eitaa logo
دانلود
044-SaateShahreMahiha-www.MaryamNashiba.Com.mp3
2.24M
💠 ساعت شهر ماهی ها 🔻موضوع: هرکار کوچکی میتونه تاثیرات بزرگی داشته باشه 🎼 با صدای بانو مریم نشیبا 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
سلام گل توی گلدون   بچه خوب و خندون ماشاالله چه قدر قشنگی  چه باهوش و زرنگی تو خیلی دانا هستی      خیلی توانا هستی وای كه چقدر تو ماهی    بزرگ بشی الهی ای كه داري دو تا گوش     به حرف من بده گوش راه برو مثل اردك    پرواز بكن با لك لك بگو صداي برّه  بیا پیشم یه ذرّه چه روز خوبي داريم    قصه و بازي داريم 🥰 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🌸 حضرت زهرا سلام الله علیها فاطمه عزیز ما دختر پیامبر بود او فقط نه یک دختر بلکه مثل مادر بود صبح یواش یواش می‌ رفت خانه و دَمِ در را مثل دسته گل می کرد خانه ی پیامبر را می نشست و وا می کرد جانماز بابا را توی سفره هم می چید نان و شیر و خرما را آسیای دستی را می نشست و می چرخاند روی لب گل خنده زیر لب دعا می خواند همواره پدر می گفت: یاور پدر هستی دختر عزیز من مادر پدر هستی 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🌼حضرت ایوب علیه السلام ای ایوب پای خودت را بر زمین بزن و چشمه ای از آب تمیز بیرون می‌آید از آن آب بخور تا مریضی ات خوب شود و توی آب غسل کن تا جوان و قوی شوی، خدا به تو فرزندهایت را می‌دهد و باز صاحب باغ‌های زیاد و گله‌های گوسفند می‌شوی. به شهر خود برگرد و مردم را راهنمایی کن. حضرت ایوب خوشحال شد و خدا را شکر کرد، بعد از آن، از جا بلند شد و دو بار پای خود را بر زمین کوبید، آب تمیزی بیرون آمد و حوضی از آب درست شد، حضرت ایوب از آن آب خورد و توی آب حمام و غسل کرد. حضرت ایوب جوان شده بود که رحیمه با ناراحتی از شهر برگشت. اولش حضرت ایوب را نشناخت. اما خوب که به او نگاه کرد با تعجب گفت: ای پیامبر خدا مگر شما مریض و پیر نبودی! حضرت ایوب با خوشحالی گفت: -بله، من همان ایوب پیر و مریض و فقیر هستم، حالا به خواست و اراده ی خدا هم جوان شده ام و دیگه مریض نیستم و دوباره صاحب همه چیز شدم. همسر حضرت ایوب گفت: -خدا را شکر. اما رحیمه ناراحت بود چون خودش پیر و ناتوان شده بود و همسرش حضرت ایوب جوان و زیبا شده بود. حضرت ایوب که می‌دانست همسرش چرا ناراحت است لبخندی زد و گفت: -ناراحت نباش رحیمه، بیا، بیا به خواست خدا تو هم جوان می‌شی، تو همسر وفادار و مهربان من هستی. که خیلی صبوری کردی خدا هر چه که اراده کند همان می‌شود. مرگ و مریضی و سلامتی دست خداست. همسر حضرت ایوب با خوشحالی دست و صورت خودش را در چشمه ی آب شست و جوان شد و هر دو به شهر برگشتند. خدا می‌خواست به مردم نشان دهد که همه ی حرف‌هایی که در مورد حضرت ایوب می‌زدند اشتباه است. حضرت ایوب به صبر و بردباری مشهور است و او سال‌های زیادی را به راهنمایی مردم ادامه داد. 🍃حضرت ایوب الگوی صبر و استقامت است که هیچ گاه از شکرگذاری نسبت به خداوند دست بر نداشت. 🔹ناگفته نماند که به هیچ عنوان بدن حضرت ایوب زخمی نشده بود بوی بدی از او نمی آمد و بدنش هیچ وقت کرم نزده بود. ... 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
fingool-1.mp3
9.43M
☆قصه عاقبت مورچه فینگول☆ (قسمت اول)🐜 قصه گو: سمینا❤️ موضوع: تنبلی 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
آیه : النظافه من الایمان تمیز بودن کار آدمهای خوبه تمیزی و نظافت کار همیشه ماست تن و لباس آدم تمیز باشه چه زیباست 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپ تصویری کودکانه درباره شهادت سلام الله علیها تسلیت🥀 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
کفشدوزک🐞 تو خواب دیدم که کفشم 👟 پاره شده حسابی دویدمو دویدم کنار نهر آبی 🏃 یه کفشدوزک و دیدم قشنگ و خال خالی 🐞 می دوخت یه کفش پاره چقدر تمیز و عالی 👟 اون کفشمو درست کرد فقط با یه اشاره👌 انگار که توی دستش عصای جادو داره 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
1_8447409137.mp3
4.29M
✨حضرت علی علیه السلام، به خانه آمد. اما چیزی برای خوردن در خانه نبود. حضرت علی از حضرت فاطمه پرسید: فاطمه جان، چیزی برای خوردن داریم؟ حضرت فاطمه گفت: نه علی جان. چیزی در خانه نداریم. 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
باز باران... با ترانه دارد از مادر نشانه بوی باران... بوی اشک مادرانه پر ز ناله کودکی با مادری پهلو شکسته می‌برد او را به خانه کوچه‌ها و تازیانه... گریه‌های کودکانه حمله‌ی نامردِ پَستی وحشیانه تازیانه، تازیانه... پس چرا مادر، چرا گم کرده راه آشیانه؟ باز باران... دانه دانه حیدرانه... بی‌صدا و مخفیانه آه از غسلِ شبانه زینبانه... لرزه افتاده به شانه پشت تابوتی روانه باز باران... 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
یه روز یه باغبونی ----- یه مرد آسمونی نهالی کاشت میون ----- باغچه ی مهربونی می گفت سفر که رفتم ----- یه روز و روزگاری این بوته یاس من ----- می مونه یادگاری هر روز غروب عطر یاس ----- تو کوچه ها می پیچید میون کوچه باغا ----- بوی خدا می پیچید اونایی که نداشتن ----- از خوبی ها نشونه دیدن که خوبی یاس ----- باعث زشتی شونه عابرای بی احساس ----- پا گذاشتن روی یاس ساقه هاشو شکستن ----- آدمای ناسپاس یاس جوون بعد اون ----- تکیه زدش به دیوار خواست بزنه جوونه ----- اما سر اومد بهار یه باغبون دیگه ----- شبونه یاسو برداشت پنهون ز نامحرما ----- تو باغ دیگه ای کاشت هزار ساله کوچه ها ----- پر می شه از عطر یاس اما مکان اون گل ----- مونده هنوز ناشناس 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🍃 پسر خجالتی احسان کوچولو بعضی روز‌ها با مامانش می‌رفت پارک، اما وقتی می‌رسیدند اونجا از کنار مامانش تکون نمی‌خورد و نمی‌رفت با بچه‌ها بازی کنه. هر چه قدر هم که مامانش بهش می‌گفت: پسرم برو با بچه‌ها بازی کن فایده‌ای نداشت. احسان کوچولو روی یکی از دست‌هاش یه لک قهوه‌ای بزرگ بود. اون همیشه فکر می‌کرد که اگه بقیه بچه‌ها دستش رو ببینند مسخره‌اش می‌کنند و به خاطر همین همیشه خجالت می‌کشید و دوست نداشت که با هم سن و سال‌های خودش بازی کنه. یه روز احسان به مامانش گفت: من دیگه پارک نمیام. مامان گفت: چرا پسرم؟ احسان گفت: من خجالت می‌کشم با بچه‌ها بازی کنم. آخه اگه برم پیششون اون‌ها من رو به خاطر لکی که روی دستم هست مسخره می‌کنند. مامان احسان گفت: تو از کجا میدونی که بچه‌ها مسخره‌ات می‌کنند؟ مگه تا حالا رفتی با بچه‌ها بازی کنی؟ احسان جواب داد: نه. مامان احسان کوچولو اون رو بغل کرد و گفت: حالا فردا که رفتیم پارک با هم می‌ریم پیش بچه‌ها تا ببینی اون‌ها تو رو مسخره نمی‌کنند و دوست دارند که باهات بازی کنند. روز بعد وقتی احسان و مامانش به پارک رسیدند باهم رفتن پیش بچه‌ها. مامان احسان به بچه‌هایی که داشتن با هم بازی می‌کردند سلام کرد و گفت: بچه‌ها این آقا احسان پسر منه و اومده که با شما بازی کنه. یکی از بچه‌ها که از بقیه بزرگ‌تر بود جلو اومد و رو به احسان کوچولو گفت: سلام اسم من نیماست. هر روز تو رو می‌دیدم که با مامانت میای پارک، اما هیچ وقت ندیدم که بیای با ما بازی کنی. حالا اگه دوست داری بیا تا با بقیه بچه‌ها آشنا بشی. احسان کوچولو به مامانش نگاهی کرد و رفت. بعد از مدتی مامان احسان رفت دنبالش تا با هم برگردند خونه. وقتی احسان کوچولو مامانش رو دید با خوشحالی دوید سمت مامانش و گفت: مامان من با بچه‌ها بازی کردم و خیلی خوش گذشت. تازه هیچ کس هم من رو مسخره نکرد. مامان احسان لبخندی زد و گفت: دیدی پسرم تو هم می‌تونی با بچه‌ها بازی کنی و هیچ کس مسخره‌ات نمی‌کنه. همه بچه‌ها با هم فرق‌هایی دارند، اما این باعث نمیشه که نتونند با هم دوست باشند و با هم دیگه بازی کنند. از اون روز به بعد احسان کوچولو دوست‌های تازه‌ای پیدا کرد که در کنار اون‌ها بهش خوش می‌گذشت و در کنار هم خوشحال بودند.   〰〰〰〰〰〰〰 قصه_شب 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6