هیچ کس نکردم، شما را همیشه کمک کردم و هر چه پول داشتم هر وقت لازم داشتین بهتون دادم. چرا این قدر بد شدین، چرا به قولی که دادین عمل نمی کنین شما بدترین مردم هستین که بدقولی کردین. حالا که این طور می‌خواین از این جا می‌رم. اما هنوز خدا را دوست دارم و به وظیفه ای که به من داده عمل می‌کنم. من تا آخر عمرم خدا را شکر می‌کنم. شما دل من را شکستین و فکر کردین که به خاطر گناهی که انجام داده ام به این بلاها دچار شده ام اما این طور نیست. هیچ کار خلافی از من سر نزده من همیشه مطیع امر خدا بوده ام و خواهم بود. حضرت ایوب این حرف‌ها را گفت و سرش را روی بالش گذاشت و آرام، آرام اشک می‌ریخت. رحیمه همسر مهربان، حضرت ایوب کنارش نشست و با او گریه کرد. عصر همان روز حضرت ایوب و همسرش از شهر رفتند. حضرت ایوب دلش خیلی شکسته بود و با ناراحتی به شهر و مردمش نگاه می‌کرد و از آن جا می‌رفت. حضرت ایوب و رحیمه خارج از شهر در بیابان به سختی زندگی می‌کردند. رحیمه هر روز به شهر می‌رفت و کار می‌کرد تا تکه ای نان برای حضرت ایوب می‌آورد و هر دو با هم می‌خوردند. یک روز وقتی رحیمه به شهر رفت تا در برابر کار، تکه ای نان به دست بیاورد. مردم تا او را دیدند عصبانی به طرفش سنگ پرت کردند و او را از شهر بیرون کردند. در همین حال بود که شیطان کنار حضرت ایوب آمد و گفت: -هنوز هم خدای رو دوست داری. دیگه بدتر از این، آن قدر مریض شدی که نمی تونی راه بری و چیزی برای خوردن نداری. چرا خدا به تو توجه نمی کنه. حضرت ایوب از شیطان عصبانی شد و گفت: -از این جا برو شیطان من از تو متنفرم، تو هیچ وقت نمی تونی منو فریب بدی. لعنت بر شیطان. حضرت ایوب به خدا سجده کرد و با ناراحتی گفت: -خدایا، خدای مهربانم. من تو را همیشخ دوست دارم و تو را می‌پرستم. خدایا به من کمک کن، خدایا دعای منو برآورده کن، خدایا به تو پناه می‌برم و همیشه در هر مشکلی از تو می‌خوام که کمکم کنی، خدایا به من کمک کن. در همین لحظه جبریل آمد و گفت: -ای ایوب، ای پیامبر خدا، تو بسیار صبور و مومن هستی و از امتحان‌های خدا سر بلند و پیروز شدی، الان دعای تو برآورده شده. خدا جایگاه ویژه ای برای تو دارد. ... 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
044-SaateShahreMahiha-www.MaryamNashiba.Com.mp3
2.24M
💠 ساعت شهر ماهی ها 🔻موضوع: هرکار کوچکی میتونه تاثیرات بزرگی داشته باشه 🎼 با صدای بانو مریم نشیبا 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
سلام گل توی گلدون   بچه خوب و خندون ماشاالله چه قدر قشنگی  چه باهوش و زرنگی تو خیلی دانا هستی      خیلی توانا هستی وای كه چقدر تو ماهی    بزرگ بشی الهی ای كه داري دو تا گوش     به حرف من بده گوش راه برو مثل اردك    پرواز بكن با لك لك بگو صداي برّه  بیا پیشم یه ذرّه چه روز خوبي داريم    قصه و بازي داريم 🥰 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🌸 حضرت زهرا سلام الله علیها فاطمه عزیز ما دختر پیامبر بود او فقط نه یک دختر بلکه مثل مادر بود صبح یواش یواش می‌ رفت خانه و دَمِ در را مثل دسته گل می کرد خانه ی پیامبر را می نشست و وا می کرد جانماز بابا را توی سفره هم می چید نان و شیر و خرما را آسیای دستی را می نشست و می چرخاند روی لب گل خنده زیر لب دعا می خواند همواره پدر می گفت: یاور پدر هستی دختر عزیز من مادر پدر هستی 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🌼حضرت ایوب علیه السلام ای ایوب پای خودت را بر زمین بزن و چشمه ای از آب تمیز بیرون می‌آید از آن آب بخور تا مریضی ات خوب شود و توی آب غسل کن تا جوان و قوی شوی، خدا به تو فرزندهایت را می‌دهد و باز صاحب باغ‌های زیاد و گله‌های گوسفند می‌شوی. به شهر خود برگرد و مردم را راهنمایی کن. حضرت ایوب خوشحال شد و خدا را شکر کرد، بعد از آن، از جا بلند شد و دو بار پای خود را بر زمین کوبید، آب تمیزی بیرون آمد و حوضی از آب درست شد، حضرت ایوب از آن آب خورد و توی آب حمام و غسل کرد. حضرت ایوب جوان شده بود که رحیمه با ناراحتی از شهر برگشت. اولش حضرت ایوب را نشناخت. اما خوب که به او نگاه کرد با تعجب گفت: ای پیامبر خدا مگر شما مریض و پیر نبودی! حضرت ایوب با خوشحالی گفت: -بله، من همان ایوب پیر و مریض و فقیر هستم، حالا به خواست و اراده ی خدا هم جوان شده ام و دیگه مریض نیستم و دوباره صاحب همه چیز شدم. همسر حضرت ایوب گفت: -خدا را شکر. اما رحیمه ناراحت بود چون خودش پیر و ناتوان شده بود و همسرش حضرت ایوب جوان و زیبا شده بود. حضرت ایوب که می‌دانست همسرش چرا ناراحت است لبخندی زد و گفت: -ناراحت نباش رحیمه، بیا، بیا به خواست خدا تو هم جوان می‌شی، تو همسر وفادار و مهربان من هستی. که خیلی صبوری کردی خدا هر چه که اراده کند همان می‌شود. مرگ و مریضی و سلامتی دست خداست. همسر حضرت ایوب با خوشحالی دست و صورت خودش را در چشمه ی آب شست و جوان شد و هر دو به شهر برگشتند. خدا می‌خواست به مردم نشان دهد که همه ی حرف‌هایی که در مورد حضرت ایوب می‌زدند اشتباه است. حضرت ایوب به صبر و بردباری مشهور است و او سال‌های زیادی را به راهنمایی مردم ادامه داد. 🍃حضرت ایوب الگوی صبر و استقامت است که هیچ گاه از شکرگذاری نسبت به خداوند دست بر نداشت. 🔹ناگفته نماند که به هیچ عنوان بدن حضرت ایوب زخمی نشده بود بوی بدی از او نمی آمد و بدنش هیچ وقت کرم نزده بود. ... 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
fingool-1.mp3
9.43M
☆قصه عاقبت مورچه فینگول☆ (قسمت اول)🐜 قصه گو: سمینا❤️ موضوع: تنبلی 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
آیه : النظافه من الایمان تمیز بودن کار آدمهای خوبه تمیزی و نظافت کار همیشه ماست تن و لباس آدم تمیز باشه چه زیباست 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپ تصویری کودکانه درباره شهادت سلام الله علیها تسلیت🥀 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
کفشدوزک🐞 تو خواب دیدم که کفشم 👟 پاره شده حسابی دویدمو دویدم کنار نهر آبی 🏃 یه کفشدوزک و دیدم قشنگ و خال خالی 🐞 می دوخت یه کفش پاره چقدر تمیز و عالی 👟 اون کفشمو درست کرد فقط با یه اشاره👌 انگار که توی دستش عصای جادو داره 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
1_8447409137.mp3
4.29M
✨حضرت علی علیه السلام، به خانه آمد. اما چیزی برای خوردن در خانه نبود. حضرت علی از حضرت فاطمه پرسید: فاطمه جان، چیزی برای خوردن داریم؟ حضرت فاطمه گفت: نه علی جان. چیزی در خانه نداریم. 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
باز باران... با ترانه دارد از مادر نشانه بوی باران... بوی اشک مادرانه پر ز ناله کودکی با مادری پهلو شکسته می‌برد او را به خانه کوچه‌ها و تازیانه... گریه‌های کودکانه حمله‌ی نامردِ پَستی وحشیانه تازیانه، تازیانه... پس چرا مادر، چرا گم کرده راه آشیانه؟ باز باران... دانه دانه حیدرانه... بی‌صدا و مخفیانه آه از غسلِ شبانه زینبانه... لرزه افتاده به شانه پشت تابوتی روانه باز باران... 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6