#شعر_کودکانه
🌸 امام آمد 😍
آسمان آبی شد
مژده ای تازه رسید
گل من در گلدان
نفسی تازه کشید
شهر ما شد خوشبو
از گل روی امام
یاسمن ، سوسن ، یاس
ریخت از هر در و بام
باز شد گلباران
خاک ما سرتاسر
ما همه شاد شدیم
تا که آمد رهبر
مثل یک پروانه
رهبر آمد به وطن
شادی و خنده شکفت
مثل گل بر لب من
🎉 #دهه_فجر گرامی باد. 🎉
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
۱۲ بهمن ۱۴۰۲
#داستان_متنی
#مورچه_شکمو
🐜🐜🐜🐜🐜🐜🐜🐜🐜🐜🐜
روزی روزگاری ، یک مورچه برای جمع کردن دانه های جو از از راهی عبور می کرد که نزدیک کندوی عسل رسید. از بوی عسل دهانش آب افتاد ولی کندو بر بالای سنگ بزرگی قرار داشت. مورچه هر چه سعی کرد از دیواره سنگی بالا رود و به کندو برسد نشد که نشد. دست و پایش لیز می خورد و می افتاد.
هوس عسل او را به صدا درآورد و فریاد زد:«ای مردم، من عسل می خواهم، اگر یک جوانمرد پیدا شود و مرا به کندوی عسل برساند یک دانه جو به او پاداش می دهم.»
یک مورچه بالدار در هوا پرواز می کرد. صدای مورچه را شنید و به او گفت:«نبادا بروی ... کندو خیلی خطر دارد!»
مورچه گفت:«نگران نباش، من می دانم که چه باید کرد.»
مورچه بالدار گفت:«اگر به کندو بروی ممکن است زنبورها نیشت بزنند»
مورچه گفت:«من از زنبور نمی ترسم، من عسل می خواهم.»
بالدار گفت:«عسل چسبناک است، دست و پایت گیر می کند.»
مورچه گفت:«اگر دست و پا گیر می کرد هیچ کس عسل نمی خورد.»
بالدار گفت:«خودت می دانی، ولی بیا و از من بشنو و از این هوس دست بردار، من بالدارم، سالدارم و تجربه دارم، به کندو رفتن برایت گران تمام می شود و ممکن است خودت را به دردسر بیندازی.»
مورچه گفت:«اگر می توانی مزدت را بگیر و مرا برسان، اگر هم نمی توانی جوش زیادی نزن. من بزرگتر لازم ندارم و از کسی که نصیحت می کند خوشم نمی آید.»
بالدار گفت:«ممکن است کسی پیدا شود و ترا برساند ولی من صلاح نمی دانم و در کاری که عاقبتش خوب نیست کمک نمی کنم.»
مورچه گفت:«پس بیهوده خودت را خسته نکن. من امروز به هر قیمتی شده به کندو خواهم رفت.»
بالدار رفت و مورچه دوباره داد کشید:«یک جوانمرد می خواهم که مرا به کندو برساند و یک جو پاداش بگیرد.»
مگسی سر رسید و گفت:«بیچاره مورچه، عسل می خواهی ؟ حق داری، من تو را به آرزویت می رسانم.»
مورچه گفت:«ممنونم ، خدا عمرت بدهد. به تو می گویند «جانور خیرخواه!»
مگس مورچه را از زمین بلند کرد و او را به بالای سنگ نزدیک کندو رساند و رفت.
مورچه خیلی خوشحال شد و گفت:«به به، چه سعادتی، چه کندویی، چه بویی، چه عسلی، چه مزه یی، خوشبختی از این بالاتر نمی شود، چقدر مورچه ها بدبختند که جو و گندم جمع می کنند و هیچ وقت به کندوی عسل نمی آیند.»
مورچه قدری از اینجا و آنجا عسل را چشید و جلو رفت. تا اینکه دید ای دل غافل میان حوضچه عسل رسیده و دست و پایش به عسل چسبیده و دیگر نمی تواند از جایش حرکت کند.
هرچه برای نجات خود کوشش کرد نتیجه ای نداشت. آن وقت فریاد زد:«عجب گیری افتادم، بدبختی از این بدتر نمی شود، ای مردم، مرا نجات بدهید. اگر یک جوانمرد پیدا شود و مرا از این کندو بیرون ببرد دو عدد جو به او پاداش می دهم.»
مورچه بالدار که در راه بازگشت به خانه بود، ناگهان صدای مورچه را شنید و با عجله خودش را به کندوی بالای سنگ رساند و دید مورچه میان کندوی عسل گرفتار شده است. دلش به حال او سوخت و او را نجات داد و گفت: «نمی خواهم تو را سرزنش کنم اما هوسهای زیادی مایه گرفتاری است. این بار بختت بلند بود که من سر رسیدم ولی بعد از این مواظب باش پیش از گرفتاری نصیحت گوش کنی و از مگس کمک نگیری. مگس همدرد مورچه نیست و نمی تواند دوست خیرخواه او باشد.
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
۱۲ بهمن ۱۴۰۲
30.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کارتن
مهارتهای زندگی
این قسمت :
« چرا نگفتی کار دارم ؟ »
قبول مسئولیت های بیش از حد
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
۱۲ بهمن ۱۴۰۲
میوه های غمگین - @mer30tv.mp3
4.16M
#قصه_شب
میوه های غمگین
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
۱۲ بهمن ۱۴۰۲
#شعر
شعر پسته و دندان
یه روزی چند تا پسته
از مامانم گرفتم
پسته ها خندون بودن
یکی یکی شکستم
یه پسته خندون نبود
سفت و دهن بسته بود
گذاشتمش توی دهنم
شکستمش با دندونم
آی دندونم وای دندونم🥺
چه دردی داره دندونم
دندون ناز و خوشگلم
کارم غلط بود می دونم
حالا به بچه ها می گم
آی بچه های نازنین
غنچه های روی زمین
با دندون ناز و سفید
چیزای سفتو نشکنید
دندونتون درد میگیره
می شکنه و زود می میره
اونوقت می شید بی دندون
از کارتون پشیمون😉
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
۱۳ بهمن ۱۴۰۲
#قصه_کودکانه
🐠💧زبان حبابی💧🐠
رضا مثل هر روز از مدرسه که آمد، رفت توی اتاقش صورتش را چسبانده بود به تنگ، و ماهی قرمز را از پشت تنگ شیشه ای نگاه کرد. ماهی قرمز با دیدن رضا، دم سه بالهاش را تکان داد؛ بعد هم خوابید ته تنگ و دهانش را آرام باز و بسته کرد. رضا گفت: «سلام خانم پولکی، من آمدم!»
بعد دفتر مشقش را باز کرد و گرفت جلو تنگ.
- ببین، ببین چه مهر صد آفرین قشنگی گرفتم! آن وقت مهر پروانه ای را که خانم معلم پایین دفترش زده بود، به ماهی نشان داد؛ اما ماهی قرمز همانطور ته تنگ خوابیده بود و دهانش را آرام باز و بسته می کرد. رضا گفت: «چی شده خانم پولکی؟ نکند سرماخورده ای؟»
بعد رفت و یکی از آن قرص های صورتی را که آقای دکتر به او داده بود، آورد و انداخت توی تنگ و گفت: «بیا خانم پولکی، بیا این قرص را بخور. حتماً حالت خوب می شود! من هم وقتی مریض بودم از این قرصها خوردم و خوب شدم!»
کمی گذشت؛ اما ماهی قرمز از جایش تکان نخورد و همانطور ته تنگ ماند و دهانش را آرام باز و بسته کرد.
رضا نشست پشت میزش و فکر کرد. فکر کرد و فکر کرد و فکر کرد. بعد بلند شد و از اتاق رفت بیرون. وقتی برگشت، توی دستش یک استکان چایی نبات بود. چایی نبات را ریخت توی تنگ و گفت: «بیا خانم پولکی، بیا این چایی نبات را بخور. حتماً حالت خوب میشود. من هم وقتی دلم درد میکند مامان بهم چایی نبات میدهد. آن وقت خوب خوب میشوم.»
کمی گذشت؛ اما باز هم ماهی قرمز از ته تنگ تکان نخورد. رضا ترسید. با خودش فکر کرد:
«نکند خانم پولکی خوب نشود!»
آن وقت رفت پیش مامان. مامان توی هال داشت با کامواهای رنگی برای رضا دستکش می بافت. رضا گفت: «مامان، مامان، خانم پولکی، خانم پولکی...»
مامان دوید توی اتاق، رضا هم دنبالش. مامان با دیدن تنگ ماهی اخمهایش در هم رفت.
- وا! این آب چرا این رنگی شده؟
رضا گفت: «چیزی نیست مامان. گفتم شاید دلش درد میکند یک چایی نبات برایش درست کردم. از همانهایی که وقتی دلم درد میکند، برایم درست میکنید.» مامان تنگ را گرفت جلو نور مهتابی.
- این دانه های ریز صورتی دیگر چیست؟
رضا خجالت کشید. صورتش سرخ شد و خودش را پشت صندلی اش قایم کرد.
- فکر کردم شاید سرماخورده است. یکی از آن قرصهای صورتی را که آقای دکتر به من داده بود، انداختم توی تنگ، تا بخورد و خوب شود.
مامان تنگ ماهی را برداشت و رفت توی آشپزخانه. آب تنگ را خالی کرد توی ظرفشویی و تنگ را پر از آب تمیز کرد. بعد به رضا گفت: «کار خیلی بدی کردی رضا جان. اگر خانم پولکی می مرد چی؟»
چشمهای رضا پر از اشک شد.
- اما، اما من فقط، فقط میخواستم که...
مامان گفت: «می دانم؛ اما ماهی ها مثل ما آدم ها نیستند که مریض شوند یا دلشان درد کند. ماهیها وقتی مریض می شوند که آبشان کثیف و آلوده باشد.»
آن وقت مامان تنگ ماهی را داد به رضا.
- بیا، این هم خانم پولکی؛ صحیح و سالم.
رضا تنگ ماهی را گرفت جلو صورتش و از پشت آن خانم پولکی را نگاه کرد. خانم پولکی باله ها و دمش را تکان داد و دهانش را چند بار باز و بسته کرد. حبابهای کوچولو از توی دهان خانم پولکی بیرون آمد و توی آب پخش شد. مامان گفت: «نگاه کن رضا جان، خانم پولکی دارد با تو حرف میزند. او حتما دارد با زبان حبابی اش از تو تشکّر میکند!»
#قصه_متنی
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
۱۳ بهمن ۱۴۰۲
36.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 کارتون باب اسفنجی
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
۱۳ بهمن ۱۴۰۲
InShot_۲۰۲۴۰۱۳۱_۱۸۴۷۵۴۲۵۱_۳۱۰۱۲۰۲۴.mp3
14.02M
#دردسر_شانه_بسر🌀
༺◍⃟👧🏻👦🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:
هیچوقت کسی رو دستکم نگیریم 😍
#قصه
#داستان
#داستانشب
#کودک_۶_۱۱
#گوینده:معینالدینی
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
۱۳ بهمن ۱۴۰۲
🍡🍡آقای بقال🍬🍬
این دکان بقالیه
خوردنی داره، عالیه
آقای بقال شاد شاد
عقب میره، جلو میاد
ماست و پنیر به ما میده
یه شیشه شیر به ما میده
برنج و روغن و نبات
چایی و قند و شکلات
کیک و آدامس و بادکنک
بستنی چوبی و پفک
خیلی چیزای رنگارنگ
خوشبو و خوشرنگ و قشنگ
میکشه او با ترازو
گِرم گِرم، کیلو کیلو
بقال ما، خیلی پیره
هر چی میده، پول میگیره
یه لحظه بعد یه موش موشه
پیدا میشه از یه گوشه
میون دست او چیه؟
به جای پول اشرفیه!
موش موشه از بقال پیر
میخره یک تکه پنیر!
مانند ما با خوشحالی
بیرون میاد از بقالی.
#شعر_آموزشی
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
۱۴ بهمن ۱۴۰۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#انیمیشن_امام_خمینی(ره)
رفتارمهربانانه امام خمینی با کودکان
داستان اول
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
۱۴ بهمن ۱۴۰۲
#قصه_کودکانه
🌵🌳 شکارچی های ترسو 🌳🌵
قورباغه توی برکه ای در کمین نشسته بود تا حشره ای را شکار کند. حشره از این طرف به آن طرف می پرید و قورباغه هم بی صدا می جهید و حشره را دنبال می کرد.
ولی خبر نداشت که یک لک لک هم قصد شکار او را داشت، حشره می رفت و قورباغه هم دنبال او، لک لک هم بی صدا به دنبال قورباغه. هر سه تای آنها بدون آن که دیگری بداند به دنبال هم بودند. روباهی لک لک را دید و هوس خوردن او را کرد. پس روباه هم به قصد شکار لک لک دنبال او راه افتاد.
هر چهارتای آنها بی خبر از همدیگر به دنبال هم می رفتند تا به یک جنگل رسیدند. یک شکارچی با تفنگ خود در جنگل به دنبال شکار بود تا چشمش به روباه افتاد. او هم می خواست یک روباه را به خاطر پوست و دم زیبایش شکار کند، پس به دنبال او به راه افتاد. تفنگش را به سوی او نشانه گرفت و تیری به طرفش شلیک کرد.
گلوله به خطا رفت. روباه از ترس جیغ بلندی کشید و از روی لک لک پرید و فرار کرد و رفت. لک لک هم از دیدن روباه وحشت کرد و سروصدایی کرد که قورباغه متوجه حضور او شد.
قورباغه هم از ترس جستی زد و لای بوته ها پنهان شد. این وسط حشره آزادانه و بدون ترس پرواز کرد و رفت و مرد شکارچی هم از شکار خود بی نصیب ماند.
#قصه_متنی
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
۱۴ بهمن ۱۴۰۲
1_3083829833_1.mp3
1.76M
پیامبر (ص) با کودکان بسیار مهربان بود.☺️
روزی پیامبر اکرم داشت در مسجد نماز می خواند که امام حسن علیه السلام که کودک بود، بر پشت ایشان سوار شد ...
منبع : ایران صدا
#قصه #صوتی
#بابا_بزرگ_مهربان
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
۱۴ بهمن ۱۴۰۲