eitaa logo
دانلود
1_9106879478.mp3
5.03M
💚امام هادی (ع) در کودکی به امامت رسیدند. 💚امام هادی (ع) هنگام شهادت پدرش، هشت‌‌‌ساله بودند و در همان سن به امامت رسیدند. 🔎موضوعات قصه (ع) 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
سلام گل توی گلدون   بچه خوب و خندون ماشاالله چه قدر قشنگی  چه باهوش و زرنگی تو خیلی دانا هستی     خیلی توانا هستی واي كه چقدر تو ماهی      بزرگ بشی الهی اي كه داري دو تا گوش     به حرف من بده گوش راه برو مثل اردك      پرواز بكن با لك لك بگو صداي برّه  بیا پیشم یه ذرّه چه روز خوبي داريم      قصه و بازي داريم 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
بود پاکیزه و خوب مثل گل چون باران می رسید از نفسش عطر و بوی قرآن همه دم سوی خدا او هدایت می کرد از خدا پیغمبر او حکایت می کرد سخنانش گویی شعر آزادی بود بهترین مرد خدا حضرت هادی بود💚 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
📚📔📓📙📘📗📗📕 موضوع : آموزش مسخره نکردن دیگران اسم داستان : دماغ زی زی یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود. روزی روزگاری در جنگل سبز حیوانات زیادی زندگی می کردند.آن ها با هم مهربان بودند و کاری به کار یکدیگر نداشتند. فقط یک  میمون بازیگوش به نام زی زی، همیشه  سر به  سر حیوانات می گذاشت و آنها را مسخره می کرد. زی زی خیال می کرد که از همه ی حیوانات زیباتر و باهوش تر است و برای همین حق دارد دیگران را مسخره کند و به آنها بخندد. حیوانات جنگل از حرف ها و حرکات زی زی  ناراحت می شدند و گاهی با او قهر می کردند؛ اما زی زی گوشش به آنها بدهکار نبود و به مسخره کردنشان ادامه می داد.🙉 یک  روز به طاووس🦚 می گفت:«خیال نکن که خوشگلی ، نه تو اصلاً خوشگل نیستی.به پاهای زشتت نگاه کن،وقتی پرهایت می ریزند از همیشه زشت تر می شوی.»به خرگوش🐰 می گفت:«تو نه باهوشی و نه خوشگل،تازه با این گوش های درازت  به الاغ شبیه هستی.» به روباه می گفت:«دم پشمالویت خیلی زشت است.» به موش می گفت:«تو یک دم دراز کوچولوی زشت و ترسویی.»🐭 روزی یک فیل کوچولو در جنگل قدم می زد.فیل کوچولو 🐘خیلی خوشحال  بود،چون آن روز، روز تولدش بود و او یک مسواک صورتی رنگ از مادرش هدیه گرفته بود.فیل کوچولو به  طرف چشمه می رفت تا دندان هایش را با مسواک جدیدش بشوید.زی زی که بالای درختی نشسته بود، او را دید.صدازد:«آهای فیل کوچولو کجا می روی؟» فیل کوچولو🐘 جواب داد:«می روم سر چشمه مسواک  بزنم.» بعد هم مسواک صورتی رنگش را به زی زی نشان داد. زی زی قاه  قاه خندید و گفت:«می خواهی مسواک بزنی؟دندان های زشتت که مسواک لازم ندارند.» فیل کوچولو ناراحت  شد و گفت:«دندان های من اصلاً زشت نیستند.» زی زی گفت:« هم دندان هایت  زشتند، هم مسواکت زشت است.خرطومت هم خیلی دراز و بی ریخت است.»🙊 فیل کوچولو گفت:« تو به خرطوم من چه کار داری؟مادرم همیشه می گوید که خرطوم من خیلی قشنگه. مسواکم هم یک هدیه ی تولد خیلی قشنگه!» زی زی بازهم خندید  و برای فیل کوچولو شکلک در آورد.فیل کوچولو عصبانی شد و داد زد:« حالا که مرا مسخره کردی، من هم آرزو می کنم که دماغت دراز شود.از خرطوم من هم درازتر!» ناگهان اتفاق عجیبی افتاد.دماغ زی زی شروع کرد به دراز شدن.آن قدر دراز شد و کش آمد تا از خرطوم فیل کوچولو هم درازتر شد.فیل کوچولو که با تعجب به  صورت زی زی نگاه می کرد، خنده اش گرفت.صورت  زی زی خیلی خنده دار شده بود.چندتا از حیوانات وقتی صدای خنده ی فیل کوچولو را شنیدند،به طرف آنها آمدند و همین که زی زی را دیدند، آن ها هم خندیدند.کم کم تمام حیوانات جنگل فهمیدند که دماغ زی زی دراز شده است. آنها خودشان  را به  زی زی رساندند و دور او جمع شدند.همه می خندیدند و زی زی را مسخره می کردند.آنها با هم می خواندند: زی زی خانم اجازه دماغتون درازه زی زی خیلی ترسیده بود.می خواست فرار کند و به جایی برود که هیچ کس او را نبیند اما میان حیوانات گیر افتاده بود و از آن جا که کسی از او دل خوشی نداشت،همه به او می خندیدند و دماغ درازش را  قلقلک می دادند و آن را می کشیدند. موش کوچولویی که خیلی از دست  زی زی دلخور بود، روی دماغش پرید  و آن را گاز گرفت و با صدای بلند خندید و گفت: زی زی خانم اجازه روی دماغت یه گازه با این کار موش کوچولو، چندتا حیوان دیگر هم دماغ او را گاز گرفتند.دماغ زی زی خیلی درد گرفته بود.زی زی گریه افتاد و از کارهایی که تا  آن روز انجام داده  بود، پشیمان شد. با خودش گفت:«اگر دماغم به  شکل اولش برگردد، دیگر هیچ کس را مسخره نمی کنم.» ناگهان دماغش شروع کرد به کوچک شدن.آن قدر کوچک شد تا به شکل اولش درآمد. زی زی نفس راحتی کشید و به حیوانات جنگل که با تعجب نگاهش می کردند گفت:« دوستان عزیزم، من از همه ی شما معذرت می خواهم.من میمون بدی بودم که همیشه شما را مسخره می کردم و به  شما می خندیدم.اما امروز وقتی فیل کوچولو را مسخره کردم، او هم آرزو کرد که دماغ من دراز شود.»🙊 فیل  کوچولو که روبروی زی زی ایستاده بود گفت:«بله، امروز روز تولد من بود.من خیلی خوشحال بودم و می دانستم که هر آرزویی بکنم، برآورده می شود.برای همین وقتی زی زی مرا مسخره کرد،آرزو کردم دماغش دراز شود تا بتوانم مسخره اش کنم.» زی زی گفت:« درسته، دماغ من  دراز شد و همه ی شما به دماغ درازم خندید و مسخره ام کردید.من خیلی خجالت کشیدم و فهمیدم که وقتی شما را مسخره می کردم، شما هم ناراحت می شدید و خجالت می کشیدید.حالا از شما می خواهم که مرا ببخشید. قول می دهم که دیگر کسی را مسخره نکنم و احترام همه ی شما را نگه دارم.» حیوانات جنگل زی زی را  بخشیدند. زی زی با خیال  راحت به خانه اش رفت و خوابید و دیگر کسی ندید که او حیوانات جنگل را مسخره کند 🐭. 🐰 🙉 🐘 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
📚 کتاب و کتابخوانی آی قصه قصه قصه نون و پنیر و پسته بازم کتاب قصه کنار من نشسته عجب کتاب نازی! عجب کتاب نابی! بابام برام خریده به به چه انتخابی وا می کنم با شادی صفحه اولش را مثل نویسنده ها اول میگم بسم الله 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🐎دود روزی روزگاری مردی بود به نام حاتم. او ثروتمند و بخشنده بود. او دسته‌های فراوانی از حیوانات داشت که در مزارع و چمنزارها می‌چریدند. او علاقه مند به تقسیم اموال خود با دیگران بود. حاتم اسبی سیاه به نام دود داشت. همه اسب او را به خاطر سرعتش تحسین می‌کردند. آن اسب مانند عقابِ در حال پرواز می‌دوید. حاتم دود را مانند نورچشم خود دوست داشت و حاضر نبود آن را در مقابل چیزی از دست بدهد. در نهایت، شهرت ثروت حاتم و اسب زیبای او به گوش سلطان رسید. وقتی سلطان راجع به حاتم شنید وزیر اعظم خود را فرا خواند و گفت: "من می‌خواهم بخشندگی حاتم را امتحان کنم. از او بخواه که دود را به من بدهد. ببینیم او چه خواهد کرد. " فرستادگان سلطان ، فردای آن روز عازم شدند. یک شب زمانی که باران به شدت داشت می‌بارید آن‌ها به خانه‌ی حاتم رسیدند و مهمان او شدند. حاتم با گرمی و خوشرویی به آن‌هاخوشامد گفت. به خادمان خود دستور داد تا برای مهمانان غذا فراهم آورند. خیلی زود میزی عالی همراه با شام فراهم شد و همه برای خوردن دور آن جمع شدند. بعد از غذا مهمانان در تخت‌های بسیار راحتی با آرامش خوابیدند. صبح روز بعد زمانی که مهمانان دلیل آمدنشان را توضیح دادند، حاتم بسیار اندوهگین شد و نمی دانست که با این غم عظیم چه باید بکند. او گفت: "عجب بدبختی ای! کاش زمانی که به اینجا رسیدید همان موقع می‌گفتید که سلطان از من چه می‌خواهد. من می‌دانم که شما گوشت اسب دوست دارید و شب گذشته به دلیل بدی هوا من نتوانستم چیزی برای غذای شما فراهم کنم. بنابراین دود را شب گذشته برای خوردن کشتم چون هیچ راه چاره ای نداشتم. " بخشندگی حاتم حتی ستایش پیامبرمان را درپی داشت زمانی که او به یک مرد به عنوان پاداش صد شتر هدیه داد! پیامبر ما در حدیث بعدی عظمت صفت بخشندگی را بیان می‌کند: "فرد بخشنده نزدیک به خداست، نزدیک به انسان‌ها و نزدیک به بهشت و دور از جهنم. " السخی قریب من الله قریب من الجنه قریب من الناس بعید من النار (نکته:خوردن گوشت اسب در ایران قبل از اسلام حرام نبود 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود. سال ها پیش در جنگلی بزرگ و سرسبز،روی بالاترین شاخه ی بزرگ ترین و بلندترین درخت،گنجشکی زندگی می کرد.🌲🕊 گنجشک قصه ما؛ روزی تصمیم گرفتکه برای دیدن دوستش به خانه ی او برود. صبح زود به راه افتاد. از جاهای زیادی عبور کرد. اما گنجشک کوچک قصه ی ما یک مشکل داشت؛ و آن هم این بود که ” فراموش کار ” بود. او در راه متوجه شد که خانه دوستش را فراموش کرده  است.🤔 او از بالای رودی عبور کرد که آن جا یک قو در حال آب تنی بود . او از قو آدرس خانه دوستش را پرسیداما قو نمی دانست.🕊 او رفت و رفت تا به یک روستا رسید .خیلی خسته شده بود . روی پشت بام خانه ای نشست تا استراحت کند. تصمیم گرفت به خانه ی خودش برگردد. ولی او آنقدر فاصله اش از خانه زیاد شده بود که راه خانه ی خودش را هم فراموش کرده بود. احساس کرد یک نفربه طرف او می آید. ترسید و به آسمان پرید .از بالا دید یه سگ به طرف او می آید .سگ به او گفت: « چی شده گنجشک کوچولو؟ »از من نترس. من پلیسه جنگلم می خواهم با تو دوست بشوم.🕊🐶 گنجشک گفت : « یعنی تو نمی خواهی مرا شکار کنی ؟ » سگ گفت : « معلوم است که نمی خواهم!  کارم کمک به بقیه حیوان هاست.» گنجشک گفت : « من راه خانه ام را گم کرده ام. سگ گفت : « من به تو کمک می کنم تا راه خانه ات را پیدا کنی،سپس از گنجشک پرسید : « آیا یادت می آید که خانه ات کجا بود؟ »🕊😕 گنجشک جواب داد :  در جنگل بزرگ روی درختی بسیار بزرگ . سگ گفت : « با من به جنگل بیا من به تو کمک می کنم تا آن درخت را پیدا کنی . سگ و گنجشک کوچولو باهم وارد جنگل بزرگ شدند.🕊🐶🌲 و بعد از ساعت ها تلاش و جست و جو سگ توانست خانه ی گنجشک کوچولو را پیدا کند. گنجشک کوچولو پرواز کرد و روی بالاترین شاخه رفت و نشست و به پلیس جنگل قول داد که از این به بعد، حواسش را بیشتر جمع کند تا دیگرگم نشود. و سگ مهربون هم بهش گفت همیشه یه نقشه از ادرس خونتون و با خودت داشته باش تا هر وقت مثل امروز راه و گم کردی بتونی زود خونتو پیدا کنی. 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
نی نی دوباره امروز می خواد به حمام بره🛁 وقتی که می ره حمام ماشینشو می بره🚗 صابونو بر میداره🧼 لیف می زنه به ماشین می گه:ماشین شیطون یه لحظه آروم بشین🙃 در میره از تو دستش صابون لیز دوباره🧼 شاید که این صابونه سربه سرش میذاره🙄 نی نی میگه:مامان جون بدجنسه این صابونه🥴 فردا بخر یه صابون که خیلی مهربونه👶🏻 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🔴 😍 قصه‌های‌خوب 👈سپاسگزارم از همه شما عزیزان🌹 از دعای خیرتان ما رو بی نصیب نفرمایید 🙏 ارتباط با ما 👈 🆔 @AdmineKhob